شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_پانزدهم... من نیز با گریه گفتم : "ا
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#پارت_شانزدهم...
مادرم آب انار را به دست پدرم داد .
پدرم درحالی که به من نگاه میکرد آب انار را بر دهانم گذاشت و گفت :
"گرما زده شده ای... هذیان میگویی این را بخوری خوب میشوی پسرم" .
طبیب با دستش پلک راستم را پایین داد و گفت :
"گفتی در بیابان چه خوردید؟"🤔
گفتم :
"حنظل ...." تا خواستم بگویم که معجزه شده بود و حنظل بسیار شیرین بود، طبیب گفت :
"چه بدتر"!!! و روبه پدرم گفت:
"حتما شنیده اید که حنظل چطور عقل را زایل می کند. تازه خاصیت سنشان هم هست میخواهند بی عقلی در بیاورند تا جلب ترحم کنند."😏
مادرم بر سرزد و نالید :
"بمیرم برات که گرسنگی و تشنگی کشیدی"😞
طبیب بعد از دادن چند دارو به پدرم رفت .
بعد از رفتن حکیم پدرم بر خلاف تصورم باخشم روبه من زانو زد و گفت :
"ترجیح میدم بمیری تا این مزخرفات رو بشنوم و همه بگن دیوونه شدی، پس دست از این مسخره بازی ها بردار ."😡😡
خواستم حرفی بزنم که پدرم گفت :
"دیگر نشنوم😡☝️ ... حتی اگر حرف هایت درست است و #سرور وجود دارد،😏 حق نداری جلوی کسی آن را به زبان بیاوری که فکر کنند از مذهب خارج شدی.
خدا شاهده اگر باز هم حرف #سرور را بزنی در همان صحرا به چهار میخت میکشم تا بسوزی
و اگر یکبار دیگر هم با احمد سلام و علیک کنی قلم پایت را میشکنم"....😡😤
آنقدر بلند فریاد کشید که جرئت حرف زدن نداشتم😰 ولی مگر میشد از احمد دست بکشم؟ بخصوص پچ پچ های همسایگان که می گفتند احمد و محمود هر دو مجنون شدن و احمد حالش زار است...😲
کم کم خودم هم باورم داشت میشد که واقعا از آفتاب صحرا است که این حرف هارا میزنم🤔🤒
تا اینکه یک روز از غیبت پدرم استفاده کردم و به سراغ احمد رفتم .....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک