eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 از همه چیز گذشتی ک اسمت را "شهید" گذاشتند.. میخواهم مثل تو باشم... میخواهم بگذرم.. میخواهم همراهت باشم... میخواهم رفیقت باشم.. کمکم کن رفیق! ... 💕 @aah3noghte 💕
💔 💞 بار خدایا❤️ از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا غافل کرده از آنچه به سوی آن هدایتم کردی🍃 یا به آن امر نمودی، یا از آن نهی فرمودی، یا راهنمایی کردی به سوی آنچه که در آن توفیق رسیدن به خشنودیت، یا برگزیدن محبت و قربت میباشد🌺 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بـانــیـانِ عَــرش هَـم، گــویَـند نـامَــش را مُـدام... بَھ! چِــقَــدر زیــبــاســت، ایــن آهَــنــگ و ایـن نــامِ ❤️!! 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سی هدف اصلی آمریکا از ایجاد داعش، ناامن کردن
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) ماه رمضان سفره افطاری حال وهوای خودش را دارد اما برای خانواده های ... عجیب ترین بغض ها خانواده پنج نفره اسماعیل بعد از شهادتشبود، چهار نفره مےنشستند دور سفره، بدون بابا! اما یک شب از این ماه متفاوت بود، با بقیه؛ خانواده اسماعیل همراه خانواده های مهمان حاج قاسم شدند. حاجی خودش کنار تک تک خانواده ها می رفت واحوال می پرسید: _حسین جان خوبه؟ فاطمه خانوم، زینب جان! حتی اسم بچه ها یادش بود. وقتی تشکر همسر را از دعوت شنید گفت: _شما هم دعوت کنید ما می آییم! حسین آقا زنگ بزند من می آیم! همسر متعجب پرسید: واقعا می آیید؟ _بله اگر حسین جان زنگ بزنند ، من می آیم! واقعا هم حسین زنگ زد، یکی، دوبار؛ اما حاجی ایران نبود. تا این که یک روز تلفن خانه زنگ خورد. _ سلام رساندند و گفتند برای ناهار به منزل شما می آیم. خانه و اهلش به شور افتادند. دوباره تلفن زنگ خورد: _مهمان شما فقط است. برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاجی قاسم گفتند ناهار ساده باشد. یک نهار شمالی یک خانواده خوشحال سه فرزند شهید یک بانوی شهید پرور و یک بی نظیر. حاجی تنها آمد. بدون محافظ. با بچه ها گرم گرفت؛ خاطره ها داشت از پدرشان. از یاری رساندن به کودکان ترسیده و زن های بی پناه. از زیر و رو کردن مکان ها برای یافتن غذا و نفت برای نجات جان کوچک و‌ بزرگ سوریه! حاجی همراه بچه ها بغض می کرد و می خندید... ... 📚حاج قاسم ... @aah3noghte
💔 سالروز شهادت «جناب‌میثم‌تمّـــار» ورودی حرم نوشته: السلام علی و الولا "سلام بر شهید عقیده و ولایت امیرالمومنین علے؏" ♥️ عشقم اگر علی‌«؏» است .. سرِ دارم آرزوست من سرگذشتِ "میثم‌ِتمارم" آرزوست :) ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#خطبه_غدیر لاحَلالَ إِلاّ ما أَحَلَّهُ الله وَ رَسُولُهُ وَهُمْ، وَلاحَرامَ إِلاّ ما حَرَّمَهُ
مَعاشِرَالنّاسِ، بی - وَالله - بَشَّرَالْأَوَّلُونَ مِنَ النَّبِیِّینَ وَالْمُرْسَلینَ، وَأَنَا - (وَالله) - خاتَمُ الْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ والْحُجَّةُ عَلی جَمیعِ الَْمخْلوقینَ مِنْ أَهْلِ السَّماواتِ وَالْأَرَضینَ. فَمَنْ شَکَّ فی ذالِکَ فَقَدْ کَفَرَ کُفْرَ الْجاهِلِیَّةِ الْأُولی وَ مَنْ شَکَّ فی شَیءٍ مِنْ قَوْلی هذا فَقَدْ شَکَّ فی کُلِّ ما أُنْزِلَ إِلَی، وَمَنْ شَکَّ فی واحِدٍ مِنَ الْأَئمَّةِ فَقَدْ شَکَّ فِی الْکُلِّ مِنْهُمْ، وَالشَاکُّ فینا فِی النّارِ. مَعاشِرَالنّاسِ، حَبانِی الله عَزَّوَجَلَّ بِهذِهِ الْفَضیلَةِ مَنّاً مِنْهُ عَلَی وَ إِحْساناً مِنْهُ إِلَی وَلا إِلاهَ إِلاّهُوَ، أَلا لَهُ الْحَمْدُ مِنِّی أَبَدَ الْآبِدینَ وَدَهْرَالدّاهِرینَ وَ عَلی کُلِّ حالٍ. هان مردمان! به خدا سوگند که پیامبران پیشین به ظهورم مژده داده اند و اکنون من فرجام پیامبران و برهان بر آفریدگان آسمانیان و زمینیانم. آن کس که راستی و درستی مرا باور نکند به کفر جاهلی درآمده و تردید در سخنان امروزم همسنگ تردید در تمامی محتوای رسالت من است، و شک و ناباوری در امامت یکی از امامان، به سان شک و ناباوری در تمامی آنان است. و هرآینه جایگاه ناباوران ما آتش دوزخ خواهد بود. هان مردمان! خداوند عزّوجلّ از روی منّت و احسان خویش این برتری را به من پیشکش کرد والبته که خدایی جز او نیست. آگاه باشید: تمامی ستایش ها در همه روزگاران و در هر حال و مقام ویژی اوست. مَعاشِرَالنّاسِ، فَضِّلُوا عَلِیّاً فَإِنَّهُ أَفْضَلُ النَّاسِ بَعْدی مِنْ ذَکَرٍ و أُنْثی ما أَنْزَلَ الله الرِّزْقَ وَبَقِی الْخَلْقُ. مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ، مَغْضُوبٌ مَغْضُوبٌ مَنْ رَدَّ عَلَی قَوْلی هذا وَلَمْ یُوافِقْهُ. أَلا إِنَّ جَبْرئیلَ خَبَّرنی عَنِ الله تَعالی بِذالِکَ وَیَقُولُ: «مَنْ عادی عَلِیّاً وَلَمْ یَتَوَلَّهُ فَعَلَیْهِ لَعْنَتی وَ غَضَبی»، (وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوالله - أَنْ تُخالِفُوهُ فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها - إِنَّ الله خَبیرٌ بِما تَعْمَلُونَ). مَعاشِرَ النَّاسِ، إِنَّهُ جَنْبُ الله الَّذی ذَکَرَ فی کِتابِهِ العَزیزِ، فَقالَ تعالی (مُخْبِراً عَمَّنْ یُخالِفُهُ): (أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ یا حَسْرَتا عَلی ما فَرَّطْتُ فی جَنْبِ الله). هان مردمان! عل را برتر دانید؛ که او برترین مردمان از مرد و زن پس از من است؛ تا آن هنگام که آفریدگان پایدارند و روزی شان فرود آید. دور دورباد از درگاه مهر خداوند و خشم خشم باد بر آن که این گفته را نپذیرد و با من سازگار نباشد! هان! بدانید جبرئیل از سوی خداوند خبرم داد: «هر آن که با علی بستیزد و بر ولایت او گردن نگذارد، نفرین و خشم من بر او باد!» البته بایست که هر کس بنگرد که برای فردای رستاخیز خود چه پیش فرستاده. [هان!] تقوا پیشه کنید و از ناسازگاری با علی بپرهیزید. مباد که گام هایتان پس از استواری درلغزد. که خداوند بر کردارتان آگاه است. هان مردمان! همانا او هم جوار و همسایه خداوند است که در نبشته ی عزیز خود او را یاد کرده و درباری ستیزندگان با او فرموده: «تا آنکه مبادا کسی در روز رستخیز بگوید: افسوس که درباری همجوار و همسایه ی خدا کوتاهی کردم...» ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آیت‌الله فاطمی‌نیا، از بزرگان اخلاق و معارف، به دلیل بازگشت عوارض بیماری سرطان، در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان بستری شده‌اند. برای این استاد عزیز، دعای خیر و حمد شفاء بخوانیم. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بازگشت غرورآفرین کارشناسان مذهبی و پزشکی از کنار دریا به شهرهای خود را تبریک و تهنیت عرض مینمایی
💔 این جا سواحل خزر در وضعیت قرمز کروناست!😏 👈 آیا ایجاد محدودیت در مسیرهای منتهی به استانهای شمالی اینقدر سخت است که دولت از انجام آن امتناع میکند؟ 👈 آیا قراردادن پروتکل های سنگین بهداشتی مخصوص هیئت هاست و در جاهای دیگر لزومی ندارد؟! ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_104 هر بار که چشمانم به صورتِ فاطمه خانم می افتاد، غم را در خط به خطِ چروکها
آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من.. حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش.. روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه می بردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم. هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از سرزمینِ بهشت میگفت. اینکه جایم خالی ست و تنش سالمت.. اما مگر این دل آرام میشد به حرفهایش؟؟  هر روز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ عاشور زده ی امام حسین بود و نجوایی صدایم میزد که بیا.. که شاید فرصت کم باشد.. که مسیرِ بین الحرمین ارزش تماشا دارد.. عاشورا آمد؛ و پروین و فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند.. عاشورا آمد و دانیالِ سنی، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد.. عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن ام، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد. علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان میخریدند؟؟ حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه آب را؟؟ مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود میگرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن مینهاد؟؟ این بود رسم جوانمردی؟؟  گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر میشوند.. به روزهایِ پایانی محرم نزدیک میشدیم و من بیقرار تر از همیشه، دلخوش میکردم به مکالمه هایِ چند دقیقه ایم با حسام. حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پرمیکشید برایِ نمازی دو نفره و او باز با حرفهایش دل میبرد و مرا حریصتر میکرد محض یک چشمه دیدنِ صحن و سرایِ حسین.. پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک میداد مردان خدا را.. حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر پیاده روی ِ اربعین بود.  پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل.. دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید بر آرامش یک جا نشینی ام. هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدم چینی حرف دلم را زدم (میخوام اربعین برم کربلا.. یعنی پیاده برم..) با چشمانی گرد شده دست از کار کشید (چی؟؟؟ خوبی سارا جان؟؟) بدونِ ثانیه ایی تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید (آهاااااان ... بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مثه بچه ها بهانه میگیری..   صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای..) چرا حرفم را نمیفهمید..؟؟ دلتنگ امیرمهدیم بود، آن هم خیلی زیاد. باید میرفتم اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود.. با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ کربلا شدم، که میداند مریضم و عمرم کوتاه.. که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم به ماند.. که اگر نروم میمیرم.. و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوش کشیدم و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم.. اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را میدانست؟؟ نه.. پس لجبازانه، پافشاری کردمو از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم.. و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمید و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستن اش.. روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید.. گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید. درست در بزنگاه و دقیقه ی نود.. منِ شیعه و دانیالِ سنی.. کنارِ هم.. قدم به قدم..  دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی اربعین، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمیکند.. پروین مخالفِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران.. هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند.. حالا من مسافر بودم.. مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت.. قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه.. و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان،  ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر میکرد و حظ میبرد.. مانتویِ بلند وگشادِ مشکی رنگ، تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا میتوانی غذا نخور.. و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق میکردم. فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_105 آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بود
قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه.. و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر میکرد و حظ میبرد. مانتویِ بلند و گشادِ مشکی رنگ، تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا میتوانی غذا نخور و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق میکردم. فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد و اشک ریخت تا برایش دعا کنم و دعوت نامه ی امضا شده اش را از ارباب بگیرم. اربابی که ندیده، عاشقش شده بودم و جان میدادم برایِ طعمِ هوایِ نچشیده اش... وقتی به مرز رسیدیم برادرم با حسام تماس گرفت و او را در جریانِ سفرم قرار داد. نمیدانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی از خود دور کرد و برایم سری از تاسف تکان داد.. باید میرنجیدم؟ حسام زیادی خودخواه نبود؟؟ خود عشقبازی میکرد و نوبت به دلِ من که میرسید خط و نشان میکشید؟؟ جملاتِ تکه تکه و پر توضیحِ دانیال، از بازخواستش خبر میداد و مخالفت شدید.. دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کند و توپ را به زمین من بیاندازد.  اما من قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم، هر چند که دلم پر می کشید برایِ یک ثانیه شنیدن. سری به نشانه ی مخالفات تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم. ده دقیقه ایی گذشت و دانیال به سراغم آمد (سارا بگم خدا چکارت کنه..  یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت.. کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده.) از نگرانی هایی مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست. دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد (میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟؟  مخمو تیلیت کرد که گوشی را بدم بهت. دسته گل رو تو به آب دادی و منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟) شالِ مشکیم را مرتب کردم (تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی..) طلبکارو پر سوال پرسید (چی؟؟؟ یعنی چی؟) ابرویی بالا انداختم (یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم.. واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟؟؟) نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی میدادم. من به عشق علی و دو فرزندش حسین و عباس پا به این سفر گذاشته بودم. پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم.. وا رفته زیر لب زمزمه کرد (بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس.. کی میتونی از پس زبونِ اون دیوونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه...) انگشتم را به سمتش نشانه رفتم (هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا..) از سر حرص صورتی جمع کرد  و "نامردی" حواله ام.. بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم.. سوار بر اتوبوس به سمت نجف .. کاخِ پادشاهیِ علی.. اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💕