شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_69 ای کاش آن نیمه شب ۱۵ شعبان۹۰ هم علی در خانه بر
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_71
-نه مادر ...داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود😘
-پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش؟🙄
-هیجان و دوست داشت اما اهل خشونت نبود. اخرشم رفت حوزه ، رفت دنبال مبارزه با نفس😊😉
مبینا صورتش را جمع می کند چشم هایش را به چشم های مادر می دوزد.
-مبارزه با نفس!😳🙄
مادر از صدای او خنده اش میگیرد و صورتش را می بوسد و او را در آغوش می فشارد😄😘😘
-بیا این عکس رو ببین ، این چادر رو یادته😉😍
- اِ مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد😍
-اخه داشتی مکلف می شدی داداش خیلی نگران آیندت بود ☺️😊
اون تو رو از خدا برای ما خواست..😍 میدونست تو باید باشی تا من تنها نباشم
-میدونست؟!از کجا😳
-نمیدونم اون اول راهنمایی بود که خواب ضربت خوردنش رو دیده بود همه گفتن خواب خون باطله ، اما مثل اینکه...😔😔
سرمای دست کوچک دخترک صورت خسته اش پهن می کند😢😢
-مامان😢 ولی علی رو بیشتر از من دوست داشتی مگه نه😞😢
ادامه دارد....
#قسمت_آخر
دنیایی از یادگاری های علی در صندوقچه ی خاطرات مادر حکایتی است طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده.
حتی اولین دایره ای که علی کشیده بود
مادر تازه فهمید بود چرا علی برای او چیز دیگری بود و او آنقدر برای نگهداری این خاطرات اصرار می کرد
نگاه مادر در لا به لای خاطره ها به دستبند ی مشمایی (مشمعی) خیره میشود .
روی آن نوشته بود (علی خلیلی ۷۱/۸/۹)
چشمانش لبریز اشک می شود ، تصویر دستبند را در حوض چشمانش می رقصاند، طاقت نمی آورد؛ آن را بر می دارد.
بغض امانش را بریده و راه گلویش را بسته است.
گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته است خیره میشود
و...
گاهی هم در لا به لای آن چشمانش به عکس مهربان علی
آری ! دستبند نوزادی تولد علی تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روز های آخر است
علی می خندد و مادر هم از لبخند زیبای علی می خندد، صدای گرفته علی در ذهن مادر می پیچد.
-هیچ چیز دست من و تو نیست...
فقط خدا....
خدا.....
خدا....
والسلام...
پایان
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده : هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_70 مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستان
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_71
او با تبسم ابرویی بالا داد (خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین!
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن.
اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن.
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم.
پس بازی شروع شد..
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد، به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره.
حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد.. میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده.
بالاخره با تلاشهایِ یان، شما از آلمان خارج شدین و مثلا بطور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین.
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد. که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود.
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت.
وحشتناک بود.
اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم..
تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم..
اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم.
ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن)
دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم (نکنه پروین هم نظامیه؟)
خندید. بلند و با صدا (نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن.)
حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟ اسمش چیست؟ مدام بحث را عوض میکرد..
بیچاره یانِ مهربان..
دیوانه ترین روانشناس دنیا...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞