💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_دهم...
مرد دستی به سرم کشید و گفت :
به وقتش می روید ...
و با نیزه خطی به دور ما کشید .
اسبش را مهمیز زد و راه افتاد .
احمد دنبالش دوید و فریاد زد :
" آقا ما را این جا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه ی مان میکنند."😰
قلبم لرزید . گفتم :
"این از تشنه مردن بدتر است"....و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم ،
اما او خیره نگاهم کرد ، نگاهی که برجا میخکوبمان کرد .
گفت :
"تا زمانی که از آن خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد" !
گفتم : چشم .
ترسیده بودم .
در دل گفتم :
"چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده و هم ازش میترسم". 🤔
احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم :
"عجب مردی جه ابهتی..."!
احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آنها رفته بودند ، چشم بردارم .
از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود . حتی دیگر ترسی هم از حیوانات و بیابان نداشتم . دلم آرام گرفته بود .❤️
گفتم : "قربان دستش ، حالمان جا آمد" .
خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد .
کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : "خوشحال نیستی ؟"
گفت : "شاید آن مرد آدمیزاد نباشد ،🤔 مثلا ملائک باشد یا... چه میدانم ؟"
گفتم : "بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قوی و آن بوی بسیار خوش ... شانه هایش را دیدی ؟ اگر شانه ی من و تو را کنار هم بگذارند بازهم باریک تر هستیم"😅 .
خندیدم و گفتم :
"با آن حنظل خوردنمان"😬 !
احمد هم خندید . سرحال آمده بود گفت :
"یا شاید فرستاده ی رسول الله بود"🤔"!
گفتم : چقدر خود را به خدا نزدیک احساس میکنم .
با شرمندگی پرسیدم :
" احمد تو نماز را کامل بلدی"؟😔.....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک