💔
#همسرانه
خبرت هست که دلتنگ نگاهت شده ام؟
بی قرار تو و چشمان خمارت شده ام؟
خبرت هست دلم مست حضور تو شده؟
عاشق و شیفته ی زنگ صدایت شده ام؟
خبرت هست که باران بهارم شده ای؟
چون پرستوی مهاجر نگرانت شده ام؟
خط به خط زندگی ام پر شده از بودن تو
خبرت نیست و شادم که فدایت شده ام
#شھیدجوادمحمدی
#مدافع_حرم
#فدایی_حضرت_زینب
#رهسپار_دیار_عشق
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
امشب نماز باران می خوانم ودوست دارم رنگین کمان فردا زیباترین نشانه ی آن باشد.
بازهم مثل همیشه رگبارهای درد خوابم را می رباید ومن منتظر گلواژه های شفا هستم .
امشب بر لوح دلم نام رضا را می نویسم وآارمشی ناب مرا درآغوش می کشد وصدای بال کبوتران حرم لالایی یادم می شود.
به سکانی می روم که خدام مقدس بودنش را درسازها می نوازند .
آهو بره ای می شوم که صیاد ها ی درد دور وبرم را گرفته اند .می ترسم .همه جا تاریک می شود وناگهان نور سبزی چشمانم رانوازش می دهد،ناجی عاطفه ها دستم را می گیرد وبال هایی ازجنس لطافت به من می بخشد،باهم پرواز می کنیم.
و وقتی که در دریای شادی غوطه ور می شوم،می فهمم رضا یعنی تسکین تمام دردها!
بالم شکسته بود و هوایی نداشتم
از دست روزگار رهایی نداشتم
گفتم مگر امام رضا چارهای کند
ای وای اگر امام رضایی نداشتم
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارتــ حضرتــ زینب(س) با خانواده ام رفته بودیمـ
💔
#عاشقانه_شهدایی
همسرم پسر عمه ام بود.
آبان ۹۱ #عقد کردیم و ۱ ماه بعد همزمان با#عید_غدیر_خم عروسی برگزار شد.
#عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه.
از علاقه و شوقش برای رفتن به #سوریه و #شهادت آگاه بودم و به همین دلیل
برای رفتنش رضایت داشتم.
شب آخر به همسرم گفتم :
نمیدونم زمان عملیات چه شبیِ، اما بشین برات حنا ببندم.
رو مبل کنار بوفه نشست و موها، محاسن و پاهاش رو حنا بستم.
مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگه ای برداشت.
اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم میخوام یادگاری بمونه.
گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدن.
اون شب تا صبح خوابم نمیبرد وبه همسرم که خوابیده بود، نگاه می کردم تا ببینم نفس میکشه. ساعت۴صبحانه آماده کردم و وقت رفتن۳بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد.
چهره خندانش رو هیچوقت فراموش نمی کنم .
موقع خداحافظی گفت :
«دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی»😉
بعد از#شهادتش شبی که در#معراج بود، ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه
همسرم همیشه پاییز رو دوست داشت و بهترین اتفاقات زندگی اش در#پاییز رقم خورد.
#کربلا_رفتن
#عقد
#ازدواجش
#شهادت.
صبحی که میرفتن. گفتم کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره.
دوباره ته دلم می گفتم نه، بخدا راضی نیستم درد بکشه
#دوست_دارم و #عاشقتم رو راحت بیان میکردن.
قبل رفتن گفتن : فرزانه! من پشت تلفن نمیتونم جلوی دوستام بگم
💖#دوستت_دارم💖 چیکار کنم؟
گفتم : تو بگو یادت باشه،من یادم می افته.
موقع پایین رفتن از پله ها می گفت : یادت باشه، یادت باشه.
#شهیدحمید_سیاهکالی
#عشق_آسمونی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت:
_خب سادات عزیز،این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستند. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهره اند..من ازش راضی ام ان شالله خدا ازشون راضی باشه.😊
همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم:برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون وشیدای او هستم دیوونه ترم نکن حاج آقا.☺️🙈گفت:
_حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردند ولی متاسفانه قسمت نبود فرشته ای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه.از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم.
🍃🌹🍃
نیم نگاهی👀❤️ به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دانه های درشت عرق نشسته بود.
یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چند وقت دیگه دوباره برگردم به گذشته م؟!!!
🍃🌹🍃
اشرف خانوم به عنوان نماینده ای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابه لای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد وباز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد.حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت:
_اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشه ای بشینن حرفهاشون و بزنن.اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم.بعد رو کرد به پسرش وگفت: موافقید حاج آقا؟!
حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت:☺️💓
_تا نظر خود سیده خانوم چی باشه..
من با اشاره ی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم:_بفرمایید..☺️
🍃🌹🍃
رفتیم به اتاقم.
حاج کمیل گوشه ای از اتاق نشست ودوباره با دستمال تاشده ش عرق پیشانیش رو پاک کرد.
قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم.فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم.تنها کلامی که تونستم بگم این بود:
_باورم نمیشه …😇
او خنده ی ☺️محجوبی کرد.
_میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟
دست و صدام میلرزید!گفتم:_اینکه شما....
شرم از او مانع تموم شدن جمله م شد.
الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد!پرسید:☺️
_خب من درخدمت شمام سیده خانوم.
من واقعا نمیتونستم چیزی بگم ..گفتم:
_میشه اول شما صحبت کنید..
او دوباره خندید.نگاهم کرد.👀☺️با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو می دادم.نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب وکامل بود که من هیچ سوالی از رفتارو اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر.پرسیدم:😊
_شما دوست دارید همسر آینده تون چطوری باشه؟
جمله م رو قطع کرد.
_من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره.اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره..که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه..
جواب او خیلی هوشمندانه وکامل بود.تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت.همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم.حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشاره ای به گذشته ی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول می داد که تغییر میکنه و دست از گذشته ش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم .حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟میخواست بحث رو ببنده که همه ی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم:
_چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشته ی من میدونید.من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟!😔
او حالت صورتش تغییر کرد.به گل قالی خیره شد و گفت:
_وقتی خدا به بنده ش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت و ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟
او انگشت سبابه اش رو بالا آورد و با جدیت گفت:☺️☝️
_همون حرفی که در جواب سوالتون دادم… وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره..نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه…
یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ شد..این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!!
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥 رهبر انقلاب برای اولین بار در دیدار اخیرشان با دانش آموختگان دانشگاه امام حسین در دو جا از لفظ #سفیانی و رژیم سفیانی استفاده کردند.
در صورتی که این جملات جایگزین های دیگری هم داشتند، اما آن دسته از مردم که از اخبار و روایات در حوزه مهدویت کم و بیش مطلع هستند، به خوبی از سفیانی شناخت دارند که جریان #سفیانی در عصر پیش از ظهور و در زمان ظهور امام زمان نقش مهمی دارد؛ سفیانی از دشمنان سرسخت جبهه امام زمان به حساب می آید.
اینکه رهبر انقلاب از این واژگان و جملات مخصوص در حوزه مهدویت استفاده میکنند، قابل تامل است و بی جهت نیست. مخصوصا وقتی اشاره ایشان در سخنرانی به #اربعین حسینی بوده که مقابل نظام سلطه و استکبار جهانی ایستاده (که همان سفیانیان زمان هستند) و صراط حق در این تاریکی مطلق است.
#علائم_ظهور
#وعده_ظهور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
یک بار از من پرسیده بود: چقـــدر
#منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات میـــــمانی؟؟؟!☹️
گفتم : از هـــمان ابتدای زمانی ڪه
حقوقـــــم را میگیرم؛ منتظرم ڪه
موعد بعـــدی پرداخت حقوق ڪی
میـــــرسه‼️
آهی از سر حسرت کشید و گفت:
اگر مردم این انتظاری را که بخاطر
#مــال دنیا و دنیا میکشند💔 کمی
از آن را برای امام زمان میکشیـدند
ایشان تا حالا ظهـــور کرده بودند
امام منتظـــــر ندارد.😔😔
شهیدمدافعحرم
#محمود_رادمهر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#برنگـشت❗️
💥چند وقت پیش ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﺳﻪ
ﻫﺰﺍﺭ میلیارد ناقابل💰💵💸💵 برداشت و رفت ودیگه هم برنگشت ..!!!!!!!
☄ و اون یکی دوازده هزار ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ تومن 💵💸💰💳ﮔﺮفت ﻭ ﺭفت ودیگه هم برنگشت!!!!!!
🚫وهیچکدومشون برنگشتن .....!!!!!
🥇اما...سی ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ، ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ میخواستن با جونشون ﻣﻌﺒﺮ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪ....
یکیشون ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻛﻪ رفتﺑﺮﮔﺸﺖ !!!!😭
❌همه فکر کردن ترسیده !!
👏👌ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭدرآورد؛ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
« ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ؛نو حیفه ؛مال بیت الماله»ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ اتفاقا ؛ اونم ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ....!!!!!!!😭
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕