شهید شو 🌷
💔 #مرغابی_را_از_آب_نترسانید! دختر آیت الله صدوقی مےگوید: وقتی شهید دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم
💔
#مرغابی_را_از_آب_نترسانید!
دختر آیت الله صدوقی مےگوید:
وقتی شهید دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم با ناراحتی گفت نوبت من بود چرا ایشان از من پیشی گرفت؟
پدرم یکی دو هفته قبل از #شهادت به ترور تهدید شده بود و منافقین از مردم خواسته بودند که به نماز جمعه نروند
ولی پدرم با آن همه تهدیدات می گفت:
من نماز جمعه را ترک نمی کنم و آن جمله معروف که”مرغابی را از آب نترسانید” در خطبه نماز جمعه خطاب به منافقان گفته بود
سال۱۳۶۱بود
آن سال ۱۱رمضان و ۱۱تیر مصادف شده بود
یکی از روزهای گرم تابستان اما این گرما و روزهداری مردم باعث نشد که صف نمازجمعه یزد آن هم به امامت آیتالله محمد صدوقی خلوت باشد
مردم حتی تا پشتبامها هم سجاده و جانماز پهن کرده بودند
نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود،
مسجد ملا اسماعیل مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار میداد حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیهای که آماده شده بود را بخوانند
حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن اذان را تکرار نکنند تا نماز سریعتر تمام شود
وقتی عرقریزان از گرما نماز را به پایان رساند، از #محراب به سمت خودرو حرکت کرد، صحن قدیم مسجد ملااسماعیل را که ترک کرد،
وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفشهایش را بپوشد
از پشت سر جوانی محکم آیتالله صدوقی را در آغوش گرفت
و گفت میخواهد پیشانی او را ببوسد! چون حرکاتش شکبرانگیز بود، پاسدارها و حتی خود آیتالله تلاش کردند تا او را دور کنند اما موفق نشدند
آن جوان که نامش رضا ابراهیمزاده و از اعضای سازمان مجاهدین خلق و از منافقان بود
همانطور محکم آیتالله را در آغوش گرفته بود و او را رها نمیکرد تا اینکه ناگهان صدای انفجاری، در فضا پیچید.
آیتالله از ناحیه کمر و ستون فقرات و شکم به شدت مصدوم شد و در راه انتقال به بیمارستان افشار یزد به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید
#شھیدمحمدصدوقی
#آھ_اے_شھادت...
#شھید_محراب
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_بیست_و_نه نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے سرگئے از جــا بلنـد شد و گفــت: "
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_سی
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیــش خندیــد و دسـت بر شانه ے پدر ڪارپیانس گذاشت و گفت:
"شمــا ڪه نصــف سن مرا هم ندارید ڪارپیــانس!
چگونه جوانــے های مرا دیده اید؟"
پدر ڪار پیـانــس گفت:
"خودتان را ندیــدم، عڪس هایتان را ڪه دیده ام جنـاب ایـوانــف...
حالا بفرماییــد داخــل ڪه مـردم منتظر شما هستند."
داخل ڪلیســا گـرم بـود و با ایـن ڪه همه ے نیمڪت ها پر از جمعیــت بـود، اما چنان سڪوتے حاکم بود ڪه وقتــے قـدم بر مےداشتند صداے گام هاے آن ها در سالــن پیچید.
همه از جا بلند شدند.
همهمه اے فضاے سالن را پر ڪرد.
پـدر ڪارپــیانــس بازوے ڪشیش را گرفته بــود و از راهروے بیـن نیمڪت ها عبــور داد، در حالـے ڪه سرگئــے پشت سرشان حرڪت مےڪرد.
مردمے ڪه سال ها بـود ڪشیش را ندیده بودند یا آنهایــے ڪه از حضـور یڪ ڪشیش ڪهنسال روسـے با خبر شده بودند، به گرمــے از او استقبال مےڪردند.
ڪشیش مثل یڪ ڪاردینال، با تڱان دادن سرودست به آن ها پاســخ مےداد و گاهے هم با پیـرمـرد یا پیرزن هایــے ڪه مےشناخت و سابقه ے دوستــے با آن ها داشت، احوال پرسـے مےڪرد.
ڪشیش و سرگئــے در ردیف جلو نشستند.
پـدر ڪارپیـانــس پشت تریبــون ڪه سمت چپ #محـــراب زیر #صلیــــب بزرگــے قرار داشت، ایستـاد و از حاضریــن خواســت ڪه بنشینند.
ڪشیش احساس ڪرد که آن استقبال مــردم خوشحــال شده است و ڪمے هم به وجــد آمده اسـت.
شیرینــے و هیجــان استقبال را در دل داشت ڪه به خود نه ڪرد ڪه نبایــد اجـــازه بدهـد غرور و تڪبر او را به هیجــان بیاورد ڪیست؟!
مگر خــادم و خدمــت گزارے بیش در ڪلیسا نبــوده و نیــست؟!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️