💔
یٰا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ
ای که برای هر خیری به تو امید دارم
و شهادت بهترین خیر است ...
#شهیدعلیچیتسازیان 🍃❤️
رزقک شهادت
التماس دعا
📎شبــــتون شهدایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #پیـࢪورآھحسینیموپࢪیشآݩحسن🖐🏻♥️ - نوڪرحݪقہبہگوشیمـ و اسیࢪ حَسنیمـ - گرھـ ڪورنداریمـ ف
💔
ایل و تبار تو همه از سفرهدارها
ایل و تبار ما همه از ریزهخوارها
ایل و تبارت از همه خلق برتر است
قربان خانوادهات ایل و تبارها
ای سبزپوش فاطمه با خاک پای تو
سر سبز میشود همهی شورهزارها
اموال خویش را همگی وقف کردهای
یک بار نه، دو بار نه و بلکه بارها
با دست پر به خانه خود بازگشتهاند
هروقت رو زدند به تو وامدارها
در خانه کریم گدا معتبر شود
داریم از گدایی تو اعتبارها
#اݪحمداللہڪہنوڪرتم:)🍃
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ
آیا آن کسی
که موجودات را آفرید
از حالِ آن ها آگاه نیست؟
و حال آنکه او لطیف و آگاه است...
ملک- آیه ۱۴
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
بر شادے پیغمبر و زهرا صلواٺ
بـر آینـہ ی علـے اعلـۍ صلـواٺ
هم مولد اصغـر اسٺ و هم روز جواد
بر ڪرب و بلا و طوس یڪجا صلواٺ
#میلاد_امام_جواد علیهالسلام
#میلاد_حضرت_علی_اصغر علیهالسلام
#ماه_رجب
#امام_جواد_ولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سی_و_نهم * وَ لكِنَّهٰا فَيْضَةُ النَّفْسِ وَ نَقْثَةُ الْغَيْظِ وَ خَوَ
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_چهلم
عاقبت غصب فدك و ثمرۀ كوتاهی دونان و راحت طلبان
* فَدُونَكُمُوها فَاحْتَقِبُوهٰا
حال اين فدك، طنابش را محكم ببنديد.
يعنی فدك را میخواستيد حال آن را محكم نگه داريد كه عواقب و پيامدهای دنيوی و اخروی و معنوی به دنبال دارد. حقبْ طنابی است كه زير شكم شتر و روی بار میبندند و در فارسی به آن تنگ میگويند.
* دَبَرَةَ الظَّهْرِ نَقِبَةِ الْخُفِّ
پُشت اين مَركب مجروح و پای آن لنگ است.
يعنی آن طور كه میخواهيد به شما سواری نخواهد داد، كنايه از اين كه شما به آن اهدافی كه داريد نخواهيد رسيد.
* باقِيَةَ الْعٰارِ
و ننگ و عار آن باقی میماند.
يعنی شما نمیتوانيد روی اين مطلب كه آن را به زور غصب كرده ايد سرپوش بگذاريد و اين خيانت شما در طول تاريخ باقی میماند و اين طور نيست كه آيندگان همگی خيانت شما را درنيابند. اين از نظر دنيا امّا از نظر آخرت هم:
* مَوْسُومَةً بِغَضَبِ اللّهِ الْجَبّارِ
و داغ غضب الهی هم همواره بر اوست.
يعنی علاوه بر اينكه در طول تاريخ بر شما ننگ میماند غضب الهی هم از ناحيۀ غصب آن بر شما روی مینمايد. داغ غضب خدا را، اين فدك يا خلافت، بر خود دارد و پاك كردنی نيست.
* وَ شَنارِ الْأَبَدِ
و بعلاوه ننگ ابدی هم به همراه دارد.
* مَوْصُولَةً بِنارِ اللّهِ الْمُوقَدَةِ الَّتی تَطَّلِعُ عَلَی الْأَفْئِدَةِ
و شما را میرساند به آتشی كه خداوند روشن كرده و طلوع بر دلها میكند يا دلها از آن آگاه میشود.
يعنی آتشی كه دلسوز است نه پيكرسوز. بدين ترتيب حضرت علاوه بر آثار دنيوی، آثار اخروی اين عمل آن گروه را هم بيان میكند.
* فَبِعَيْنِ اللّهِ ماتَفْعَلُونَ
پس بدانيد شما در ديدگاه خدا داريد عمل میكنيد.
يعنی خدا همۀ افعال شما را زير نظر دارد.
* وَسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَی مُنْقَلِبٍ يَنْقَلِبُونَ
و ستمكاران بزودی میفهمند كه چه عاقبتی دارند.
چقدر اين تعبيرات و استفاده ها از قرآن كريم در خطبۀ حضرت زيباست، و از معجزات آن حضرت به شمار میرود.
حضرت بصراحت میگويد شما ظالم و ستمكاريد و آنها را به عذاب الهی تهديد میكند نه اينكه تجويزی باشد برای كارهايشان، يعنی برويد تا عذاب كارهايتان را بچشيد.
* وَ أَنَا ابْنَةُ نَذيرٍ لَكُمْ بَيْنَ يَدَی عَذابٍ شَديدٍ
و من دختر پيامبر شما هستم كه برای انذار شما از عذاب شديد، آمده بود.
اشاره به اين كه من همان كاری را كه پدرم در انذار شما كرد با شما میكنم يعنی شما را انذار میدهم.
* فَاعْمَلُوا اِنّا عامِلُونَ
پس هر كاری میخواهيد بکنيد ما هم آنچه وظيفه داريم انجام میدهيم.
دقت كنيد حضرت میفرمايد اِنّا يعنی ما اهلبیت، نمیگويد اَنَا كه فقط معنی اش خود حضرت باشد، بلكه اشاره میكند كه همۀ ما اهلبیت به وظيفۀ الهی مان عمل میكنيم.
علی(ع) هم كه 25 سال سكوت كرد به وظيفه اش در حفظ اصل اسلام عمل كرد. پس حضرت میفرمايد شما به كارهای شيطانی تان مشغول باشيد ما هم كار رحمانیمان را میكنيم.
* وَ انْتَظِروا اِنّا مُنْتَظِرونَ
و شما منتظر باشيد ما هم منتظر میمانيم.
يعنی هر عملی عكسالعملی و نتيجهای در دنيا و آخرت دارد. پس صبر میكنيم تا ببينيم نتيجۀ عمل شما چه خواهد بود و نتيجۀ عمل ما چه.
در اينجا خطبۀ حضرت زهرا(س) تمام میشود امّا ابن ابی قحافه برمیخيزد كه به سخنان حضرت زهرا(س) پاسخ بدهد.
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
▫️اِعْلَمْ أنَّکَ لَنْ تَخْلُوَ مِنْ عَیْنِاللهِ، فَانْظُرْ کَیْفَ تَکُونُ.
«بدان که از دید خداوند پنهان نیستی، پس بنگر چگونهای.»
تحف العقول، صفحه ۴۵۵
#کلام_نور
#امام_جواد_علیه_السلام
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
شکسته بالم
میشه شفا بدی بال منو؟؟؟
#امام_جواد_علیه_السلام
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#نمازت رو اول وقت بخونے
و بدونے امام زمانتم
همون موقع دارهـ نماز مےخونهـ
حسِ قَشَنگیه...
وقتنمازه..وقتعاشقیه🌱
#دعایادموننره
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢۷ کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢٨
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم.
هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.»
خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم.
ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»😑
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید.
دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»😏
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»😡
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.🙃
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»🤭
اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.😅
🔸فصل نهم
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
ادامه دارد....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٢٨ تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٢٩
خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد.
چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»✊
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»✊
بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود.
برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند.
می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.
روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند "حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞