eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 خدا روی زمین خانه دارد. یک خانـــــه ی ساده مکعبی، با هندسه ساده و عجیب می شود سرگـــــذاشت روی شانه های سنگی آن خانه گریست و حس کرد که صاحب خـــــانه نزدیک است. می شود پـرده ی خانه را گرفت جوری که انگار دامنش را گرفته ای. خانه ی بی رنگی، خانه ی آزاد، خانه ی نزدیک، بیت الله. حتی حسرتش هم شیرین است. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 استاد‌پناهیان‌میگن: همیشہ‌به‌خودتون‌بگید‌ (؏)‌نگام‌میڪنه... (؏)‌نگام‌میڪنه... بعد‌خدا‌‌بهشون‌میگہ‌.. نگاه‌ڪنید‌بندمو‌چقد‌دلشڪستس‌... چقد‌دوستون‌داره‌... چقد‌دلخوش‌بہ‌یہ‌نیم‌نگاهہ... یہ‌نگاه‌بهش‌بُڪنین...💔🖐🏻 بعد‌خودشون‌دستتو‌میگیرن‌و‌از‌این حجم‌گناه‌میڪشنت‌بیرون💔🚶‍♂ قشنگه‌مگہ نہ؟! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بعضے وقت ها نمیدانم در گـرد و غبار گناه این دنیـا چہ ڪنم مرا جدا ڪن از زمین دستم را بگیر میخواهم در دنیاے تو آرام بگیرم 💞 @shahiidsho💞
💔 #‏دلتنگ‌ترين منظره در عالم پرواز ‏مرغےست که از کنج قفس گشوده‌ست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #ره‌یافته
✅توضیح: داستانی که مےخوانید، واقعی و به نقل از دختر تازه مسلمان زرتشتی است که خودشون، داستان رو نوشته اند و البته به سبک دلنوشته و ادبیات سنی بروبچه های دهه هفتادی ادمین کانال ... بااجازه از خود ایشان، داستان را کمی ویرایش کرده اند... ⃣ اوایل تابستان سال۹۲ بود. با دوستم نسیم رفته بودیم استخر؛ در راه برگشت دوست نسیم رو دیدیم که با خوشرویی ما رو پذیرفت و کمی خوش و بش کرد. چند کتاب📚 دستش بود و بعد از صحبتهای معمول، کتاب ها رو به نسیم داد و تشکر کرد و رفت. از نسیم پرسیدم: " اینا چه کتاب هایی اند"؟ گفت: "دفاع مقدس". من وضوح ذهنی کافی از دفاع مقدس نداشتم ولی قلباً نسبت به 🌷شهدا🌷 به خاطر دفاع از ارزش های ملی ارادت داشتم. گفتم: "میدی منم بخونم؟" قبول کرد و داد؛ کتاب "نورالدین پسر ایران"📗 و "پایی که جا ماند"📔 این دو کتاب، جرقه های بزرگی بودند، به چند دلیل: ✅اول اینکه امام خمینی (ره) در میان رزمندگان، بسیار محترم بود و آنها به واسطه امام توکل بسیار زیادی به ✨ ✨داشتند. ✅دوم اینکه رزمندگان مشتاق مرگ یا 🌷شهادت🌷 بودند و به آن افتخار می کردند... من تصویری واضح و کامل از جنگ نداشتم؛ حتی برام خنده دار بود که چرا باید یکی بمیره و به مرگش افتخار کنه❗️ و این عمق ندونستنم بود...😅 نهایت عشقی که من می دونستم رومئو و ژولیت؛ لیلی و مجنون بود... چون درکی از 💖عشق عرفانی💖 میان عبد و ✨معبود✨ نداشتم... ✅سوم اون دوستی و افتادگی و تواضع و از خود گذشتگی توی جبهه ها بود... اوایل فکر می کردم داستانه، واقعاً نمی دونستم این از خودگذشتگی و ایثار، واقعیه، واقعاً جنگ بود. 🌷شهدا🌷ی اقلیت کم نیستن ولی متأسفانه به ما نسل جوان معرفی نشده اند❗️ خلاصه... کتابارو خوندم و به نسیم پس دادم، و بعد کتابای بیشتری📚📚 خوندم؛ بعد از اون رفتم سراغ وصیت نامه های شهدا... که کم کم منجر شده به آشنایی ام با "حاج آقای علوی"❤️... وقتی وصیت نامه شهدا رو خوندم دیدم در وصیت نامه ی خیلی از 🌷شهدا🌷 به حفظ اهمیت داده شده. ✳️ اگر در مناطق اقلیت نشین رفت و آمد کنید می بینید حجابشون حتی از عرف جامعه هم خیلی بهتره ... واقعاً و عفتشون از خیلی از مسلمان ها بهتره... ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت276 این حداقل د
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه می‌خواند و در دل داعش نفوذ می‌کرد و چه روزها دسته‌دسته پرونده‌های ضدجاسوسی را به ثمر می‌رساند.
حقش چیزی جز شهادت نبود...🥀

پدر عباس دستم را می‌کشد. بنده خدا شیمیایی است، نمی‌تواند زیاد صحبت کند. به سختی و با حال نزارش، اصرار دارد چیزی بگوید به من.

سرم را پایین می‌آورم و می‌گویم: جانم حاجی؟
خیلی آرام و بریده‌بریده می‌گوید: عباس... چطور... شهید... شد؟

بند دلم پاره می‌شود.
بیایم برایش روضه پسرش را بخوانم؟😔
چه بگویم؟
از کجا بگویم؟
از خیانت نیرو خودی؟
یا از نفس‌های بریده‌بریده پسرش؟
از این بگویم که پسرش تا دل داعش رفت ولی یک تار مو از سرش کم نشد، اما وسط تهران، در کشور خودش، پیکرش را از جوی آب در آوردیم؟


نگاه التماس‌آمیزش را که می‌بینم، لب باز می‌کنم به گفتن. جزئی و محدود...
خودم هم نمی‌فهمم چه گفتم و پدر عباس به چه حال افتاد. 

عباس می‌رسد و مادرش، پیش پای پسر برمی‌خیزد. مرصاد و کمیل می‌روند کمک و همراه با چهار نفر دیگر از بچه‌ها، تابوت را می‌آورند.

تابوت را کنار قبر می‌گذارند. روی پرچم ایران، یک کاغذ سه در چهار است که اسم عباس را بر آن نوشته‌اند. کاغذ زیر باران کم‌رمق زمستان خیس خورده.

این‌بار از اشک چشم گذشته، قلبم هم دارد گریه می‌کند. انگار کسی آن را در دست گرفته و دارد مچاله‌اش می‌کند. نفس‌هایم میان آن قلب مچاله گیر کرده، بالا نمی‌آید.
حس دونده‌ای را دارم که بدجور زمین خورده. فرصتی هم ندارد بلند شود و تکانی به خودش بدهد.

مرصاد تابوت را باز می‌کند. کفن را کنار می‌زند. مادر عباس دو طرف صورت عباس را می‌گیرد و بوسه بارانش می‌کند، قربان صدقه‌اش می‌رود، دستش را میان موهای عباس می‌برد و مرتبشان می‌کند، برایش لالایی می‌خواند:
لالایت می‌کنم، خوابت نمیاد/
 بزرگت کردم و یادت نمیاد/
لالایت می‌کنم تا زنده باشی/
غلام حضرت معصومه باشی...

پدر عباس خودش را از ویلچر به زمین می‌اندازد. 
-عباس بابا، سرافرازم کردی پسر. بابا عباس، پیش قمر بنی‌هاشم سربلندم کردی، من قربونت برم که سرافرازم کردی بابا... سرافراز...

کمیل دیگر نمی‌تواند نفس بکشد، سرخ شده صورتش. کنار امید نشسته و هردوشان بلندبلند گریه می‌کنند.
مرصاد بالای سر امید و کمیل ایستاده و برعکس آن‌ها آرام‌آرام گریه می‌کند.
از همه آرام‌تر اینجا، عباس است با آن لبخند ملیحی که زده و قطرات باران هم دارند صورتش را می‌بوسند. معلوم نیست که مهمان کدام‌یک از رفقای شهیدش است.

 ارام کنار پدر عباس می‌روم و می‌گویم: حاجی، داره دیر می‌شه. اگر اجازه بدید زودتر دفنش کنیم.

دل کندن برایش سخت است. درست است پسرش شهید شده، ولی اینکه تا اخر عمرش نتواند قد رعنا و چهره جوانش را ببیند سخت است. بوسه‌ای به پیشانی عباس می‌نشاند و میگوید: یا علی مدد...

کمیل کمک می‌کند پدر عباس بر روی ویلچر بشیند. خواهرانش، مادرش را از کنار تابوت بلند می‌کنند. این لحظه‌های آخر، دلم می‌خواهد با او تنها باشم.
 به درون قبر می‌روم. مرصاد و یکی دیگر از بچه‌ها کمک می‌کنند تا عباس را از تابوت در بیاوریم و در قبر بگذاریم. هنوز دارد می‌خندد. سرش را به سمت قبله می‌گذارم و آرام تکانش می‌دهم:
- اسمع افهم، یا عباس بن...

آن بغضی که میان قلب مچاله شده‌ام گیر کرده بود، سرازیر می‌شود. دارم تلقین چه کسی را می‌خوانم؟ این عباس است، عباس! چرا الان عباس باید اینجا دراز کشیده باشد؟ الان باید روی دوپای خودش می‌آمد اصفهان و بعدش برای رفتن به سوریه باز با من کل‌کل می‌کرد...

جانم بالا آمد تا تلقینش را خواندم.
 پیشانی‌اش را می‌بوسم و درکنار گوشش زمزمه می‌کنم: عباس... سلام منو به حاج حسین برسون...

می‌خواهم از قبر بیایم بیرون که مادرش می‌گوید: آقا، می‌شه براش روضه بخونید و سینه بزنید؟
سر تاییدی تکان می‌دهم و باز می‌نشینم:
 آهاي شما كه تك به تك/ رفتين و كيميا شدين/
مدافعان حرم/ دختر مرتضي شدين/
 التماس دعا، نگاهي هم به ما كنين/
 التماس دعا، بحال ما دعا كنين...
بلند می‌شوم و آخرین بار نگاهش می‌کنم. به کسی نگاه می‌کنم که سال‌ها برای ایران دوید و افتاد و بلند شد. عباس هم رفت و به عرش رسید...



" "

بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛ اما بی‌خبر نه.
 من می‌دانستم می‌آیی. منتظرت بودم. خیلی طول کشیده بود برگشتنت و من یقین داشتم همین روزها برمی‌گردی؛ روزها را می‌شمردم و شب‌ها قرآن را مثل مرهم می‌گذاشتم روی قلب زخمی‌ام.
یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛ و حالا که آمده‌ای، نوروز همراه خودت آورده‌ای در سرمای دی‌ماه.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
💔 وَلَقَدْ صَرَّفْنَاهُ بَيْنَهُمْ لِيَذَّكَّرُوا فَأَبَىٰ أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُورًا ما باران را میان آنان [از منطقه ای به منطقه دیگر] گرداندیم تا متذکّر [قدرت و رحمت من] شوند، ولی بیشتر مردم جز به ناسپاسی و کفران رضایت ندادند. سوره فرقان -آیه ۵۰ . ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥توهین به چادر... 🔺لطفا تا جایی که امکان داره نشر بدین بفرستید برای دیگران ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
857022208_-1909040821.pdf
160K
💔 📝 پیام رهبر معظّم انقلاب اسلامی (مدّظلّه‌‌العالی) به حجّاج بیت‌‏الله‌الحرام منتشر شد. 🏷 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بشیـــن کنارِش... آرومِ آروم تا وقتی درآغوش خدایی از هیچ چیز نترس و برای هیچ چیز عجله نکن! فقط یه جا عجله کن: 👈که تا دیرنشده عاشق شی. ... 💕 @aah3noghte💕
دری به سوی آسمان.mp3
6.74M
💔 ▫️ قدرتِ عرفه، در جبرانِ تمام جاماندن‌های انسانها در رمضان، یک راز دارد! این راز، نه فقط مخصوصِ ایّام‌اللهِ عرفه، که فرمولی طلایی برای تمام دقائق عمر انسان است! رازی که اگر بدان برسیم، ابتدایِ بی‌نیازیِ ماست از تمام عالَم و آدم💫! ※ ویژه روز ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✅توضیح: داستانی که مےخوانید، واقعی و به نقل از دختر تازه مسلمان زرتشتی است که خودشون، داستان رو نو
💔 ⃣ وقتی وصیت نامه شهدا رو خوندم دیدم در وصیت نامه ی خیلی از 🌷شهدا🌷 به حفظ اهمیت داده شده. ✳️ اگر در مناطق اقلیت نشین رفت و آمد کنید می بینید حجابشون حتی از عرف جامعه هم خیلی بهتره ... واقعاً حیا و عفتشون از خیلی از مسلمان ها بهتره... این به معنای این نیست که مسلمان ها حفظ حجاب ندارن، ولی بی حیایی و بی غیرتی به شدت رواج پیدا کرده اما خدا را شکر مردان عفیف و زنان عفیفه هم درحال افزایشند. من خودم هم هرچند آزاد بودم اما واقعاً اهل رابطه با جنس مخالف، پوشیدن لباس های زننده و آرایش نبودم... این کارها یعنی تابوشکنی... و دور از ملاحظات خانوادگی بود.✳️ یکی از بزرگترین اشتباهات من در بحث حجاب این بود که بعد از مسلمان شدنم چون خودم تغییر ظاهر دادم انتظار داشتم جامعه هم مثل من تغییر کنه❗️ ولی نکرد؛ و این سبب تفکر بیشتر و بدبینی ام شد❕ حدود تیر ماه سال ۹۲ بود و من با یکی از دوستانم صحبت می کردم، حرف از فعالیتهای برادرش شد من اون موقع نمی دونستم که به این پسرا میگن ، رفتار او بخاطر غیرت و سربه زیری که داشت برای من خیلی عجیب بود. خواهرش راجع به او توضیحاتی داد و گفت حوزویه، منم خواستم که حوزه رو بهم نشون بده که دوستم فقط خندید!😐 ولی گفت می ریم جلسه "خانم عطایی" "همسر حاج آقای علوی"... چند روز بعد رفتیم.... حرفها مثل عسل به دلم می نشست💖 ولی اصلاً فکر نمی کردم که من زرتشتی هستم و اون حرفها برای مسلمون ها... بعد از جلسه برای کمک کردن همونجا موندیم، که در حین جلسه، رفت و آمد آقایون خیلی جلب توجه میکرد؛ اونها همه شاگردهای حاج آقای علوی بودن؛ در عین ندونستن و سادگی، منم بعد از جلسه‌ی خانمها من به تنهایی رفتم نشستم تو حیاط ، پشت همه آقایون، برای اینکه ببینم اون آقا با اون نوع لباسهایی که پوشیده چی داره میگه... حدود ده دقیقه بعد برادر دوستم وارد حیاط شد و با خشم و داد ازم پرسید اینجا چه غلطی میکنم⁉️😡 و بعد از آقای علوی پرسید: چرا یه دختر آتش پرست زرتشتی رو به خونش راه داده❗️ من به شدت از اون آقا و واکنش افراد حاضر در اونجا ترسیده بودم❕😰😨 به عنوان یک زرتشتی کاملاً خودم رو در موضع ضعف دیدم، و مسلمانان رو افرادی مغرور و بی اخلاق.😕😐 زمزمه ها شروع شد... بعضی از خانما گفتن نجس شدیم❗️😖 آقایون هم داد و بیداد...❗️😡😠 آقای علوی اومدن سمت من که به شدت ترسیده بودم، گفتند: "دخترم اگر خانوادت اجازه میدن امشب شام رو اینجا مهمون ما باش و به ما افتخار میزبانی بده."😌 سر و صدا بلند شد... حاج آقا به اون آقا گفت: "شما هم دیگه حق نداری پاتو اینجا بذاری"😡 و راهنماییش کرد بیرون؛😏 و بعد رو به حضار گفت: "زرتشتی ها اهل کتابند📕 و مثل گل🌸 پاک."🙃😌 قلبم❤️ آروم شد و ترسم ریخت. بعد از صحبت ها، با مادرم تماس📱 گرفتم و گفتم شب رو اونجا میمونم، ایشون هم قبول کرد. بعدها فهمیدم آقای علوی خانواده من و چند خانواده یهودی رو توی منطقه شهران میشناخته؛ و با پدرم دوستی نزدیکی داشتند... چنان با مهر و عاطفه از من پذیرایی شد که فراموش کردم چند ساعت پیش چه حرفایی شنیدم... ✳️ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 مادراین‌شهرغریبیم‌ودراین‌مُلک،فقیر بایداین‌زائردلتنگ‌به‌خدمت‌برسد... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت277 چه روزها که
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛ و حالا که آمده‌ای، نوروز همراه خودت آورده‌ای در سرمای دی‌ماه.

تاریخ تماس‌هایت ثبت شده در گوشی‌ام.
 می‌دانم دیر به دیر زنگ نمی‌زدی ولی باور کن فاصله بین هر تماست به اندازه یک قرن کش می‌آمد؛ فاصله هربار نوشیدن من از صدایت.
الان اما آمده‌ای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانی‌ات می‌گذارم و بوسه‌ام را انقدر طولانی می‌کنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسری‌مان.

من می‌دانستم برمی‌گردی؛ این بار آمدنت سرزده نبود.
خدا به من خبرش را داد؛ همان شب که قرآن را باز کردم و آیه بیست و سه سوره احزاب آمد: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا.

من تو را می‌شناسم مادر. لازم نیست خیلی فکر کنم تا با خواندن این آیه، یاد تو بیفتم. خوددار هستی؛ ولی من می‌فهمیدم از بعد رفیقت کمیل، داشتی آرام‌آرام آب می‌شدی؛ بعد از مطهره.
 آن شب که این آیه را خواندم، یقین داشتم تو قسمتِ «من ینتظر» آیه هستی و بشارت است برای آمدنت؛ اما فکر نمی‌کردم وقتی برمی‌گردی که «رجالٌ صدقوا» شده باشی.

خدا را شکر.
خیالم از بابت عاقبت به خیری‌ات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم. دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی، دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگی‌ات هم نیستم.
خیالم راحت است که الان کنار مطهره خوشحالی و دیگر آن دلتنگی کمرشکن را به دوش نمی‌کشی؛ دردِ ریه‌های آسیب‌دیده و مجروحت را هم.
آخر می‌دانی، این که ببینی جگرگوشه‌ات دارد درد می‌کشد و آب می‌شود خیلی سخت‌تر از این است که خودت همان درد را تحمل کنی.

میان موهای موج‌دارت دست می‌کشم. تک و توک، تارهای نقره‌ای هم میانشان پیدا می‌شود. نمی‌دانم خودت هم دیده بودی‌شان یا نه؟
اصلا فرصت داشتی به خودت در آینه نگاه کنی؟ بعید می‌دانم. این تارهای سفید خیلی زود است برای یک مرد سی و یک ساله؛ مگر این که آن مردِ سی و یک ساله، به اندازه هزاران سال غم و غصه داشته باشد...

موهایت را مرتب می‌کنم. توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیه‌السلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیه‌اش...
 یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش می‌برد خدمت حسینِ فاطمه؟
 چندبار به صورتت دست می‌کشم تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خورده‌ای زمین. من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شده‌ای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم.
 من فقط با کلی اصرار، یک نظر توی غسالخانه دیدمت و نگاهم ماند روی جای بخیه‌هایی که هیچ‌وقت نگذاشته بودی ببینم؛ روی دستت.
 کهنه بودند؛ نمی‌دانم از کِی. بعد هم تا خواستم دقیق بشوم، خواهرت بازویم را هل داد که ببردم بیرون.

به پدرت اما گفته‌اند؛ از چهره‌اش پیداست. من دارم از چهره‌اش این را می‌خوانم که به او گفته‌اند با نامردی شهیدت کرده‌اند.
 این را انگار در خطوط و چین‌های صورتش نوشته.
نگرانش هستم؛ گریه برایش خوب نیست.
 من از همان لحظه که آیه بیست و سه احزاب را خواندم آرام شدم. انگار خودِ خدا قلبم را نوازش کرد؛ برای همین است که الان آرامم. پدرت اما... دائم نگرانم بدحال بشود.
تو دومین عباسی بودی که او از دست داد.
عباس اول، رفیقش بود که در جنگ از دست داد و بعدش تو به دنیا آمدی، به عشق رفیقش اسم تو را گذاشت عباس. تو شدی مرهم داغ رفیقش. اما حالا کدام مرهم می‌تواند داغ فرزند را آرام کند؟!
هرچه بیشتر می‌بوسمت و می‌بویمت، تشنه‌تر می‌شوم انگار. 
می‌دانی چند ماه است ندیدمت و تنها به صدایت اکتفا کرده‌ام؟ باز خوب است هربار که زنگ زده‌ای، صدایت را ضبط کرده‌ام برای روزهایی که سکوت در سرم می‌پیچد. کاش حرف می‌زدی.
صدایت پشت تلفن خیلی واضح نبود. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم می‌گردی...


پایان
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 #یارسول‌الله چنین دلدادگی، کار من و این عمر کوته نیست هزاران سال پیش از بودنم، دلبسته‌ات بودم...
💔 🌱خوشا دلی که بنوشد مِی از سبوی محمد    بيفتد از سرمستی، به جستجوی محمد! 🌱قدح قدح ، می وحدت بنوشد از خم‌ احمد  کسی که معتکف آيد به پای کوی محمد... صلّوا على رسولِ الله و آله ﷺ✨ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏﴿فَاصْبِرْ ۖ إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ﴾ ‏صبور باش! ته قصه مال آدم‌های خوبه! . ... 💞 @aah3noghte💞