💔
#حاج_حسین_یکتا:
آتش به اختیار یعنی
به اختیار ، غم و غصه مردم رو به دل ریختن!
غصهی مردم رو خوردن ؛
غمِ مردم رو حل کردن.
✍شهیدحججی خیلی آتش به اختیار بود....
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 12 بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم. 🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم
🔹 #او_را ... 13
خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم،
خاک گرفته بود!
یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز،📖
میخوندم ولی نمیخوندم!
میدیدم ولی نمیدیدم!
نیم ساعت بود که صفحه ی اولو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم
ولی هیچی نمیفهمیدم...
اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق😖
درونم داغ بود!
باید خنک میشدم!
داد زدم...
بیشتر داد زدم...
میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه...
میخواستم همه فکر و خیالا برن...
-بسسسس کن...
چت شده؟؟؟
چم شده؟؟؟
چرا اینجوری میکنم!؟
من که این شکلی نبودم!
سعید تو با من چیکار کردی؟
حالم از همه چی بهم میخوره،از همه چی بدم میاد...
حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه...
خسته شدمممم😭
هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم،
بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم...
چشمام رو که باز کردم، صبح شده بود☀️
صدای قار و قور شکمم که بلند شد،تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم.
دلمو گرفتم و رفتم پایین،
نون نداشتیم و
از نون تست هم خسته شده بودم.
یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم.
بعد از کلاس زبان فرانسه،
وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد.
مرجان بود.سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد.
میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو!
-سلام.خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم؟
-سلام،بفرمایید؟
-اینجوری نمیشه...
یعنی روم نمیشه!😅
این شماره منه،اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم...
-مگه چی میخواید بگید؟
-خواهش میکنم خانم سمیعی...
تماس بگیرید،منتظرتونم...
اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت.
چندثانیه ماتم برد😐،ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون.
شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه.
بعد باشگاه رفتم رستوران،
منو رو که نگاه کردم،
چشمم رو قرمه سبزی قفل شد!
وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم...😋
آخرین بار، تابستون که رفته بودیم خونه مامانبزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم.
چقدر دلم برای مامانبزرگم تنگ شد...
به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم😋
حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن😕
احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده😂
بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام.
وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید.
با دیدنم اخمی کرد😠
-معلومه کجایی؟کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم...
بقیه کارات کم بود،شب دیر اومدنم بهش اضافه شد!
-دیر از باشگاه درومدم، گشنم بود.رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم،یکم دیر شد.معذرت...🙏
تازه غذای فردامم با خودم آوردم!
و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان،غذا ها رو گذاشتم فریزر!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@romaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
خونه بی بابا، غرقِ ماتمه
#کلیپی با تصاویر #شهیدجوادمحمدی و دردانه اش #فاطمه
#شادی_روح_شهدا
و #صبوری_قلب_فرزندان_شهدا
صلـ🌹ـــوات
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 متن سخنان بسیار مهم #سیدحسن_العماد نابودی آل سعود قطعی است اما.... #تصویربازشود... #ظهور #یم
💔
متن سخنان بسیار مهم #سیدحسن_العماد
حتی اگر مظلومیت یمن را از طریق همین فضای مجازی به گوش بقیه برسانیم، به ظهور کمک کرده ایم...
#تصویربازشود...
#ظهور
#یمن
#نشرحداکثری
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 برای عملیات در سوریه بودیم که خبر دادند فرزند من به دنیا آمده است😅 همه بچهها مرا دوره کردند که
💔
اولين بار بود که من و فاتح با هم رفتيم مزار شهدای شهر اصفهان
اول رفتيم سر مزار شهدای گمنام و فاتحه ای خوندیم و...
اون روز رضا حال و هوای عجيبی داشت
حدودا يک ساعت يا بيشتر، با شهدا داشت درد و دل ميکرد
بعد نشستيم روی صندلی و عکس گرفتیم
به شوخی بهش گفتم:
"دادش_رضا اينجا عکس نگير شهيد ميشی"😅
مثل هميشه با سکوت و لبخند، فقط بهم نگاه کرد
همیشه به خودم میگم:
شايد اونجا يه لحظه پرده کنار رفته بود و فاتح اين روزهای شهادتش رو ديده بود...
خاطره ای به روایت دوست سردار شــهید«فــاتــح»
#شهیدرضابخشی
#فاتح
#فاطمیون
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
امام خامنه ای تیرماه ۱۳۹۷:
مشکل اقتصاد کشور موکول شد به برجام،
اما برجام دردی از اقتصاد ما دوا نکرد.
در جایی دیگر فرمودند:
نباید برجام وسیله ای بشود برای فشار به ملت ☝️
مسئولین گفته بودند برجام را قبول کنیم تا فشار تحریم برداشته شود!
پ؛ن:
دولت روحانی امروزه هم میگه FATF! را تصویب کنیم تا فشار ها برداشته بشه!ایا خیانت آشکار نیست؟!
#اندکےسیاسی
#آھ_ز_بےبصیرتی
💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🍀 سخننگاشت| رهبرانقلاب، امروز: [روز درختکاری، مژدهی در پیش بودن بهار و یادآور اهمیت پوشش گیاهی است] ... مسئله درخت و حفظ پوشش گیاهی باید جایگاه واقعی خود را در فرهنگ عمومی پیدا کند. دستگاههای مسئول باید جداً در مقابل [قطع درختان با انگیزه احداث ساختمان] و اینگونه کارها بایستند و اجازه انجام آن را ندهند. ۹۷/۱۲/۱۵
💻 @Khamenei_ir
شهید شو 🌷
🍀 سخننگاشت| رهبرانقلاب، امروز: [روز درختکاری، مژدهی در پیش بودن بهار و یادآور اهمیت پوشش گیاهی است
💔
میرفت زمستان و چنین گفت طبیعت:
دستان #تو آغاز گرِ فصل بهار است
#امام_خامنه_ای
#روحی_لک_الفداه
#روز_درختکاری
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ...
کاش مےشد ما با هم یه قراری میذاشتیم
#قرار_میذاشتیم_دل_نشکنیم!
اگه پدر و مادرت
بچه ت
همسرت
بهت دلخوش کرد، دلشو نشکن!
بذار دلخوشی ش ادامه داشته باشه
بذار حالا که روی تو حساب کرده
حساب و کتاب دلش، غلط از آب درنیاد...
#دلخوشی
#دلشڪستھ...
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۱ روز آخر قبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۲
فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت.😬
منم همه چوب هایی که آماده کرده بودند برای گرم شدن را آتش زدم🔥تا مجید مجبور بشه خودش چوب بیاره بشکنه! حالش جا بیاد!😏
نوبت پست مجید که شد، دیدیم چوب های بزرگ رو گذاشته به دیوار اتاق ما و با یه آهن⛏داره مےشکنه!😑
گفتم:
"مرد حسابی! اینجا چرا"؟😫😩
+"عشقم کشیده اینجا"😜
〰〰〰
مداح های مختلفی همراه ما بودند ، یک شب که مداحی داشتیم منم شروع کردم به مداحی و مجید با صدای من حالش تغییر کرد😇 بعد از هیئت به من گفت:
"بیا برام بخون"!☺️
_"من برات نمےخونم!"😐
+"عه! چرا؟؟"😳
_"چون خوشم نمیاد ازت😒، نمےخونم برات"
شب عملیات با مجید و چند تا بچه ها نشسته بودیم دور آتیش🔥 و با هم دَم #یازینب گرفتیم،
همینطور که به صورت بچه ها نگاه مےکردم، نگاهم افتاد به صورت مجید...
به خودم گفتم:
"کار بچه حزب اللهی ها به کجا رسیده که تو اومدی اینجا؟!!😕 وااسفا! بر ما که اینقدر نیومدیم که تو بیایی"...😔😔
بےاراده شروع کردم به مداحی کردن...
وسط مجلس، مجید بلند شد رفت😑
تو دلم گفتم:
"بشر! تو #شهید بشی... من به اعتقاداتم شک مےکنم!😒 تو ادب مجلس سیدالشهدا رو نگه نداشتی پا شدی رفتی..."😠
بعد از مداحی رفتم سراغش، دیدم پشت ۴ تا دیوار اون طرف تر نشسته داره گریه مےکنه...😭
#شهیدمجیدقربانخانی
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛
مطالب متفاوت در مورد شهدا را این جا بخوانید
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ... 13 خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم، خاک گرفته بود! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت م
🔹 #او_را ... 14
یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم.
هوا خیلی سرد شده بود.🌨
❄️برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن،
یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم✍
رفتم سراغ کیفم تا دفترچمو در بیارم که چشمم به شماره عرشیا افتاد!
تازه یادم اومد که گفته بود بهش زنگ بزنم!
ساعتو نگاه کردم،
هنوز خیلی دیر نشده بود.
حوالی ده و نیم بود🕥
شمارشو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده📱
صدای گرمی تو گوشی پیچید و گوشمو نوازش داد...
-الو بفرمایید...
-سلام آقای کیانی.
-عه سلام ترنم خانم،یعنی خانم سمیعی... 😅
خوبید؟؟
میدونید چقدر منتظر بودم؟
دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون☺️
-معذرت میخوام...فراموش کرده بودم...
-خواهش میکنم خانوم...
فدای سرتون😇
خودتون خوبید؟
-ممنونم،شما خوبید؟
-الان عالیم
-چه خوب!
ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید،بفرمایید...؟
-عههههه... راستش...
بله کارتون داشتم...
-خب؟
-چجوری بگم...
-هرجور راحتید! چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش؟
-بله چیزی شده....
-چی شده؟؟؟😳
-راستش...
امممم...
من...
عاشق شدم❤️
-عاشق؟
به سلامتی...
خب...از دست من چه کاری برمیاد؟؟
-این که منو قبولم کنید💞
-بله؟؟😳
-خانم سمیعی... من خیلی وقته دلم دنبالتونه...
باور کنید من بار اولمه که به این حال و روز میفتم!
-حرفتون تموم شد؟😒
-ترنم خانوم....💕
من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم...
هزار بار حرفامو مرور کردم، اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت...😓
من دوستتون دارم...
مگه عشق گناهه؟؟
-هه...عشق؟؟؟
حالم هر از چی عشق و پسر و رابطس بهم میخوره...
فکرنمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید 😠
-ترنم خانوم...
خواهش میکنم😢
من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست...
بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم💕
تو صداش بغض داشت...
دلم یه جوری شد...
اما خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن...
بازم بدنم داشت داغ میشد...
-آقای کیانی بذارید رابطه ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقه ای به شما ندارم!
-عیب نداره!
همین که من دوستتون دارم کافیه...❣
دلخوشی من شمایی.
من اصلا به اون کلاس علاقه ای ندارم...
همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد...💓
حرفای جدید میزد.
یه لحظه احساس کردم از سعید هم بیشتر دوستم داره!
سعید؟
مگه سعید اصلا منو دوست داشت؟؟
اگه دوستم داشت اون دختر وسط رابطمون چیکار میکرد؟
-من باید فکر کنم...
-باشه.فقط زود...
خیلی زود جوابمو بدید...
انصاف نیست بعد یکسال انتظار،بازم منتظرم بذارید😢
-شب خوش👋
-ممنونم که زنگ زدید...
امشبو هیچوقت فراموش نمیکنم!
امشب بهترین شب زندگیم بود...
شبتون بخیر...👋
یه سیگار درآوردم و روشن کردم...
تا چنددقیقه میخواستم مغزم خالی خالی باشه...
خسته بودم،رفتم روی تختم.
چشمامو بستم که یه پیام برام اومد💌
عرشیا بود!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@romaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک