eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت133 پشت چراغ
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



آرام و محطاط قدم برمی‌دارد. جوان ریزجثه و ریزنقشی ست با قد متوسط. پیراهن خاکی‌رنگش به تنش زار می‌زند.

چند قدم که جلوتر می‌آید، دست می‌اندازم و گردنش را می‌گیرم؛ انقدر محکم که تعادلش بهم بخورد.

تمام وزنش روی من می‌افتد؛ اما چون جثه کوچکی دارد، به راحتی کنترلش می‌کنم.

همان‌طور که احتمال می‌دادم، مسلح است. اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون می‌کشم و قرار می‌دهم روی سرش. 

غافل‌گیر شده و به طور ناشیانه‌ای تلاش می‌کند دستان من را از دور گردنش باز کند.

هلش می‌دهم داخل یکی از دستشویی‌ها و داد می‌زنم: 
- دستاتو بذار رو سرت!

اطاعت می‌کند. اسلحه را زیر گلویش می‌گذارم. انقدر تند نفس می‌زنم که تمام دنده‌هایم درد گرفته است.

با این وجود می‌گویم:
- تو کی هستی؟ چرا دنبالم بودی؟

- م... من... نمی... دو...

بلندتر داد می‌زنم: پرسیدم چرا دنبالم بودی؟

ترسیده. موهای سیاه و لَختش ریخته روی پیشانی‌اش و دانه‌های درشت عرق، میان ته‌ریش کم‌پشتش برق می‌زنند. 

بریده‌بریده می‌گوید:
- آ... آقا... م... من... دنبال... ش... شما... ن... نبودم...

گردنش را بیشتر فشار می‌دهم:
- چرت نگو! منو خر فرض کردی؟ حواسم بهت بود، مسلح هم که بودی!

بیشتر می‌ترسد و وا می‌رود. فهمیده که دروغ گفتن فایده ندارد.
تکانی به اسلحه زیر گلویش می‌دهم:
- منو می‌شناسی نه؟

سرش را کمی بالا و پایین می‌کند که یعنی بله.

می‌گویم:
- پس می‌دونی با کسی که تعقیبم کنه شوخی ندارم. خیلی راحت می‌کشمت و جنازه‌ت رو میندازم همین‌جا، اسلحه خوشگلت هم مال من می‌شه! پس جوابم رو بده!

- ب... باشه...

- خب؛ چرا دنبال منی؟

- منو... ح... حاج... ر... سو... ل... ف... فرستاده...
نام حاج رسول کمی تکانم می‌دهد؛ اما ممکن است بلوف زده باشد.🤨

برای همین تعجبم را به روی خودم نمی‌آورم:
- حاج رسول کیه؟ چی می‌گی؟ درست حرف بزن!

- به... خدا... راست... می‌گم... آ...قا... آخ! شما که... حاج... رسول رو... می‌شناسید...

با لوله اسلحه به چانه‌اش فشار می‌آورم:
- برگرد و دستات رو بذار به دیوار!

برمی‌گردد و دستانش را روی دیوار می‌گذارد. یک دور بازرسی بدنی‌اش می‌کنم؛ اما بجز همین اسلحه، سلاح دیگری ندارد. 

گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشم؛ یک گوشیِ نوکیای قدیمی. می‌گوید:
- می‌تونین همین الان به حاجی زنگ بزنین و بپرسین.

دستم را می‌گذارم پشت سرش و پیشانی‌اش را به دیوار فشار می‌دهم:
- حرف نزن!

موبایل جوان در دستم می‌لرزد و صفحه‌اش روشن و خاموش می‌شود.

شماره ناشناس است.

مردد و درحالی که اسلحه را روی سر جوان گذاشته‌ام، تماس را وصل می‌کنم و منتظر می‌شوم کسی که پشت خط است حرف بزند.

- معلومه کجایی پسر؟ مگه نگفتم هر نیم‌ساعت به من خبر بده؟ الان کجایی؟ عباس کجاست؟

این... این صدای حاج رسول است!

مغزم قفل می‌کند. چرا حاج رسول برای من بپا گذاشته؟

سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم و می‌گویم:
- چرا برای من بپا گذاشتی حاجی؟

حاج رسول چند لحظه سکوت می‌کند؛ انگار دارد ذهنش را برای پاسخ به من آماده می‌کند و بعد می‌گوید:
- برای حفاظت از جون خودته عباس. اون بنده خدا  توئه. الان کجاست؟ بلایی که سرش نیاوردی؟

دستم شل می‌شود و اسلحه را پایین می‌آورم.

جوان با ترس و لرز، دستش را از دیوار برمی‌دارد و می‌چرخد به سمت من.

وقتی می‌بیند کاری نمی‌کنم، ترسش می‌ریزد و عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند.
به زحمت خشمم را کنترل می‌کنم تا احترام حاج رسول را نگه دارم:
- حاجی مگه من بچه‌م؟ فکر کردین خودم نمی‌تونم از خودم مراقبت کنم؟ اصلا می‌شه بپرسم از کدوم خطر دارین منو محافظت می‌کنین؟

- همونی که نزدیک بود توی دمشق بکشدت. بگو ببینم، بلایی که سر محافظت نیاوردی؟

از خشم نفسم را بیرون می‌دهم:
- نه... ولی نزدیک بود بیارم.

می‌گوید:
- اینطوری نمی‌شه، بیا حضوری صحبت کنیم.

- چشم... میام.

و گوشی را قطع می‌کنم. هنوز نفس‌نفس می‌زنم و سینه‌ام می‌سوزد.

موبایل و اسلحه را که به جوان تحویل می‌دهم، با چشمان وحشت‌زده نگاهم می‌کند:
- آقا... لباستون!

نگاهی به پیراهن خاکستری‌ام می‌اندازم که یک دایره قرمز روی آن ایجاد شده و کم‌کم بزرگ‌تر می‌شود.

دستم را می‌گذارم روی لکه خون. حتما زخمم خون باز کرده است.


...
...



💞 @aah3noghte💞