eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  


می‌دانم پهپاد دشمن است و دارد مواضع ما را شناسایی می‌کند.

این‌جایی که هستیم، یکی از حساس‌ترین مناطق سوریه و حتی جنوب غرب آسیا ست؛ سه‌راهی عراق، سوریه و تقریباً اردن.

با توجه به آنچه از شناسایی فهمیده‌ایم، می‌دانیم دشمن برنامه‌ای برایمان دارد. باید زودتر خودم را به حاج احمد برسانم.

دوباره پوتین می‌پوشم. پاهایم با پوتین غریبی می‌کنند. از جا بلند می‌شوم و با چشم دنبال موتور بشیر می‌گردم. 

موتور دوتا چادر آن‌سوتر دراز به دراز افتاده روی زمین و جوانی از فاطمیون با دستان سیاه و روغنی دارد با موتور کشتی می‌گیرد.

می‌ایستم بالای سرش و می‌گویم:
- این چِش شده؟

جوان سرش را بالا می‌گیرد و صورتش زیر نور آفتاب جمع می‌شود.

دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و می‌گوید:
- این خیلی اوضاعش خرابه. به نیم‌ساعت نرسیده می‌ذارتت توی راه!

- درست بشو نیست؟

- نه، حداقل فعلا نه.

نفسم را بیرون می‌دهم؛ با این حساب باید به فکر طی‌الارض باشم چون وسیله نقلیه دیگری ندارم!

دست به کمر می‌زنم و اطراف را نگاه می‌کنم. سیاوش از یکی از چادرها بیرون می‌آید و چشمش به من می‌افتد. 

احتمالاً درماندگی را از قیافه‌ام می‌خواند که می‌آید جلو: 
- چیزی شده داش حیدر؟ مشکلی هست؟

ناخودآگاه از دهانم می‌پرد که:
- ماشین داری؟

چند لحظه نگاهم می‌کند؛ بعد هم نگاهی به این سو و آن سو می‌اندازد.

از حالت دستانش که آن‌ها را با فاصله از بدنش نگه داشته خنده‌ام می‌گیرد؛ همیشه همین‌طوری ست؛ لوطی و داش مشتی.

می‌گوید:
- آره دارم. یعنی آقا حامد رفته مرخصی ماشینش رو سپرده به من.

امیدوار می‌شوم:
- من باید یه سر برم عقب پیش حاج احمد، می‌تونی منو برسونی؟

- آره داداش چرا نشه؟ بپر بالا!

دیگر رسماً بال درمی‌آورم. می‌خندم:
- دمت گرم!

سوار می‌شویم. دوباره چشمم می‌افتد به کلمه مادر که روی گردن سیاوش خالکوبی شده.

سوالی که خیلی وقت است قلقلکم می‌دهد را بالاخره می‌پرسم:
- سیاوش، تو چی شد اومدی سوریه؟

نه می‌گذارد نه برمی‌دارد، سریع می‌گوید:
- خودت چی شد اومدی؟

چه سوال سختی! بعضی چیزها هست که دلیلش را می‌دانی؛ اما توضیحش برای بقیه سخت است.

شاید هم برای من سخت است که توضیح بدهم؛ چون خیلی حرف زدن بلد نیستم.

کمیل که صندلی عقب نشسته، رو به سیاوش می‌گوید:
- این داش حیدر که می‌بینی، عاشقه، مجنونه، دیوونه‌س، خله.😃 واسه همین اومده سر به بیابون گذاشته.

راست می‌گوید ها؛ ولی نمی‌‌دانم چطور این را برای سیاوش توضیح بدهم. می‌گویم:
- نتونستم بشینم نگاه کنم این نامردها هر کار دلشون می‌خواد بکنن. داشت پاشون به ایران باز می‌شد.

سیاوش زیر لب می‌گوید:
- دمت گرم.

بعد صدایش را کمی بالاتر می‌برد:
- دو سال پیش مادرم مریض شد؛ خیلی مریض. تقصیر من بود. خیلی حرصش دادم. انقدر شر بودم که همش از غصه و نگرانی برای من داشت می‌لرزید و حرص می‌خورد. انقدر حرص خورد که مریض شد، قلبش مریض شد. این دکتر، اون دکتر... خلاصه جوابش کردن. گفتن ریکس(ریسک) عملش بالاس، ممکنه زیر تیغ عمل بمیره.

آه می‌کشد. یاد مادر خودم می‌افتم. نگرانش می‌شوم. می‌گوید:
- نمی‌دونم چقدر قبول داری، ولی ماها هرچقدر هم ادعامون بشه، آخرش بچه‌ننه‌ایم. آخرش محتاج ننه‌مونیم، آخه مثل پاوربانک می‌مونن، باید هربار بری شارژت کنن.

سرم را تکان می‌دهم. راست می‌گوید؛ مادر مثل پاوربانک است. وقت‌هایی که درب و داغانم، فقط کافی ست مادرم را ببینم، نگاهش کنم، دستش را ببوسم.

ادامه می‌دهد:
- من دیدم دارم دستی‌دستی بدبخت می‌شم، دیدم نمی‌تونم بدون مادرم زندگی کنم. می‌بینی که، شاهرگ گردنمه! نباشه منم نیستم!

و دستش را می‌گذارد روی خالکوبی گردنش. می‌گوید:
- ننه ما خیلی مومنه. همش حسرت می‌خورد که چرا من آدم نشدم. گفتم بذار یه نذر و نیازی چیزی بکنم، بلکه حالش بهتر بشه. محرم بود. محرما همیشه می‌رفتم زیر علم رو می‌گرفتم و زنجیر می‌زدم، ولی توی مجلس نمی‌رفتم. اون شب بعد مدت‌ها رفتم تو. گفتم حسین، تو مادر ما رو خوب کن، من برات جبران می‌کنم. نمی‌دونم چطوری، ولی جبران می‌کنم.

بغض گلویم را گرفته؛ اما خجالت می‌کشم گریه کنم. 

می‌شود لطف اباعبدالله را جبران کرد اصلاً؟
برای جبرانش همه  را بدهی هم کم است.

...
...



💞 @aah3noghte💞
`
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



می‌شود لطف اباعبدالله را جبران کرد اصلاً؟
برای جبرانش همه  را بدهی هم کم است.


- هیچی دیگه، یه ماه بعدش مادرم رو عمل کردن، خوب شد. نه خوبِ خوب ها، ولی دیگه با قرص و دوا جمع شد. دیگه حالش بد نیس. من موندم و نذرم. با خودم گفتم چکار کنم چکار نکنم... خواستم یه کاری کنم که خیلی شاخ باشه، ردخور نداشته باشه.
خب آخه زندگی مادرم رو مدیونشم. یه روز توی باشگاه بحث سوریه شد. خیلی حالشو نداشتم گوش کنم، ولی بعدش رفتم ببینم قضیه چیه. دیدم چی از این بهتر و شاخ‌تر؟😃
 مادرمو برگردوند، من می‌رم برای خواهرش نوکری می‌کنم. حالا درسته خیلی کج و کوله رفتم، ولی بالاخره یه چیزایی حالیم می‌شه. کلی این در و اون در زدم. ننه‌م که فهمید، نگران شد اولش، ولی بعد کلی دعام کرد، با خودش امیدوار شد من آدم بشم. با بدبختی تونستم بیام.

سکوت می‌کند. نگاهش نمی‌کنم؛ چون می‌دانم دوست ندارد ببینم چشمانش پر از اشک شده.

بعد از چند ثانیه، آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید:
- می‌دونی، اولش می‌خواستم یه ماه بیام و برگردم. آقا حامد رو که دیدم، خراب  شدم. دلم خواست بازم بمونم. ولی می‌دونی... حالا دیگه اگه آقا حامدم نباشه بازم می‌مونم. آخه می‌بینم هرچی این‌جا بمونم، کاری که امام حسین برام کرد جبران نمی‌شه.

یک نفس عمیق می‌کشد. صدایش کمی می‌لرزد و می‌گوید:
- اصلا می‌دونی داش حیدر، حتی بحث جبرانم نبود، بازم می‌موندم. آخه خرابش شدم، . می‌فهمی اینو؟

اشکم را قبل از این که از مژه‌هایم بیفتد با نوک انگشت می‌گیرم و آه می‌کشم:
- آره...

با سرعت صد و بیست‌تایی که سیاوش می‌رود، خیلی زود به مقر قاسم‌آباد می‌رسیم. نزدیک اذان مغرب است. 

سیاوش می‌گوید:
- منتظر می‌مونم کارت تموم بشه با هم برگردیم.

حاج احمد را در حیاط پیدا می‌کنم و مثل همیشه، سیدعلی پشت سرش ایستاده.

شرط می‌بندم سیدعلی از آن محافظ‌هایی ست که نمی‌شود از دستشان فرار کرد و مطمئنم اوایل کارش، حاج احمدِ بنده خدا را ذله کرده است.

می‌دوم به سمت حاج احمد و می‌گویم:
حاجی...


دستش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- هیس... می‌دونم می‌خوای چی بگی. سلامِت رو نخور!

- سلام!

و صدایم را پایین می‌آورم:
- حاجی، من تازه از شناسایی برگشتم. اینا یه نقشه‌ای دارن برای این چند روزه. تحرکاتشون غیرعادیه.

سرش را تکان می‌دهد: می‌دونم. حسین قمی هم همین رو می‌گه، احتمال می‌ده که می‌خوان حمله کنن.

- چطور؟

- پشت بی‌سیم گفت پهپادهاشون بالای سرمونن دارن شناسایی می‌کنن. یکی از پهپادها رو هم زدن.

- آره، منم امروز دیدم. چاره چیه؟

دستش را می‌زند سر شانه‌ام:
- برگرد پایگاه چهارم.  گفت امشب حتماً می‌زنن به ما.


...
...



💞 @aah3noghte💞