eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 #اربابم_حسین_جان من گدایی درت را دوست می‌دارم حسین سائلان محضرت را دوست می‌دارم حسین دست‌بوس نوکرت‌بودن برای من بس است نوکریِ نوکرت را دوست می‌دارم حسین #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 #کلام_معصوم #رسوڸ_اڪرم (صلي اللہ علیہ و آلہ و سلم) مي‌فرمایند: 🌺اگـرفرزندے با محبت بہ پدر و مادرش نگاه ڪند براے هر نگاه، ثواب حجي مقبوڸ دارد❗️ ♻️پرسیدند: حتی اگر روزے صد بار بہ آڹ‌ها نگاه ڪند؟ 💠فرمودند: آرے و خدا از ایڹ ڪریم‌تر است🌺 📚 بحـارالانـوار ج ۷۴ ص ۷۳ 💕 @aah3noghte💕
💔 دیگر ڪلافه ڪرده اے مرا.... چرا همیشه خنده های تو از نوشته هاے من زیباتر است ؟! #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۵ مجید از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود. او تصمیمش را گرفت
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۶ عطیه خواهر مجید مےگوید: چند روز مانده به رفتن، لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده‌اید من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفته‌ام سوریه.😐 مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند.😒 بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است. وقتی رفت دیدیم زیر عکس ها برای دوستاش نوشته: "درسته به مامان و بابام الکی گفتم اما اینجوری دیگه حسرت نمےخورن منو از زیر قرآن رد نکردند.😌» پدر با لبخندی ادامه مےدهد: "مجید یک تکیه کلام داشت، مےگفت: !😅 وقتی دید مادرش راضی نمےشود عکس بگیرد گفت: "بیاین عکس بگیرین! منو!!!"😌 پدر مجید می‌گوید: «آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند! باورمان شده بود.😒 یک روز سند مغازه را به مجید دادم و گفتم: " این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم.☺️ تو را به خدا به خاطر پول نرو.😐 مجید خیلی عصبانی شد، پایش را به زمین ‌کوبید و با فریاد گفت: "به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من باز هم می‌روم."😠 من خیلی به هم‌ ریختم.»😔 ... 💕 @aah3noghte💕 📛
💔 خدایا کن اجابت این دعایم که باشد افتخاری از برایم در روزمحشر ای خلاق سبحان شوَم محشور با جمع شهیدان #نسئل_الله_منازل_الشهداء #پروفایل😍 #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گفتم که مختصر بنویسم فراق چیست اما همیشه کار به طومار می‌رسد ... #مادران_انتظار #پنجشنبه_های_بےقراری #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 انگار خداوند این آخر سالی مےخواسته حک کند بر نقش دل، یاد شهدا را اسفند ماهِ فرماندهان شهید است ماهِ حمید باکری که روز ششم اسفند در جزیره مجنون زیر آتشی بی‌امان به شهادت رسید و برادرش مهدی اجازه نداد فقط جنازه او را بازگردانند و پیکر مبارکش همانجا کنار پل شحیطاط ماند. ماهِ حسین خرازی که روز هشتم اسفند پس از ۴۵ روز جنگ سخت کربلای۵ در عملیات تکمیلی، پس از هفت سال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین کنار نهر جاسم به شهادت رسید. ماهِ محمدابراهیم همت، که روز هفدهم اسفند در میانه عملیات پر از زخم و خون خیبر در سه‌راهیِ مرگ به شهادت رسید و سرش رفت، اما قولش نرفت. ماهِ عباس کریمی که روز ۲۴ اسفند در کنار رودخانه دجله و شمال القرنه، نیروهای لشکر ۲۷ را فرماندهی کرد و ترکشِ خمپاره، سر این فرمانده دلیر و نجیب را شکافت و به شهادت رساند. و سر آخر، اسفند، ماهِ مهدی باکری است. که در غروب غم‌انگیز ۲۵ اسفند وقتی در شرق رودخانه دجله با یارانِ اندکش محاصره شده بود، ایستاد کو جنگید و در جواب اصرار رفیقش احمد کاظمی برای بازگشتن گفت: «اینجا جای خوبی شده، اگر بیایی تا همیشه با همیم» و بعد تیرِ مستقیم به پیشانی‌اش خورد و متعاقب آن قایقی که جنازه او را باز می‌گرداند با آرپی‌جی منفجر شد و تکه‌های پیکرش در خروش آب دجله رو به سوی مقصدی نامعلوم رفتند... «آقامهدی» همان‌طور که دوست می‌داشت بی‌نشان ماند؛ اما شناسنامه سرزمین ما شد. مائیم و نوای بےنوایی بسمـ الله اگـر حریف مایی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 به عشق مرقد شش گوشه #تو، هواے دیده ام بارانے است و دل،چقدر شوق زیارت دارد امشب... #اللّهمَّ‌_الرزُقنـٰا_ڪَربلا #بطلب_دق_کردم #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 7 اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!! ترجیح دادیم همین یکی
🔹 ... 8 تا برگردم خونه دیر شد، وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن. غذامو خوردم، چندجمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم. کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن...📖 حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم، طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب📄 تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه😉 داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه. خیلی زود خوابم برد...😴 صبح بعد از کلاس اول،فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم. پس چندساعت بیکار بودم. 👱♂سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود، میدونست الان باید سرکلاس باشم، پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم...📱 -الو سعید... -الو سلام.خوبید؟ -خوبید؟؟مگه من چندنفرم؟؟؟😂 چرا اینجوری حرف میزنی؟؟ -ببخشید من جایی هستم،بعداً باهاتون تماس میگیرم. 😳 تا اومدم چیزی بگم، یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه،کارت دارم... سعیدم هول شد و سریع قطع کرد... هاج و واج به گوشی نگاه میکردم😥 یعنی چی؟؟ اون کی بود؟؟ سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠 چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡 داشتم دیوونه میشدم... نمیدونستم چیکار کنم. زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم... -دیدی دیروز بهت گفتم!! بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم😒 چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟ -مرجان من دارم دیوونه میشم. حالم خوب نیست... چیکار کنم؟؟ -پاشو بیا اینجا، بیا پیشم آرومت میکنم... تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید... خودمو انداختم بغلش و گریه کردم...😭😭 باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده... ما عاشق هم بودیم، حتی خانواده هامون در جریان بودن... اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود.😣 تو همین حال بودم که سعید زنگ زد... گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم... -ترنممممم....یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم... -چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟😠 -کدوم کار؟ تو داری اشتباه میکنی... عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم... -خفه شوووووو... من عشق تو نیستم.... دیگه هم نمیخوام ریختتو ببینم....😡😭 -ترنم -سعید دیگه به من زنگ نزن... قطع کردم و چند دقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم. -ترنم بسه دیگه، ولش کن، بذار بره به جهنم. اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی... -مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی.. -هه...عشق اینه؟؟😒 اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم... بیا اینو بگیر... آرومت میکنه... -این چیه؟😳 -بهش میگن سیگار!! نمیدونستی؟ -مسخره بازی درنیار... من لب به این نمیزنم... -نزن😏 ولی دیگه صدای گریتو نشنوم... سرم رفت... -این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟ -آرومت میکنه...امتحان کن... -نمیخوام... -باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت. اگر خواستی امتحانش کن😊 شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود. مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم... برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن😳 "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🎥 مداحی «مجید تال» در دیدار روز گذشته مداحان با رهبر انقلاب. ۱۳۹۷/۱۲/۷ پسرفاطمه‌(س) کافی‌ست که فرمان بدهد✌️ #ببینید👌 💕 @aah3noghte💕