شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۵ مجید از همان شب تصمیم میگیرد که برود. او تصمیمش را گرفت
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۶
عطیه خواهر مجید مےگوید:
چند روز مانده به رفتن، لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت:
«من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردهاید من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتهام سوریه.😐
مادر و پدرم اول قبول نمیکردند.😒
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.
نمیدانستیم همهچیز جدی است.
وقتی رفت دیدیم زیر عکس ها برای دوستاش نوشته:
"درسته به مامان و بابام الکی گفتم اما اینجوری دیگه حسرت نمےخورن منو از زیر قرآن رد نکردند.😌»
پدر با لبخندی ادامه مےدهد:
"مجید یک تکیه کلام داشت، مےگفت: #جو_گرفته_منو!😅
وقتی دید مادرش راضی نمےشود عکس بگیرد گفت:
"بیاین عکس بگیرین! #جو_گرفته منو!!!"😌
پدر مجید میگوید:
«آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریختهاند که اینطور تلاش میکند! باورمان شده بود.😒
یک روز سند مغازه را به مجید دادم و گفتم:
" این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت.
هر کاری میخواهی بکن حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم.☺️
تو را به خدا به خاطر پول نرو.😐
مجید خیلی عصبانی شد، پایش را به زمین کوبید و با فریاد گفت:
"به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من باز هم میروم."😠
من خیلی به هم ریختم.»😔
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۶ عطیه خواهر مجید مےگوید: چند روز مانده به رفتن، لباس
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۷
مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر، فقط مےگفت نمیرود؛😔
اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمیخورد.😰
حتی میترسید لباسهایش را بشوید:
«روزهای آخر از کنارش تکان نمیخوردم. میترسیدم ناغافل برود.😕
مجید هم وانمود میکرد که نمیرود.
لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم.
چند روزی بود که در لگن آب خیس بود، فکر میکردم اگر بشویم میرود.😰
پنجشنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود.😶☺️
من در این چند سال زندگی یکبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم.
کاری که همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد.
وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است.😔
همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه کردید که آنقدر سادهدل کَند؟😍
یکی از دوستان مجید برایش عکسی میفرستد که در آنیک رزمنده کولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد.
میگفت مجید مدام غصه میخورد که من این کار را انجام ندادهام.»😔
مجید بیهوا رفت در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی کرد.🙂👋
سرش را پایین گرفته بود و اشکهایش را از چشمهای خواهرش پنهان میکرد بیآنکه سرش را بچرخاند دست تکان میدهد و میرود.👋
مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میکند و حالا جدی جدی راهی میشود.🏃☺️
#شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید👆
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۸ پای مجید به سوریه که رسید بیقراریهای مادر آغاز ش
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۹
مادر مےگوید:
"اصلا باورم نمےشد این مجید همان مجیده؟😳
این مجید که صبح ها تا ساعت ۱۰ خواب بود حالا به خاطر اینکه در تمرین ها از داوطلب ها عقب نیفتد و نکند او را نبرند ساعت ۵ صبح بیدار مےشد مےرفت مےدوید"🏃
پدر با لبخندی مےگوید:
"یک روز آمد و گفت: ”آقا افضل!“ گفتم بله؟
گفت: ”قلیونو ترک کردم“😇
گفتم: ”مجید! به خدا اگه تو قلیونو ترک کرده باشی من قربونی مےدم“!😍😘
فرمانده هم خاطرات جالبی دارد از این پسر:
"داشتم تو سپاه اسلامشهر برای نیروهای داوطلب صحبت مےکردم، مجید هم وسط صحبت من نمک مےریخت و لفظ مےاومد😜
یک تیکه انداخت وسط صحبت من! منم دو تا گذاشتم روی اونو جوابشو دادم😅 و بچه ها خندیدند!😂😂
مجید هم برای اینکه کم نیاره یک تیکه انداخت😶 منم جوابشو مےدادم
یکی من گفتم یکی اون و بچه ها مےخندیدند😁😂😂😂
آخر مجید به خاطر بزرگتر بودن من و اینکه فرمانده اش بودم حیا کرد وگرنه کم نمےآورد😉
منم کم نمےآوردم ولی مجید دیگه چیزی نگفت...
گفتم:
"ببین! هر قدر تیکه بندازی از سوریه خبری نیست!😝 من تو رو سوریه ببر نیستم"!!😜
بعد آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت:
"لامصّب! منو نگه دار! من اراذل و اوباش بودم"...😔
#شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۹ مادر مےگوید: "اصلا باورم نمےشد این مجید همان مجیده؟😳
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۰
مجید آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت:
"لامصّب! منو نگه دار! من اراذل و اوباش بودم"...😔
منم با اینکه قلبا مجید رو دوست داشتم اما مےخواستم کم نیارم گفتم:
"از نظر من هنوزم اراذل و اوباشی"!😒
گفت:
"تو رو به #پهلوی_شکسته_حضرت_زهرا(س) منو ببر"!😔
اینو که گفت انگار منو برق گرفت!!!😨💥😧
گفتم:
"مجید! دفه آخرته قسم پهلوی شکسته دادیاااا"!!!😡😠
گفت:
"عه! نقطه ضعفتو پیدا کردم"!!!😏
چند قدم عقب عقب رفت که دَمِ دستم نباشه و گفت:
"واگذارت مےکنم به حضرت زهرا (س)!
به پهلوی شکسته حضرت زهرا اگه منو نبری"!!!😰😨😐
گفتم: "مجید!!! برو"😡😡😡😡
رفت اما منو عجیب به هم ریخت😔😔....
مجید به مادر بارها از شهادتش میگفت
یک بار به من گفت:
" من شهید مےشوم و شما نمےگذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد،
اگر من شهید شدم و پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافتآباد به خاک بسپارید😇
و مادر هیچ وقت در باورش هم نمیگنجید که این حرفها یک روز به دست واقعیتهابپیوندد.
چون همیشه با شوخی و خنده این حرفها را میزد، حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به خانواده میگفت
"بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید"😝😝
آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتند.😔
همیشه هر وقت زنگ در خانه را میزد میگفت:
"اون پسر خوشکله کیه،😌
داره نیسان آبی، به همه بدهکاره،😅
اون اومده"....😉
و مادرم وقتی صدایش را میشنید انگار زندگیاش و روزش تازه شروع شده است. با شادمانی به استقبالش میرفت.😃
#شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۰ مجید آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت: "لامصّب! منو نگ
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۱
روز آخر قبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او میگوید:
"مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشود".😒
مجید میگوید:
"نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشتهام و باید حتما بروم."😐
پدرم هم گفته:
"مجید جان میخواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزهات برگشتی برایت به خواستگاری بروم".
به خانه من هم آمد و با من هم خداحافظی کرد.😔
گفتم:
"مجید نرو"،😒
گفت:
"اینقدر توی تصمیم من #نه نیاورید😔،
من تصمیم خودم را گرفتهام. مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛😏
و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد".😔
مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد.😇
یک هفتهای که سوریه بود هر روز زنگ میزد، مادرم خیلی بیتابی میکرد، روز آخر که زنگ زد گفت:
"من تا یک هفته دیگر نمیتوانم زنگ بزنم.😅 و به مادرم گفت:
”یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ میزنم.“😅😢
نقل از همرزم شهید مجید قربانخانی:
ما در شهری در نزدیکی حلب مستقر بودیم و آقا مجید با گروه دوم چند روز بعد از ما آمدند.
شب که خواستم بخوابم دیدم مجید خوابیده سر جای من!!😒
صداش زدم گفتم:
"اخوی! جای من خوابیدی"!!
گفت:
"برو یه جای دیگه بخواب"!😏
گفتم: "اینه؟"😠
گفت: "اینه"!!😌😐
ساعت ۳ونیم، ۴ نصف شب، پست من تموم شده بود؛ اومدم توی اتاق، دیدم مجید کسی نیست، فقط مجید خوابه😏
منم ۷ـ۸ تا تیر مشقی داشتم، گذاشتم تو خشاب و روی رگبار، توی اتاق خالی کردم!!!😜
یه دفه مجید از خواب پرید و گفت:
+"چکار داری مےکنی"؟؟😰😨
گفتم:
_"دارم اسلحمو چک مےکنم ببینم سالمه"؟😏😝
+"اینجا"؟؟😡
_"عشقم مےکشه! اسلحه خودمه"😌
〰〰〰〰〰
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#خادم_الشهدا
💕 @aah3noghte💕
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۱ روز آخر قبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۲
فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت.😬
منم همه چوب هایی که آماده کرده بودند برای گرم شدن را آتش زدم🔥تا مجید مجبور بشه خودش چوب بیاره بشکنه! حالش جا بیاد!😏
نوبت پست مجید که شد، دیدیم چوب های بزرگ رو گذاشته به دیوار اتاق ما و با یه آهن⛏داره مےشکنه!😑
گفتم:
"مرد حسابی! اینجا چرا"؟😫😩
+"عشقم کشیده اینجا"😜
〰〰〰
مداح های مختلفی همراه ما بودند ، یک شب که مداحی داشتیم منم شروع کردم به مداحی و مجید با صدای من حالش تغییر کرد😇 بعد از هیئت به من گفت:
"بیا برام بخون"!☺️
_"من برات نمےخونم!"😐
+"عه! چرا؟؟"😳
_"چون خوشم نمیاد ازت😒، نمےخونم برات"
شب عملیات با مجید و چند تا بچه ها نشسته بودیم دور آتیش🔥 و با هم دَم #یازینب گرفتیم،
همینطور که به صورت بچه ها نگاه مےکردم، نگاهم افتاد به صورت مجید...
به خودم گفتم:
"کار بچه حزب اللهی ها به کجا رسیده که تو اومدی اینجا؟!!😕 وااسفا! بر ما که اینقدر نیومدیم که تو بیایی"...😔😔
بےاراده شروع کردم به مداحی کردن...
وسط مجلس، مجید بلند شد رفت😑
تو دلم گفتم:
"بشر! تو #شهید بشی... من به اعتقاداتم شک مےکنم!😒 تو ادب مجلس سیدالشهدا رو نگه نداشتی پا شدی رفتی..."😠
بعد از مداحی رفتم سراغش، دیدم پشت ۴ تا دیوار اون طرف تر نشسته داره گریه مےکنه...😭
#شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
مطالب متفاوت در مورد شهدا را این جا بخوانید
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۲ فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت.😬 منم همه چوب ها
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۳
اگر دلتان شکست، خادم کانال را هم دعا کنید....
راوی: همرزم شهید
تو معرکه خانطومان، صدا زدند مجید هم تیر خورد😳
سمت چپ من، ۵۰ ـ۶۰ متر اون طرف تر بود... با هر زحمتی بود خودمو رسوندم بالای سرش😥
نزدیکش که شدم دیدم یه صدای ضعیفی داره ازش میاد😔
رفتم بالای سرش و گفتم "من اومدم"!😔
اونجا برای اولین بار بهش گفتم: #داداش😭
حال مجید اصلا تعریفی و موندنی نبود! من نتونستم تحمل کنم...😞
بغلش کردمو گفتم:
"داداش منو حلال کن! منو ببخش!😭 من راجع بهت بد فکر مےکردم"!!😔
نتونستم مجید رو تو اون احوال ببینم، چند تا غلت زدمو رفتم یه طرفی به گریه کردن😭
به حاج قاسم گفتم:
"هنوز جون داره"؟😔
گفت:
"آره"😔
+"بهش بگو مےخوام برات بخونم"😭
_"داره سر تکون میده"
شروع کردم به خوندن
"پناه حرم! کجا داری میری برادرم؟!
بدرقه راه تو، دیدهء ترَم!
آهسته تر برو داداش، ببین چه مضطرم"😭😭
اون روز (عملیات خانطومان) یه روزی بود که آسمونم داشت به حال ما گریه مےکرد... داشت بارون میومد😭
#آرزومه شب عملیات بشه #مجید_رو_بغل_کنم
بگم #داداش! #خیلی_مردی....
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۳ اگر دلتان شکست، خادم کانال را هم دعا کنید.... راوی: همر
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۴
راوی:
حاج مهدی هداوندخانی(فرمانده)
مجید قربانخانی، جوان25 سالهای بود که در یافتآباد قهوهخانه داشت.
اهالی محل او را با خالکوبی بزرگ روی یکی از دستانش و مرام و لوطیگریاش میشناختند.
به او میگفتم داش مجید. مثل مجید سوزوکی فیلم «اخراجیها» بود.
جلو خانهام میآمد و هر جایی که بودم پیدایم میکرد تا او را با خودم به سوریه ببرم.
یکبار دعوتمان کرد به قهوهخانه و به املت مهمانمان کرد.
مدام شوخی میکرد و نمک میریخت و میگفت:
"من نه بسیجی بودم و نه بچه مسجدی، اما تو را به پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) قسم که من را به سوریه ببر"!🤗🙏
تا اینکه گفتم:
"اگر مادرت رضایت بدهد اجازه میدهم".☝️
یک روز خانمی به اسم مادر مجید زنگ زد و با او صحبت کردم.
فردای آن روز به مجید گفتم:
"من فهمیدم که او مادرت نبود😌 اما به یک شرط اجازه میدهم که بیایی و آن این است که در خط دشمن نباشی".☝️
در یکی از عملیاتها وسط دشتی در خانطومان بودیم.
تیراندازی شدید بود. خشاب تمام کردم و فریادزنان برگشتم تا خشاب بگیرم که دیدم مهدی حیدری، محمد آژند و مجید قربانخانی روی زمین افتادهاند.
مجید دمر روی زمین افتاده بود. رفتم پیشش و سرش را بغلم گرفتم و بوسیدم.
میدانستم شهید میشود اما گفتم یه املت مهمون تو. برمیگردونمت عقب.
دیدم 4 گلوله به پهلویش خورده است. بغض داشتم اما گریه نکردم. شرایط دوباره متشنج شد. مجبور شدیم او را بگذاریم و برویم. جنازهها همگی ماندند.»
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
مطالب متفاوت در مورد شهدا را این جا بخوانید
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۴ راوی: حاج مهدی هداوندخانی(فرمانده) مجید قربانخانی، جوا
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۵
مجید شهید شد بیآنکه کسی بتواند پیکر بیجانش را برای خانوادهاش برگرداند.
او در کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابید؛ اما چه کسی میخواهد این خبر را به مادرش برساند؟😔
«همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود.
مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میکرد.
ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم.
آنقدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند.
وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند.
با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافتآباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم.😔
این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت بیقرار بودم....
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۵ مجید شهید شد بیآنکه کسی بتواند پیکر بیجانش را برای خان
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۶
یکی از دخترهایم در گوشیِ همسرش📱 خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود.
او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمیآمد.
آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمیکردم.
هنوز هم که هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میکنم و میگویم همیشه این موقع میآید.
تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! ۷ ماهه است که نیامده است.😔
«آقا افضل» حالا هفتماه است سرکار نمیرود و خانهنشین شده، بارها میان صحبتهایمان و حرفهایمان بیهوا میگوید:
«تعریف کردن فایده ندارد. کاش الآن همینجا بود خودش را میدیدید.»
بارها میان صحبتهایمان میگوید:
«خیلی پسر خوبی بود.
پسرم بود.
داداشم بود.
رفیقم بود.
وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان جایی که مجید در عکسهایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم.
گفتم هر طور که با حضرت رقیه درد و دل کردی حرف من همان است.
اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمیزنیم. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است.»
از وقتی شهید شده خیلیها خوابش را میبینند.
من فقط یکبار خواب مجید را دیدهام. خواب دیدم یک لباس سفید پوشیده است.
ریشهایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا میتوانستم بوسیدمش.
با گریه میگفتم:
مجید جانم کجایی؟ دلم میخواهد بیایم پیش تو.
حالا هم هیچچیز نمیخواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم میخواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگشده است.»
راوی: مادر #شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
💔
به مکه رفته بودم، کفشهایم گم شده بود😅
رفتم که کفش بخرم یکباره دیدم یک نفر دارد از دور می آید، حرکاتش برایم آشنا بود، نزدیک که شدم دیدم دارد می خندد😊
آنجا بود که شهید برونسى را شناختم
اتفاقاً او هم کفشهایش را گم کرده بود
کفش خریدیم و بعد به مسجدالحرام رفتیم تا وارد مسجد الحرام شدیم به شوخى گفت:
"السلام علیک یا خدا"😍
و بعد شروع کرد به خندیدن، وسایلى را که همراه داشت درآورد و یکى یکى نشانم داد و گفت
"این کفن براى پدرم است،این براى فلانى"
گفتم:
پس کفن خودت کو؟
با لبخند نگاهى به من کرد و گفت:
"مگر من میخواهم به مرگ طبیعى بمیرم که براى خودم کفن بخرم. این لباس باید کفن من بشود."
#شهیدعبدالحسین_برونسی
#سالروزآسمانےشدن
#آھ...
منبع:كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال📛
💔
#سبڪ_زندگے_شھدا
#مجاهدت_خستگےناپذیر
آقاجواد یک مجاهد به تمام معنا بودند و در راه خدا خیلی بےخوابی مےکشیدند
اکثر اوقات، در حال تلاش و تکاپو بودند
و همیشه چشمانش از شدت بےخوابی، قرمز بود
گاهی پیش مےآمد که از شدت بےخوابی
همانطور نشسته ، خوابش مےبُرد....
روایتی از همسر معزز #شهیدجوادمحمدی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛