شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_65 تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌 مثل آن وقت ها که ع
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_67
دستش را زیر لباس ها می برد، دنبال چیزی می گردد
صدای خش خش کاغذ صورت سرخ شده مبینا را که حالا چروک های رو بالشتی هم روی آن نقش و نگار کشیده اند ، به طرف مادر بر میگرداند😞😡
-چی کار می کنی؟!🤔😕
مادر کاغذی را بیرون می اورد📜
-دنبال این می گشتم😏
به طرف مادر جستی می زند و کاغذ را از دست او می قاپد😕😱
-از کجا پیداش کردی😠😳
برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت زده می شود😢😞
و با چشم های سیاه و کوچیکش به فرش زل میزند😔😞
-خب شاید نمیخواستم اینو ببینی😔😞
در صدای دختر شرمندگی و در نگاه مادر التماس موج می زند😞😢
با خودش کلنجار می رود چند دقیقه ای میگذرد
درحالیکه دخترک سعی میکند با تند خواندن جملات و تکان دادن کاغذ لرزش صدایش را در پشت خش خش های ان پنهان کند😞😔
"به نام خدا"
"سلام داداش، امیدوارم حالت خوب باشد. داداش! چرا من و مامان را تنها گذاشتی.
چرا پیش ما نماندی. الان ۴ماه است که من و مامان تو را ندیده ایم.
داداش من تو رو خیلی دوست دارم. تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم. لطفا داداش ، من رو خیلی دعا کن. دعا کن تو درس هایم موفق باشم. مثل تو باشم.
دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم. دوستت دارم.
دوست دارم داداش جونم.
امضاء از طرف خواهرت مبینا
😭😭😭😭😭😭😭
ادامه دارد..
#قسمت_68
مادر با همه ی استقامتش می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد 😭😭😭
او برای قلب کوچیک خواهر علی نگران است😞 آتشفشان سینه ی او باید از چشمانش فوران کند
نفس عمیقی می کشد و بلند می شود😲
دستش را روی شانه ی دخترک میگذارد،خم می شود و سرش را می بوسد😘😍
و به طرف اشپزخانه میرود🚶
-مبینا ! بیا دخترم ، بیا میوه ها رو بذار تو ظرف منم چای دم می کنم بیا الان دوستای داداش میان😊
باصدای زنگ در مبینا مثل فنری از می پرد😵
امدن دوستان علی برای مرور خاطرات او و خواندن عاشورا ، مادر چشم های خیسش را به عکس همیشه خندان علی می اندازد😔😭
-بازم ! حالا تو چایی دم می کنی، نگفتم یه کم صبر کن مادر جون ☺️😅
شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین می شود با دست راست قلب نا آرامش را آرام می فشارد 😣😣
اشک هایش را پاک می کند و ابی به صورت می زند 😞
زیر کتری را روشن می کند و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی می گذارد☕️
به تصویر چهره ی خسته اش در کف سینی که از نور چراغ زرد شده است خیره می شود
-یادته علی! اون موقع که بچه بودی ، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست ،😣😞
تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یه مادر بودی 😍😔
غذا ، جارو ، حتی نظافت سرویس بهداشتی و... هیچکس باور نمیکرد کار تو باشد😞
با همه اینا درس و مشقتم سر جاش بود
سر و صدای دوستان علی خانه را پر می کند😍😅
-سلام مادر ، کجایین؟
-سلام، خوش اومدین ، بفرمایین😃
جمع بچه ها جمع می شود و جای خالی علی نمایان تر😞
ادامه دارد.....
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_67 با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بدطعم دوباره در دهانِ
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_68
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد (مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بزار کنار. مثلا مگه من فلجم؟ این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه! در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنااا. آّبرمو بردین.)
لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند.
ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود.
حسام سرش را به سمت من چرخاند (سارا خانووم. ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ. امروز خیلی خسته شدین. بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم.)
به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.
مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد..
چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد.
چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی.
تهوع و درد، لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا.
خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست. درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم.
دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید. کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم.
آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم.. از ته دل.. با تمام وجود.. به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند.
هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود در آن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم.
حسام آمد.. یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد.
از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما.. محض احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم. عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود.
حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد. (پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتونو بپرسم. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد. فعلا یاعلی)
خواست برود که صدایش زدم (نرو.. بمون.. بمون برام قرآن بخوون)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞