eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت129 یک چیز ن
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  






می‌خواهم بدنم را بالا بکشم و بنشینم؛ اما مادر اجازه نمی‌دهد:
- تکون نخور مادر. اصلا نباید تکون بخوری.

و به چست‌تیوبی* که به سینه‌ام وارد کرده‌اند اشاره می‌کند.
از درد صورتم در هم جمع می‌شود و از چشم مادر دور نمی‌ماند:
- الهی بمیرم مادر. زود درش میارن، نگران نباش.

بیمارستان آرام است. چشمم به آرم روی ملافه می‌افتد: بیمارستان تخصصی و فوق‌تخصصی شهید آیت‌الله صدوقی اصفهان.

من را کی آوردند ایران که اصلا نفهمیدم؟

مادر خم می‌شود و پیشانی‌ام را می‌بوسد، عمیق و طولانی. 

دلم برای عطر تنش تنگ شده بود. اشک‌های گرمش می‌چکد روی صورتم.

دستم را بالا می‌آورم و می‌گذارم پشت گردنش. می‌گوید:
- یه لحظه فکر کردم از دستم رفتی. دورت بگردم مادر.

شاید یک دقیقه‌ای در همان حال می‌ماند. تازه می‌فهمم چقدر خسته‌ام؛ چقدر به مادر نیاز داشتم.
وقتی از آغوشم جدا می‌شود، دستش را می‌گیرم.

می‌خواهم دستش را ببوسم؛ اما آن را عقب می‌کشد و من بی‌حال‌تر از آنم که بخواهم مقاومت کنم.
دوباره می‌نشیند روی صندلی‌اش. خیره نگاهم می‌کند، آه می‌کشد و می‌گوید:
- تا بود بابات منو می‌کشوند این‌جا، الان نوبت تو شده؟

شرمنده‌اش می‌شوم. چند ساعت است که این‌جا نشسته؟ چند روز؟

زمان را گم کرده‌ام. می‌گویم: شرمنده‌م. نمی‌خواستم اینطوری بشه.

چقدر حرف زدن زیر سنگینی ماسک سخت است!
آرنجش را به تخت تکیه می‌دهد و از من چشم برنمی‌دارد: مطمئنی خوبی؟ جاییت درد نمی‌کنه؟

- خوبم دورت بگردم. راستی ساعت چنده؟

نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازد: چیزی به دو نمونده. احتمالاً میان ملاقاتت.

- بابا خوبن؟ بچه‌ها خوبن؟

- اگه تو بذاری خوبن. خیلی نگرانت شدن.

باز هم عرق شرمندگی روی پیشانی‌ام می‌نشیند. می‌گوید: خیلی اذیت شدی مادر؟

- نه.

- دکتر می‌گفت توی بیمارستان دمشق که بودی، بخاطر تزریق مسکن نزدیک بوده زبونم لال...

با پشت دست اشکش را پاک می‌کند؛ اما من ادامه جمله نیمه‌تمامش را می‌دانم.

اگر ناراحت نمی‌شد، می‌گفتم که من دمشق که بودم  و برگشتم.

می‌گوید: دکتر می‌گفت نزدیک بود بری توی کما؛ ولی خدا رو شکر زود برت گردوندن. دو بار عملت کردن تا ترکش رو درآوردن.

مادر دوباره میان موهایم دست می‌کشد. همیشه از این کارش لذت می‌برم.

خودم را می‌سپارم به ؛ اما خیلی طول نمی‌کشد که صدای در، من را از این لذت هم محروم می‌کند. 

صدای حاج رسول را می‌شنوم که به مادر سلام می‌کند. مادر با شوق خبر بهوش آمدن من را می‌دهد.

سعی می‌کنم بخندم و بلند سلام کنم؛ اما نمی‌توانم از جا بلند شوم.
حاج رسول دستش را به میله‌های کنار تخت می‌گیرد:
- چطوری پهلوون؟ من همش باید تو رو روی تخت ببینم؟ زخم بستر می‌گیریا!

لبم را می‌گزم و چشم‌غره می‌روم که جریان اسارت و مجروحیت بعدش را به مادر لو ندهد.

حاج رسول می‌خندد و رو به مادر می‌کند:
- حاج خانم، این پسرتون از بادمجون بمم بدتره. هرکاری کردیم شهید نشد. نگرانش نباشید.😊

چهره مادر درهم می‌رود. یکی نیست به این حاج رسول بگوید این چه طرز دلداری دادن است؟

حاج رسول خم می‌شود و به من می‌گوید:
- تو هم کم اذیت کن بقیه رو. دکتر می‌گفت این مدت حاج خانم از بیمارستان جم نخوردن، دیگه همه دکترها و پرستارهای بخش می‌شناسنشون.

...
...



💞 @aah3noghte💞