شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهـایــے_ازشبـــ ☄ #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی
💔
رمان_رهـایــے_ازشبـــ ☄
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
_خفه شو نسیم..دیگه نمیخوام حرفهاتو بشنوم. کثافت کاریهای شما سه تا دیگه به من ارتباطی نداره.
اون ایستاد و با لبخند جنون آمیزی😠😏 نگاهم کرد.
_اتفاقا ربط داره که میگم! مگه نمیخوای بدونی چرا برات تور پهن کردم؟ پس لال شو وگوش کن.کجا بودیم؟؟!! آهان اونجا بودیم که مسعود گفت بدون تو نمیشه بازی کرد.کامران گفت:من یه پیشنهاد دارم.این دفعه میریم سراغ دخترا.. منم براتون کار عسل و میکنم! من ومسعود جا خوردیم.گفتیم:تو که وضعتت توپه..پولت از پارو بالا میره.میخوای اینکار وکنی که چی بشه؟! گفت میخوام انتقام خودمو اینطوری از عسل بگیرم.خدا رو چه دیدی شایدم تو همین بازیها زن آینده مم پیدا کردم.سهمم نمیخوام هرچی در اومد واسه شما..مسعود داشت خامش میشد ولی من روشنش کردم که به همین زودیها به اون اعتماد نکنه.ولی اون احمق بااینکه حرف منو قبول کرد و این ریسکو نکرد یه شب تو بد مستی، جریان تورکردن پسرهای قبلی رو براش تعریف میکنه اسم و آدرسشونو به کامران میده.
🍃🌹🍃
حرفهاش به اینجا که رسید با کلافگی و اضطراب از جیب شلوارکش پاکت سیگارش🚬 رو در آورد و یک نخ روشن کرد.اینقدر با حرص وعمیق سیگارش رو میمکید که انگار قرار نبود دودش رو بیرون بده.
_به یک هفته نکشید سر وکله ی پسرها پیدا شد.برا مسعود دام پهن کرده بودن و نصفه شبی تا میخورد زدنش..وقتی مسعود با سرو کله ی خونین برگشت خونه نزدیک بود سکته کنم. خودش عین مار🐍 زخمی بود.اجازه نمیداد دست بهش بزنم.یا حتی ازش بپرسم کی این بلا رو سرش آورده. چندروز بعد که حالش بهتر شد جریان و برام تعریف کرد.خیلی سوخته بود. مسعود و که میشناسی؟ نمیزاره کسی دورش بزنه.شال وکلاه کرد رفت سراغ کامران هرچی گفتم نرو تو کتش نرفت گفت میرم جنازشو تحویل ننه باباش میدم بعد برمیگردم.منم پشت بندش رفتم.چون نگرانش بودم.
نزدیک میز اومد
وسیگارش رو روی میز خاموش کرد و بلافاصله سیگار🚬 تازه ای روشن کرد.تنفس برام سخت شده بود سرفه م گرفت.😖در حالیکه سیگارش رو با لذت دود میکرد با چشمهای خمار نگاهم میکرد گفت:
_لعنت بهت عسل!! لعنت بهت که آدمهایی به بزرگی کامران حتی حاضرند بخاطرت مرتکب قتل بشن!!
🍃🌹🍃
از نفس افتادم!!
نه از دود سیگار بلکه از جمله ی آخر نسیم!با زبونی که در دهانم نمیچرخید تکرار کردم: _قتل؟!!!!😱😰
او چشمهاش پر از اشک شد.
گوشیش زنگ خورد.سراغش رفت وبا حالتی عصبی جواب داد:😡
_الووو.نه هنوز اینجاست! داریم باهم درددل میکنیم. کی میرسید؟! اوکی! منتظرم.
با اضطراب از جا بلند شدم!
اگر نسیم برای من تور پهن کرده بود پس حتما قصه ی بیماری مادرش هم کذب محض بود.
پرسیدم:
_کی قراره بیاد اینجا؟! با کی داشتی هماهنگ میکردی؟
او پوزخندی زد و نزدیکم شد.😏
_صبر کن میفهمی!
دلم گواهی بد میداد! نکنه منتظر مسعود بود؟! نکنه قرار بود بلایی سرم بیارند؟!به سمت اتاق رفتم تا 💎چادرم💎 رو بردارم.
او زودتر از من به طرف در دوید 🏃♀و درحالیکه کلید رو داخل قفل میچرخوند گفت:
_فکر کردی به همین سادگیهاست؟ هنوز حرفهام تموم نشده..😏
به سمت دستش خیز برداشتم تا کلید رو ازش بگیرم او باسیگار 🚬پشت دستم رو سوزوند😖
و به سمت پنجره رفت و در مقابل چشمهام کلید رو پایین پرتاب کرد.
با التماس گفتم:😥🙏
نسیم خواهش میکنم این کارو نکن باهام. .آخه اینهمه کینه از من برای چی؟!!
او به سمتم حمله کرد و در حالیکه موهامو با خودش به طرفی میکشوند با اشک گفت:
_برای چی؟؟ برای چی.؟بیا تا بهت نشون بدم.من و به سمت اتاقی برد.پوست سرم داشت کنده میشد ولی جیغ نمیکشیدم فقط سعی میکردم باهاش درگیر نشم تااتفاقی برای بچه م 👶نیفته
در اتاق🚪 رو باز کرد و موهامو ول کردبا اشک وهق هق گفت:
_ببین..ببین چه بلایی سر زندگی من آوردی. .اگه توی لعنتی به کامران نمیگفتی که مسعود برات نقشه ی تور کردنشو کشیده هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.
🍃🌹🍃
سرم گیج وچشمهام سیاهی میرفت!
به زور بدنم رو راست کردم و به اون سمت اتاق روی تخت نگاه کردم.ناگهان مثل جن زده ها از اتاق بیرون دویدم.😱😰اودنبالم اومدو در حالی که شانه هام رو تکون میداد با ضجه گفت: _کجا.؟؟ کجا؟؟ ببینش خوب ببینش ببین چطوری زمین گیرش کردی
من هلش دادم و در حالیکه عقب عقب میرفتم: گفتم:
_احمق بیشعور اون نامحرمه..لعنت بهت 🔥نسیم🔥 لعنت..
او با عصبانیت محکم تو صورت خودش زد و گفت:
_نامحرمه؟! زندگی منو ومسعود و به فنا دادی رفت حالا بجای اینکه شرمنده باشی داری میگی نامحرمه؟؟!
🍃🌹🍃
دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود.
دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم. نفسم بالا نمیومد.به هن هن افتاده بودم.نشستمو سرم روی دسته ی مبل افتاد.کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟کی تموم میشه؟
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
این لباس ها
حالا همه دارایی مادری است که ته تغاری خانه اش کیلومترها دورتر از او در سوریه به شهادت رسیده؛
دارایی هایی ارزشمند که صفیه خانم هرچند وقت یک بار سراغشان می رود
و تک تک آنها را در آغوش می کشد و می بوسد و می بوید؛
جوری که انگار سجادش را در آغوش گرفته باشد.
اتاقی که در و دیوارش پر از عکس و نشانی از سجاد است.
مادر شهیدی که هروقت دلتنگ می شود سراغ لباس های پسرش میرود،
لباس ها را یکی یکی نشان میدهد.
هر مادری از تولد و رفتن پسرش می گوید اما مادر سجاد زبان تکلم ندارد و با زبان بی زبانی می گوید این لباس سجادش است،
این کلاهش،
این لباس رزمش،
این کمربندش
این بازوبند قرآنی اش...
یکی از یادگاری ها یک بوی دیگر می دهد، بوی شهادت.
یکی از این یادگاری ها همان لباسی خاکی رنگی است که لحظه شهادت تن سجاد بوده،
همان که هم جای گلوله دارد و هم رد خون؛
همان که حالا مادر سجاد، به هرکسی خانه اش می آید، یک تکه اش را تبرک می دهد.
سلام و درود بر مادران شهید که اسطوره مقاومت هستند
نذر صبر دل داغ دیده شان #صلوات.
#شهیدسجاد_زبرجدی
#مادران_شهدا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
گفت:
من یقین دارم فردا شهید میشم ،
برای اینکه جنازم روی زمین نمونه
با ماژیک کف پام اسممو نوشتم ...
ترکش خمپاره که سرش را برد،
از کف پاش شناسایی شد...
#شھیدعلی_اصغر_قربانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
🎥باج سبیل دولت روحانی به هنرمندان
🔻نگاهی به تصمیم جنجالی دولت در معافیت صددرصدی مالیاتی هنرمندان
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
💔
آن روز عصر دلگیر پنجشنبه 22 مهر 1361 که مصطفی کاظم زاده در بغلم خندید و رفت، تا صبح سوختم.
نگذاشتم کسی از بچه ها بیاید در سنگر.
یکه و تنها ماندم و خوب درد تنهایی را حس کردم.
در خواب و بیداری، مدام چهره خندان او جلوی چشمم بود.
باهاش حرف می زدم.
می خندیدم و وقتی می فهمیدم دیگر مصطفی نیست، های های گریه می کردم.
ولی طوری که بچه ها در سنگر بغلی نشنوند!
سالها داغ جدایی را با خود حمل کردم.
در جبهه، هرکس را که به نگاهم خوش می آمد، می جستم و می چسبیدم بلکه نشانی و عطری و نظری از مصطفی داشته باشد:
حسین نصرتی، سعید طوقانی، حسن شریعتی، سیدمحمد هاتف، حسین اکبرنژاد، حسن نوروزی فهیم، محسن صباغچی، سیدرضی الدین برقعی و ...
شاید برای اینکه آرام شوم این گونه بودم. چون با شهادت هرکدام از آنها، جز اینکه داغم بیشتر شد، چیزی در برنداشت!
امروز مصطفی شدن، شاید که راحت تر باشد تا آن روزها!
فقط میتونم بگم:
خوش به حال رفقا و دوستان جدید مصطفی، چون خوب میدونم که خییییلی تحویلشون می گیره.
واسه ما دل سوخته های زخم کهن بر دل هم دعا کنید که بر این رفاقت پایبند بمانم و عاقبت بخیر شوم.
کوچکتان حمید داودآبادی نویسنده کتاب #دیدم_که_جانم_می_رود
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
💕 @aah3noghte💕
@hdavodabadi
💔
کریم کار ندارد که کیست سائل او
نگاه خاص ز الطاف؏ـام ؏ـسکری است
گدای سامره ایم و نمی رویم از رو
همیشه روی گدا از مرام؏ـسکری است
برای مهدی اش انگار یار میطلبد
"هرآنکه کرد اطاعت"، غلام؏ـسکری است
أَلْسَّلْاٰمُ؏َـلَیٖکَٔ یٰاْأِمٰاْمِ حَسَنِ أَلْـ؏َـسّْکَٔرِیٖ(؏)
میلاد امام حسن عسگری مبروک
💕 @aah3noghte💕
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#قرار_عاشقی
من یقین دارم
آخر آرزوی دل
کبوترهای دنیا
آسمان توست...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#الامام_الرئوف
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
حاج حسین یکتا: توکل به خدا، توسل به اهلبیت، توجه به دو لبِ سیّدعلی؛ والسلام. هیچ خبری دیگه تو عالَم نیست!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
سهم ما در وسط معرکه عشق چه بود؟
غم و
دلتنگی و
حسرت...
همه یک جا با هم...
#شھیدجوادمحمدی
#شهید_مدافع_حرم_آلالله
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھزینب
#آھڪربلا
#حجاب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
پیج ایستگاه دل را دنبال کنید😉
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا💞
سر بزارین روی سجده به خدا بگین:
خدایا،من یه مشت خاک بیشتر نبودم
تو بهم زندگی دادی
تو بهم هستی دادی
تو بهم قیمت دادی
تو بزرگم کردی...
خدایا چطور شکر اینهمه لطفت رو به جا بیارم
#شکر_لله
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕