شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_72 تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقا
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_73
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. (نترسیدین جفتمونو بکشن؟)
دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد (نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به رابط برسن.
اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم. پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن)
چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر.
و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان.
نفسی عمیق کشید (خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن.
در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود
که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن.
شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین.
بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیرو خوشی تموم شد.)
راست میگفت. اگر او و دوستانش نبودند....
اما عثمان...
وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد. او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت.
با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم (اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه.)
خندید (واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.)
نفسی راحت کشیدم...
حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. (دانیال کجاست؟ کی میتونم ببینمش. میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.)
نفسش عمیق شد ( مرگ دست منو شما نیست. پس تا هستین به بودن فکر کنید. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه های حزب الله لبنان کمک میکنه. نگران نباشین.. زود میاد.. خیلی زود.)
ترسیدم (سوریه؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟)
لبخندش شیرین شد (بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم...
بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر..)
دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.. انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود.
به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم. همان که زمانی کینه، تیز میکردم محض یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش.
اما....
مدیونم کرده بود به خودش. جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که "نبود" و حالا یقین شد "بودنش" .. و.. و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞