شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_دهم... مرد دستی به سرم کشید و گفت : به وقتش می
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_یازدهم...
بر خلاف انتظارم، مهربان گفت:
"آب که نداریم باید تیمم کنیم".
تیمم کردیم و قامت بستیم.
احمد بلند میخواند و من تکرار میکردم اسم الله را آن طور که باید صدا می کردیم زیرا می دانستیم می شنود .😇
خورشید در حال غروب بود و نورش دیگر آزاردهنده نبود.
تا شب از آن جوان حرف میزدیم ، از #جوانی و #مهربانی و #زیبایی اش و وقتی که حرف هایمان تمام میشد دوباره به اول بر می گشتیم.
اصلا شب و حیوانات و گرگ درنده را فراموش کرده بودیم و در قید گرسنگی و تشنگی نبودیم.
با آن که آن شب ماه بدر نبود اما میتونستیم راحت یک دیگر و دور و برمان را ببینیم .
احمد دستش را دور زانو اش حلقه کرد بود و تکان میخورد .
وقتی چشمم به پشت احمد افتاد خشکم زد.😰😱
اشباحی سیاه پشت او بودند که چشمانشان برق میزد .
از جا پریدم و گفتم :
" گرگ !"😰😱
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد . داد زدم "فرار کن" .
احمد گفت :
"کجا میخواهی بروی اطرافت را نگاه کن".
راست میگفت گرگ ها محاصره ی مان کرده بودند.😑
فقط میلرزیدم و خودم را به احمد فشار میدادم که ناگهان یکی از گرگ ها به سمت ما حمله ور شد...😣
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک