eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 تمرین دوم: شکرگزاری بابت نعمتِ زنده بودن و زندگی😍 قراره که هر روز بابت این نعمت شکر کنیم، اما فردا ویژه خدا رو بابت این نعمت سپاسگزار باشید😊🌻 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
رفقا،شکرگذاریاتونو بنویسید.😊 نوشتن شکرگذاری معجزه میکنه نگید من که توی دلم، توی ذهنم از خدا تشکر میکنم. بابت کوچکترین چیزهایی که دارید خدا رو با صدای بلند شکر کنید
شهید شو 🌷
💔 دستهای دنیای من‌ دخیل ضریحِ امنِ چشم‌هاے توست تو که نگاه می‌کنی بلا دور می‌شود... أَلسَّلٰام
💔 خوشا به حال خیالـــے که در حرم مانده ست و هر چه خــاطـره دارد از آن محل دارد أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اَللَّهُمَّ خُذْ لِنَفْسِک مِنْ نَفْسِی مَا یخَلِّصُهَا وَ أَبْقِ لِنَفْسِی مِنْ نَفْسِی مَا یصْلِحُهَا فَإِنَّ نَفْسِی هَالِکةٌ أَوْ تَعْصِمَهَا»: "الهى ! از نفسم براى خود برگزین آنچه را که باعث خلاصش از هوا و هوس و وساوس شیطانى و عذاب الیم آخرت گردد و برایم باقى گذار آنچه را که صلاح دنیا و آخرتش باشد، زیرا نفسم در معرض هلاکت است مگر این که عنایت و لطف تو او را نگاه دارد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ. ای کسانی که ایمان آورده‌اید! مراقب خود باشید😍 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏دیشب پدر بلیط ِ به مشهد خریده بود ...! این بار هشتم است که از خواب می پرم ... ‎ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_هفتم 🌿 افشای سوابق خیانت غاصبان 🌿وَ هذا بَعدَ وَفاتِهِ شَبیِهُُ ب
💔 🌿 دلیل روگردانی از حکم خدا 🌿کَلّا بَل سَوَّلَت لَکُم اَنفُسُکُم اَمراََ نه چنین است که می گوئید، بلکه هواهای نفسانی بر شما غالب شده است. 🌿فَصَبرُُ جَمیلُُ پس باید صبر پسندیده پیشه کرد. حضرت زهرا سلام الله علیها چقدر زیبا ضمن استفاده از آیات سوره یوسف می فرماید : شما دست بردار نیستید پس ما باید صبر کنیم تا نزد خدا پسندیده باشد، طوری که نه به اسلام ضربه بخورد و نه ما کوتاه آمده باشیم! یعنی طوری صبر می کنیم که طبق وظیفه ی شرعی مان باشد. 🌿وَاللهُ المُستَعانُ عَلی ما تَصِفُونَ، سوره مبارکه یوسف آیه ۱۹ و خداوند در مقابل آنچه شما توصیف کردید به ما کمک کننده است. در اینجا حضرت زهرا سلام الله علیها می فرماید: شما نه تنها ظلم کردید، بلکه تهمت هم می زنید! آن هم نه فقط به پدرم بلکه به من هم تهمت می زنید! زیرا به من می گویید: چیزی را در اختیار داشته ام‌ که غصبی بوده است و ارث پدرم محسوب نمی شود و این آنجایی است که فقط خدا باید در مقابل این خیانت ها و تهمت های شما به ما کمک کند . آیه ای را هم که حضرت علیها السلام تلاوت فرمودند مربوط به حضرت یوسف است که نه تنها مظلوم واقع شد بلکه مورد تهمت هم قرار گرفت. حضرت زهرا سلام الله علیها هم می فرماید: شما زیر پوشش دین و مقدّس بازی حق را پایمال می کنید و به علاوه به من تهمت هم می زنید! امان از هنگامی که خلاف شرع را در قالب شرع و متشرّع را خلافکار و بالعکس ، خلافکار را متشرّع جلوه دهند که در این صورت وَ عَلَی الاسلامِ السَّلام! محاجّه حضرت زهرا سلام الله علیها با ابوبکر 🌿 سخن مجدّد ابوبکر 🌿اعتراف به حق و چرب زبانی 🌿فَقالَ أَبوبکر: صَدَقَ اللهُ وَ رَسولُهُ وَ صَدَقَت اِبنَتَهُ وَ أَنتِ مَعدَنُ الحِکمَةِ وَ مَوطِنُ الهُدی وَ الرَّحمَةِ وَ رُکنُ الدِّینِ وَ عَینُ الحُجَّةِ لاأَبعَدُ صَوابِکِ وَ لاأَنکِرُ خِطابِکِ سپس ابوبکر گفت: خدا و پیامبرش راست گفتند و دختر پیامبر هم راست گفت و تو ای دختر پیامبر کانون حکمت ، پایگاه هدایت، رکن دین و پیکره ی حجّت خدایی! من نمی خواهم حقّ تو را از تو دور کنم و خطابه ات را هم منکر نیستم .چگونه می شود با مطالبی که بین حضرت علیها السلام و ابوبکر مبادله شد این جمله را معنا کرد؟ حضرت زهرا سلام الله علیها فرمایش الهی را مطرح نمود و اینکه فرزندان انبیاء و به طور کلی منسوبین مؤمنین از یکدیگر ارث می برند. امّا آنچه ابوبکر به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نسبت داد حدیثی بود که می گفت : فرزندان انبیاء از انبیاء ارث نمی برند و امّا آنچه حضرت علیها السلام فرمود: همان چیزی بود که در کتاب الله یعنی قرآن آمده است . حال چطور ابوبکر می گوید: هم خدا راست گفت ، هم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و هم حضرت زهرا سلام الله علیها؟؟ چون اگر خداوند راست می گوید که : فرزندان انبیاء ارث می برند، پس طبق نقل ابوبکر در آن حدیث مجعول ، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم( نعوذبالله) دروغ گفته اند که : فرزندان انبیاء ارث نمی برند. اگر آنچه را که ابوبکر از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نقل کرده است ، پس کتاب خدا ( نعوذ بالله ) دروغ می گوید و اگر حضرت زهرا سلام الله علیها که فرمود: من هم ارث می برم ، راست گفته، پس آنچه ابوبکر به پیامبر نسبت داده دروغ خواهد بود. بنابراین در هر صورت ثابت می شود: این ابوبکر است که دروغ می گوید، نه خدا نه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و نه حضرت زهرا سلام الله علیها، و از جمله همین جمله ی ابوبکر که می گوید : (صَدَقَ اللهُ وَ رَسولُهُ وَ صَدَقَت اِبنَتَهُ دروغ) است. چون اجزای آن بنابر ادّعاهای خود ابوبکر با هم سازگار نیستند. پس معلوم می شود ابوبکر به همین جمله ی خودش هم باور نداشته و دروغ گفته است. دقّت کنید! اوّلاََ ؛ ابوبکر باز هم نمی تواند کوچک ترین خدشه ای به شخصیت و سخنان حضرت علیها السلام وارد کند، زیرا شخصیت حضرت زهرا سلام الله علیها آن قدر عظیم بود که کسی جرأت نداشت او را انکار کند،از طرفی هم ابوبکر گیر کرده که چه کار کند ؟ نه می تواند به صراحت منکر قرآن شود ، نه می تواند جواب استدلال حضرت علیها السلام را بدهد.بنابراین سعی می کند راه گریزی پیدا کند و می گوید: ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔   مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است. بیست و چهار پنج سال بیشتر نداشت اما فرمانده توانای گروهان حضرت علی‌اکبر (ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون بود، تیپی که امروز تبدیل به لشکر شده است. در ماجرای گرفتن «تل قرین» که اهمیت فوق‌العاده‌ای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندی‌های جولان داشت، اواخر سال ۹۳ به شهادت رسید. شهید صابری، یک‌تنه هر کاری انجام می‌داد به قول معروف همه فن حریف بود، از آشپزی در هیئت گرفته تا کارهای امدادی، فنی، مخابراتی و اقدامات تخصصی عملیاتی. همیشه سنگ تمام می‌گذاشت. برایش فرقی نداشت کجا کار می‌کند، با کدام تیم شریک است یا کاری که می‌کند چه چیزی است. هرجایی که بود بهترین بود. بعد از شهادت او، سنگینی جای خالی‌اش روی دوش خیلی‌ها حس شد. این‌ها را پدر شهید «مهدی صابری» می‌گوید. همه او را به یک دل‌بستگی خاص می‌شناختند؛ آن هم حُبّ حضرت علی‌اکبر (ع) بود. هر جا که به نام علی‌اکبر (ع) مزین بود مهدی صابری هم یک‌گوشه‌ آن مشغول بود. فرقی نداشت هیئت محلی‌شان باشد یا گروهان مخصوص تیپ فاطمیون. برای همین وصیتش را بعد از بسم‌الله با «یا علی‌اکبر ِ لیلا» آغاز کرد. رفته بود که برای ایام فاطمیه برگردد، همین هم شد. روز شهادت حضرت زهرا (س) خبر شهادتش را آوردند. پیکر مطهر این شهید و سه تن دیگر از شهدای لشکر فاطمیون هم‌زمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) با حضور مردم شهر مقدس قم تشییع و در قطعه شهدای مدافعان حرم بهشت معصومه (س) به خاک سپرده شد. سالروزشهادت🥀 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 همه ما انرژی و ارتعاش هستیم و یادتون باشه که تک تک ما در جامعه مسئول اتفاقاتی هستیم که در جامعه رخ میده. طبق آزمایشی که بر روی گیاهان انجام شده ،تکرار کلمات زیبا بر روی یک گلدان و تکرار کلمات منفی برروی گلدان دیگر باعث شد گیاه اول شاداب بماند و رشد کند و گیاه موجود در ظرف دوم بعد از چند روز بگندَد و بمیرد. تصور کنید که تکرار افکار منفی در ذهن میلیون ها انسانی که در کنار هم زندگی می کنند چه فاجعه ای به بار میاره 🌙✨ ... 💞 @aah3noghte💞 📷Maahe.no
💔 می گفت که حواست به دو تا چیز باشه : ۱. نماز اول وقتت ۲. جلوی چشمتو بگیر... بقیه اش درست میشه♥️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عشق به خدا یعنی تمام و های زندگیت رو طوری بچینی که باعث بشه خدا بهت بزنه، و رفاقتش رو باهات صمیمی تر کنه... 😊🍭 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵۴ با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گر
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵۵ قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد. یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.» شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم. فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند. وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!» ـ عجب شوهر بی خیالی. ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش. ـ آخر به این هم می گویند شوهر! این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.» از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!» صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.» بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.» انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵۵ قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵۶ می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم. سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. 🔸فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین. شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.» دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند. آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش. صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم. زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!» خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده. خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.» بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!» عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!» ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵۶ می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵٧ از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.» فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» با ناراحتی گفتم: «به این زودی؟» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.» خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!» سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 يَا مَنْ يَمْلِكُ حَوَائِجَ السَّائِلِينَ وَ يَعْلَمُ ضَمِيرَ الصَّامِتِينَ لِكُلِّ مَسْأَلَهٍ مِنْكَ سَمْعٌ حَاضِرٌ وَ جَوَابٌ عَتِيدٌ اي كه مالك حاجات خواهندگانی، و از باطن لب فروبستگان خبر داري، از سوی تو برای هر خواهشی، گوشی شنوا، و پاسخی آماده است... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پیامبر اڪـرم صلی الله علیـه و آلـه: یا علیُّ.... فَـإذا غَضِبتَ فاقْعُدْ و تَفَـكَّرْ في قُدْرَةِ الـرَّبِّ عَلَي العِـباد و حِـلمِهِ عَنْهُم.. ای علے! هرگـاه به خـشم آمدی بنشـین و درباره ی قدرتـی ڪه پروردگار بر بنـدگان دارد و گذشــتی ڪه از آنـها مےڪند، بیندیش... مشکات الانوار/ ۲۱۸ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امام رضا (ع): اگر نیڪے کنید بر خودتان نیکے کرده‌اید؛ اگر بدی کردید پشیمان شوید و جبران ڪُنید، خدایے هست کہ ببخشد :)😍 عیون اخبار،ج۱،ص۲۹۴ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 می‌خواستم بـزرگ بشـــم درس بخــونــم مهندس بشم خاکمــــو آبــاد کنـــم زن بگیرم مادر و پدرمــو ببـرم کربلا دختـــرمـــو بـزرگ کنــــم ببـــرمــش پارک تو راه مــدرسه با هـــم حرف بزنیـــم خیلـــی کارا دوسـت داشتــــم انجـــام بـــدم خــب نشــــد ...! ... بایـــد مــی رفتـــم از مـــادرم، پـــدرم، خاکم، نامـوســـم، دختــــــرم و … دفاع کنــــم. رفتـــم که دروغ نباشـــه احتـــــرام کم نشــه همدیگه‌رو درک کنیم ریـا از بین بــره دیگه توهیـــن نباشه محتــاج کسی نبــاشیم! "بخشی از وصیتنامه تخریب چی نوجوان " شهادت: تیر 1365 عملیات کربلای1 – مهران - ارتفاعات قلاویزان ... 💞 @aah3noghte💞 @hdavodabadi
💔 از علت شادی قم بگذریم ولی علت غمگینی سمنان اینه که دو تا رییس جمهور تقدیم ایران کرد که هیچ تپه ای رو سالم نذاشتن:( والا... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تڪفیری را گیر می اندازند... طرف به عربی فحش مےدهد ڪه شما خنزیر هستید و فلانید. مےگفته "انا الصدیق". یارو می گفته لا، انت الخنزیر. بعد یکجایی میخواهد فرار کند که علی شاهسنایی پایش را میزند و می افتد. یک عراقی سر می رسد و می خواسته سرش را ببرد که جواد نمی گذارد. تا جایی که بین عراقی و جواد دعوا می شود و تا مرز اسلحه کشیدن جلو می روند؛ اما همان موقع، فرمانده عراقی ها می رسد و جدایشان می کند. وقتی تکفیری خواست سوار امبولانس شود، یقه ی جواد را می گیرد و می گوید انت الصدیق...! ✍حتی برای دشمنان هم ثابت کردی که جنس رفاقتت فرق می کند، ما که دشمن نیستیم رفیق... ص ۲۲۴ ... 💕 @aah3noghte💕