شهید شو 🌷
💔 شدت این عشق در شعرم نمیگنجد چرا؟ بیخیالِ شعر اصلا... دوستت دارم حسینع #
💔
جنون یعنے ڪسے در
شهر خود سِیر میڪند
اما دِلَش در ڪوچه هاےِ
ڪربلا جاماندھ....!
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
امام خمینی(ره):
#بسیج، مدرسه عشق
و مکتب شاهدان و #شهیدان_گمنامی است
که پیروانش بر گلدسته های رفیع آن،
اذان #شهادت و #رشادت سر داده اند.
رشادت های جواد هم قبل از شهادتش، نُقل محافل است
و #گمنامی اش...
تکه کلامی داشت و میگفت:
"مردان خدا گمنامند"...
گویا همین گمنامی است که خیلی به چشم مادر سادات می آید و
دعا میکنند برای شهادت...
گمنامی ام آرزوست
#شھیدجوادمحمدی
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
📚صحیفه امام خمینی ره جلد21ص194
#شهید_مدافع_حرم_آلالله
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھارباب
#آھزینب
#آھڪربلا
#حجاب
#رفیق_شھید
#مدافع_حریم_عمه_سادات
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#کوچه_شهدا
#کوچه_شهید
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
#۵آذر سالروز تشکیل #بسیج گرامی باد
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
دستم رو روی دستش گذاشتم.گفتم:
_ولی من با شما یاد گرفتم نترسم.وقتی شما هستی نمیترسم.شما وجودتون پراز آرامش و امنیته.
زیر لب زمزمه کرد:😞
_نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!گفتم:
_بهم بگید..ازاول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده.اون چیز چیه؟😊
او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت:
_مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز……
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
من متوجه منظورش نمیشدم.گفت:
_رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم.همون طور که الهام منو باور کرد.دیگه چیزی نپرسید.فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید.😞😣
🍃🌹🍃
خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشته ی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟ ! بااینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی در مورد اون گناه نگه.
چون بقول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه. پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم.
سرش رو بوسیدم😘 و گفتم:
_از فردا براتون یک طور خاص دعا میکنم.
چشمکی عاشقانه زدم:
_مخصوصا در قنوتم..😉
خندید:😄
_پس از فردا شب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم.
🍃🌹🍃
کنارش خوابیدم.
هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود. سخت بود باور اینکه مرد آروم و مومن من از جیزی رنج میکشید و میترسید.
یاد حرف الهام در خوابم افتادم:
اوخیلی سختی کشیده آزارش نده!
یعنی حاج کمیل بغیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟!
یاد جمله ی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم:
#هرپرهیزکاری_گذشته_ای_دارد_وهرگنه_کاری_آینده_ای..
چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو.
🍃🌹🍃
صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای☕️ بیدارشدم.😊
_پاشو خانومی..پاشو مدرسه ت دیر شد..
به زور از رختخواب دل کندم.با غرولند گفتم:
_این روزها اصلا دل ودماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم.وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم.؟😬
او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون می آورد و روی تخت میگذاشت گفت:😄
_تنبل شدید رقیه سادات خانوم.زودتر بلندشید.نون تازه خریدم.نون سنگگ لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.😋
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم.
🍃🌹🍃
حاج کمیل اونروز کلاس نداشت
و با لطف و بزرگواری برای من صبحانه ی مفصلی تدارک دیده بود.
سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمه های کوچک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد.
من روزهایی که با اوصبحانه میخوردم رو دوست داشتم.اون روز تا پایان برام خوش یمن ومبارک رقم میخورد.
او اینبار مهربان تر وعاشقانه تر 😌😍از همیشه نگاهم میکرد.با هر لقمه ای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم!
وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز وبادوم ریخت و درحالیکه پیشانی مو میبوسید
گفت: 😋☺️
_وقتی برگشتی یک دونه شم☝️ نباید باقی بمونه.
با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بی پناه.
او همه چیز من شده بود..
🍃🌹🍃
نگفتم روزهایی که باهم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟
مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.ومن خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم به خانه برگشتم.😍
تصمیم گرفتم با کلید🔑 واردخونه شم تا او رو غافلگیرکنم.😇
🍃🌹🍃
به در خونه که رسیدم
کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. 👞
دلم شور زد.😥صدای پدر شوهرم از پشت در می اومد.
صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث درباره ی منه.
میدونستم کار درستی نیست ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم.
دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه. چون در ورودی منتهی میشدبه یک راهروی دومتری.
دستم رو مقابل دهانم گذاشتم تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه.
پدرشوهرم داشت حرف میزد.
_چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.😐
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
حاج کمیل گفت:
_حاج آقا من حواسم هست.رقیه سادات هم بچه نیست.بقول خودتون همه چیز حالیشه.
_درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شده ای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه.
بت میگم مراقبش باش.وسایل وابزار گناه رو ازش دور کن.حواست به رفت وآمدهایش باشه. اینقدر تا دیروقت کار نکن.بیرون نباش. بجاش باهاش بیشتر باش.
اینقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده.ببین من به اون دختره خوش بین نیستم.
زن توالان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.✋
🍁🌻ادامه دارد.....
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد.
سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت:
« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم. »
گفتم «مثلا چی کار کنیم؟»
گفت « دوتا کار ؛ اول #خلوص، دوم #سعی_و_تلاش. »
📚یادگاران، کتاب حسن باقری
#شهید_حسن_باقری
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
تبین آشوبهای اخیر در سخنرانی روشنگرانه حجتالاسلام والمسلمین عالی.mp3
7.52M
💔
تبیین #آشوبهای اخیر در سخنرانی روشنگرانه حجتالاسلام والمسلمین مسعود عالی
در یادواره شهدای شهرک مطهری شهر چهاردانگه اول آذر ماه سال 1398
✅ #حجت_الاسلام_عالی
#روشنگری
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
💔
اصل شعار اجتماع دیروز تهران در دست مردم👌
#امنیت
#مردم_پای_کار_انقلاب
#یهود
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی ڪور بینا شد..، فلج پا شد..، گدا روزے گرفت...! پشت هم رخ میدهد اینجا از این رخداد ها
بِهشتِ جانان اَست مَشهدِ تُ…!
💔
سخنران مراسم ختم خواهر رئیسجمهور: حسودها به یوسف پیامبر گفتند، برادرت دزد است!
🔹یوسف صدیق نه به خاطر حسادت بیگانگان، بلکه به خاطر حسادت خودیها و برادران به چاه افتاد و رنج و مصیبت دید
🔹وقتی کیل یوسف را در بار بنیامین پیدا کردند، به یوسف گفتند اگر او دزدی کرده، قبلا هم برادری داشت که دزد بود؛ اما یوسف سخن را در دل ریخت و آشکار نکرد.
🔹میخواهم بگویم نسبت دزدی و دروغ برای همه هست.
🔹معصومان و اَبدال همواره مورد آزار و اذیت بوده اند.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 سخنران مراسم ختم خواهر رئیسجمهور: حسودها به یوسف پیامبر گفتند، برادرت دزد است! 🔹یوسف صدیق نه ب
من رو نگاه میکنید مواظب باشید یه وقت دستاتون رو جای پرتقال نبرید☺️
امین شفیعی
تلطیف فضا😉
💔
#ایهالارباب
بعد « لا حول و لا قوة الا بالله »
وحی شد گفتن یک عمر « اباعبدالله »
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#آھارباب
#آھزینب
#آھ_ڪربلا
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#السلامعلیڪدلتنگم💔
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #ایهالارباب بعد « لا حول و لا قوة الا بالله » وحی شد گفتن یک عمر « اباعبدالله » #صلےاللهع
💔
حسین من...❤️
اِنّے وُلِدتُ لڪۍ أحبِّڪ
متولد شدم تا دوستت داشته باشم...
#حسین آرام جانم...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#روزم_بنام_شما
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم دستم رو روی دستش گذاشتم.گفتم: _ولی من با شما
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_شصتم
_پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.😐✋خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضیش رو اون نطفه باقی میمونه..من با این اتفاقات اخیر میترسم.
حاج کمیل گفت:
_بله درسته نگران نباشید حواسمون هست..
_ببین هی نگو حواسم هست حواسش هست.مثل اینکه حالیت نیست دور وبرت چه خبره ؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر.
حاج کمیل لحنش تغییر کرد:
_حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم. ..من بی گداربه آب نمیزنم.بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبرو نگرفتم.این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما.جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم.😕
پدرشوهرم مکث کرد.فکر کردم قانع شده ولی گفت:
_می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.یه روز بهت گفتم نکن اینکارو ،مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه.خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم ..
امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی.خیلی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.دیگه خود دانی.اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن.
🍃🌹🍃
فکر میکردم امروز روز خوبیه.
ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.حرفهایی که باید میشنیدم و شنیدم سمت در رفتم و با حالی خراب از خانه خارج شدم. میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم وباسروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد.سخت بود! هردومون باید به گونه ای رفتار میکردیم که انگاراتفاقی نیفتاده. من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده.
به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم.او با تعجب گفت:
_زود اومدید!
در حالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم:
_زود تعطیلمون کردن.چطورید شما.؟ مهمون داریم؟
پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد.
با لبخندی سلام کرد:
_احوال سادات خانوم؟!
سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم. ولی باید این کارو میکردم.چون واقعا او حق داشت نگران باشه. اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت.
گفتم:😊
_قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز..
او نزدیکم شد و سرم رو بوسید:😘😊
_دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل و ببینم برم
با دلخوری گفتم:😕
_قدم ما سنگین بود حاج اقا.تشریف داشته باشید یچیری درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم.
در و باز کرد و گفت:
_ان شالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم.خوش باشید با هم.
بعد رو کرد به حاج کمیل ونگاه معنی داری بهش کرد و گفت:
_مراقب عروسم باش.
🍃🌹🍃
شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه.
وقتی رفت سراغ یخچال رفتم ویک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه.حرکاتم عصبی بود.خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم.
حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد.به زور لبخند زدم.
_حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟
او سعی میکرد عادی رفتار کنه.با لبخندی گفت:😊
_گفتند خودشون که..اومده بودن اینجا کارم داشتند.
با ناراحتی گفتم:😒
_و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟
خندید.دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد._این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟
🍃🌹🍃
او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم.دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جراتشو نداشتم.
بنابراین مجبور شدم بگم:
_شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن.
و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم.
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
پروردگارا!
رفتنِ من در دست توست
من نمیدانم چه موقع خواهم رفت
ولی میدانم که باید از تو بخواهم
#مرا_در_رکاب_امام_زمانم_قرار_دهی
و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم
تا به فیض شهادت برسم
#شهید_علی_صیادشیرازی
💕 @aah3noghte💕
_Qoddosi_Raeesi_Jalase_Saran.mp3
258.3K
حتما گوش کنیدومنتشرکنید
🔸از آقای #رئیسی سؤال کردیم: چی بود قضیه؟ شما بگید چه گذشت در آن #جلسه_سران_قوا؟
🎙 #کریمی_قدوسی، نماینده مجلس
🗓 سهشنبه ۱۳۹۸/۹/۵
#اندڪےبصیرت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
واللهقسم
کهمنبهترینلذتـهارا
دردوریازگناهیافتم...
#پسریکهفقط۲۲سالشه:)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 واللهقسم کهمنبهترینلذتـهارا دردوریازگناهیافتم... #پسریکهفقط۲۲سالشه:) #آھ_اے_شھادت.
💔
حالا جدا از اینکه
خوندن این جملات
و دیدن همچین درکی از یکـ پسر ۲۲ ساله
خیلی سنگین و قابل تأمله ،
باید بگم
که به ادبیات و نوع نوشتنش غبطه خوردم!
چقد قشنگ و منسجم و پر محتوا نوشته...
حالا ب ما بگن دو خط انشا بنویس ... :)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
خانه ی شهید، طبقه زیر همکف به 50 متر هم نمیرسد.
ابتدا فکر میکردم همه این خانه ویلایی باید متعلق به شهید باشد، اما گویی تنها همین زیر زمین استیجاری برای او بوده است. واحدی کوچک که به محض ورود فکر میکنی وارد یک نمایشگاه دفاع مقدس شدهای!
نمایشگاهی که روایتگر تصویری روزهای جنگ تحمیلی تا سالها خدمت، جهاد و مبارزه حاج عبدالرشید در مقاطع مختلف است.
رزمندهای که پس از سالهای دفاع مقدس، به روایتگری کاروانهای راهیان نور میپرداخت و در جبهه فرهنگی نیز خدمت میکرد.
کنار همه این زیباییهای به نمایش در آمده در این خانه کوچک و ساده مینشینم و از همسر شهید میپرسم: «این خانه همه دارایی شهید عبدالرشید رشوند است؟»
می گوید: «بله، همه دارایی شهید این زیرزمین است و خانهای قراردادی که بعد از سالها خدمت با کلی قسط و بدهی برایمان مانده و سر جمع همه آنچه شهید از مال دنیا دارد با خانه و ماشین شاید به 60 میلیون هم نرسد.»
ذهنم ناگاه به طعنههایی میرود که در خصوص دریافت حقوقهای نجومی و پولهای کلان به خانواده شهدا زده میشود.
همسر شهید ادامه میدهد: «از همان روز تشییع، حرفهای نامربوطی به گوشم رسید. اینکه هنوز پیکر شهید تشییع نشده، 400میلیون تومان به حسابمان واریز شده و دیگر نانمان در روغن است. چه باید گفت آنها نمیدانند یا خودشان را به نادانی زدهاند. چگونه میشود غیرت دینی و سربازی ولایت حسین بن علی (ع) را با ثمن ناچیز دنیایی معامله کرد.»
منبع:
http://shohadaezeinabi.blog.ir
#شهید_عبدالرشید_رشوند
#شهید_مدافع_حرم
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#قرار_عاشقی
#زیبایی_های_حرم
📸 باران و انعکاس بسیار زیبای گلدسته حرم امام رضا(ع) بر روی آب
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕