شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_67 دستش را زیر لباس ها می برد، دنبال چیزی می گردد
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_69
ای کاش آن نیمه شب ۱۵ شعبان۹۰ هم علی در خانه بر سر قرار نیمه شبش می ماند و...😔
گوشه ی چشم ها را با چادرش پاک می کند همه چیز مرتب است، ظرف ها جمع شده و استکان ها برق تمیزی می زند😍
تنها یک جعبه در گوشه ی خلوت اتاق مانده است🙄
چادرش را تا می کند و در کشو می گذارد کنار جعبه می نشیند استین هایش را کمی بالا می زد و دسته ای کاغذ بیرون می اورد😇🙃
نمایشگاهی از نقاشی های کودکانه در مقابل چشمان مادر برپا می شود😍
سر و صدای آن چراغ اتاق مبینا را روشن می کند و دخترک از لا ب لای دو لنگه در یواشکی ، دلداگی مادر را تماشا می کند😢😢
در قوطی باز می شود چند تیکه اسباب بازی قدیمی😍
-علی جون !مادر😞
مبینا گوش هایش را تیز می کند و سرش را کمی از لای در بیرون می آورد😪😢
-چقدر دوست داشتم مثل بقیه بچه های هم سن و سالت اسباب بازی های پسرونه داشته باشی😞
-ادم آهنی، ماشین کنترلی، ...
چرا انقدر آرام بودی؟ مگه پسر نبودی؟!😔
کنجکاوی خواهر دل کوچکش را قلقلکی می دهد که باید حرف های مادر با برادر را بشنود😟😯🤔
-یادته ؟اون روز که با لباس خاکی اومدی خونه چقدر حرص خوردم😕
قوطی را بر می دارد تکانی می دهد و عروسک کوچکی را بیرون می آورد
-اِ ! چه بامزه اس ، این چیه😅😍
چشمان مادر برقی می زند😍😍
ادامه دارد...
#قسمت_70
-بده ببینم، این اینجا چیکار میکنه؟😍
مادر عروسک را کف دستش میگذارد ☺️
-از دست کارای داداشت😂
از صدای خنده ی آرام اما عمیق مادر مبینا هم خنده اش می گیرد
-چرا؟ مگه چیکار کردی؟😅
-چند تا از این عروسک های سرباز داشت ، با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هر کس نذری داخل ضریح میندازه ، اونم عروسکشو از جیبش در اورده بود و انداخته بود توی ضریح😂😍
تفنگ را از دست مادر می گیرد و آن را براندازه میکند🔫
-این چیه ؟چراغم داره مامان باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم.😍
و سکوت مادر....
-مامان این شمارو ناراحت میکنه؟😢
-یادچیزی افتادی😢
-برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید علی تا اعتراض کرده بود اون بی انصاف هلش داده بود زمین😞😔
-خیلی بیخود کرده بود😡 اگه جای اون بودم حسابشو میرسیدم😡😡
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_68 حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد (مامان به خدا امروز دکترم گفت
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_69
و ماند، آن فرشته سربه زیر...
آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم.
با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.
و حسامی که با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد.
به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟
حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا..
زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن ، و چند در قدمی بودنم با مرگ را.
و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را.
آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.
سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم. این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟ (نماز صبحه..)
دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد (الان خوبین؟)
سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم (دیشب اینجا خوابیدین؟)
قرآن را روی میز گذاشت (دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا انقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز. شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم... البته اگه حالتون خوب بود..)
دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء.
سری تکان دادم (من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین.)
بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد.
بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم.
زمانی، نماز، احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش میکردم.
بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه. انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد.
و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را میداد.
سر به زیر محجوب، رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد.
اما من سوال داشتم (چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟)
در یک کلمه پاسخ داد (زیارت عاشورا..) اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان.
زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمی آورد.
نوبت به سوال دوم رسید (چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟)
با کف دست، محاسنش را مرتب کرد (ما "به " مهر سجده نمیکنیم، ما "روی" سجده میکنیم.)
منظورش را متوجه نشدم (یعنی چی؟ مگه فرقی داره؟؟)
لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم (فرق داره.. اساسی هم فرق داره. وقتی "به " مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی "روی" مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟ و پروردگار افلاک کجا..؟ ما "رویِ" مهر "به" خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم.. در کمال خضوع و خاکساری..)
تعبیری عجیب اما قانع کننده.
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باش بین "به" و "روی"..
اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود.. حتی سجده کردنش بر خدا.
اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش.
بی مقدمه به صورتش خیره شدم (دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر) هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود اما لبخندش عمیقتر شد (چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره. دیشب شیفت بود.)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞