شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_63 -بیا اینم مرد شما ببینم چی کار می کنی، اسمش چیه ا
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_65
تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌
مثل آن وقت ها که علی می ایستاد و مادر و مبینا پشت سرش مثل آن روز ها که خواهر مکلف شده بود☺️😍
مادر سر از سجده بر می دارد؛ منتظر است، منتظر صدایی که برایش آرزو کند ، قبولی نمازش را😍☺️
سر بر می گرداند ، نگاهش به صورت معصوم مبینا می افتد، صورتی کوچیک در قاب سفید چادر نمازی با گل های سرخ ، دخترک مثل همیشه شروع می کند به تقلی کردن😍😉😌
-قبول باشه😌قبول باشه😍😍😍
از هول چادرش را مچاله میکند و سجاده را دور ان می پیچد😰
دو سه سالی است که نگاهش را از مادر می دزدد مادر بلند می شود چادرش را تا کرده و سجاده را جمع می کند😊
-مامان😊
طنین صدای علی وجودش را ارام می کند😍😢
-جان مادر😍
-چرا دلت گرفته؟😞😔
کنار تخت می نشیند یک دستش را تا آرنج روی بالش می گذارد و آن را نوازش میکند😢😌
می داند که اگر دلش چیزی بخواهد پسر روی مادر را زمین نمی اندازد
هوای دلش را دارد هر چه باشد پیش خدا آبرو دارد😣😢
دلش روضه می خواهد ، اسبابش مهیا می شود و مجلس برپا ،
هوای دوستان علی می کند تا از او برایشان بگوید و ان ها از او برایش حرف بزنند، در چشم برهم زدنی زنگ خانه به صدا در می اید😍😍😌
آنقدر که گاهی مادر به خنده می گوید😅
-علی جون 😅مادر بذار حداقل نیم ساعت بگذره بعد😂
-یادته 😔 هر کار کوچیک و بزرگی داشتی عاشورا نذر می کردی از همان کودکی، از امتحانات کلاسی گرفته تا کربلا و خادمی حضرت زهرا(س) و شهادت😔😭
ادامه دارد....
#قسمت_66
همون چله ای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی ، ولی حواست باشه ها، سی و نه تا رو بیشتر نخوندی😅😄
شب عید گفتی مامان توسل می خونم آخریش رو نگه می دارم برای خوب شدنم😅😞
سرش را برای لحظه ای پایین می اندازد و گوشه چشمانش را پاک میکند😞
-چی بگم مادر؛ خب شفای تو در شهادتت بوده، خوش به سعادت من که توفیق داشتم نذرت رو تموم کنم😭😔
نگاهی به ساعت می اندازد👀
-ای وای ساعت هشت شبه😱
با همان لبخند گوشه ی ابرو هایش را در هم گره می زند به عکس علی نگاه می کند👀
-خدا خیرت بده پسرم ! الان نه... نیم ساعت وقت بده یه چای بذارم بعد😅😍
و صدای خنده علی در ذهنش می پیچد😂😂
گرمای دست مبینا بر روی شانه مادر سرش را بر می گرداند😊
-مامان، داداش اینجاست😍😢
به چشم های مبینا خیره می شود👀
-دلت برایش تنگ شده؟😉
دخترک اخم می کند😠
دست هایش را به کمر می زند 😲 سیاهی چشمانش می لرزد😢
-نخیر هیچم دلم تنگ نشده، ما رو گذاشته و رفته برا چی دلم تنگ بشه😓💔🏃
صدای بهم خوردن در اتاق مادر را تکانی می دهد😞
ای کاش حتی برای لحظه ای انگشتانش اشک های دخترک را لمس می کرد😭
یک دست را روی تخت فشار می دهد و با یک یا علی بلند می شود
در اتاق را آرام باز می کند🚪
مبینا صورتش را محکم توی بالشت فرو کرده است😔
به طرف میز می رود ، کشوی دوم را باز می کند
لباس های تا شده دلش را به سال های کودکی و نوجوانی علی می برد😍
به یاد نظم و انضباط او ، حرف مادر نبود همه می دانستند انگار نظم در خون او بود😍😞
ادامه دارد...
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_65 دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_66
حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب میشد، خورده.
و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثه سگ و گربه به جوون هم بیوفتن.
بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها..)
حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم ( اما این امکان نداره.. چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و ..)
به میان حرفم پرید ( صبر کنید.. چقدر عجله دارین..
بله.. اونا دنبال رابط بودن.. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود. و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت.
چون عملیاتی که نباید لو میرفت ، رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن.
اما.. اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده..
چون دسترسی به اسمایی اون افراد برای کسی مثه دانیال غیر ممکن بود.
اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره.. بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت.
پس باید دانیالو پیدا میکردن و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از درِ دوستی. چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین. اما تیرشون به سنگ خورد. آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خوونوادش هستن.
اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود، به همین دلیل عثمان به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد. کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده..
اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتون رو جلب کنه خیلی راحت میتونن، گیرش بندازن.
اما بدخلقی و یک دنده گی تون مدام کارو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد.)
ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت (البته شانس با عثمان یار بود.. آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشالله..)
منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم.
عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم.
خجالت کشیدم. فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمی آورد...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞