eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🌿❤️چه کرده جذبه ی چشم تو با آغوش این غربت که زائر فصد اینجا میکند،از دور می رقصد؟ 🌸 دوتا چشم پریشان بر ضریحت بستم و حالا دوتا ماهی قرمز در پس این تور کی رقصد...❤️🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اینکه جوونیمون تو چه راهی و خرج کی بشه، خیلی مهمه... مثلا اقتدا کنیم به امام حسین علیهماالسلام، پای و برای دفاع از شهید بشیم یا اینکه بگذاریم بهار عمر، به بگذرد و در ، جز حسرت چیزی نداشته باشیم... . . نکته ای که در زندگی بسیار به چشم می آید در های زندگےشان است... و شان را پای کسی گذاشتند که دنیا و آخرت نصیبشان شد... . . . ... 💞 @aah3noghte💞
Narimani-Shab 10 Moharam1395-001.mp3
7.55M
💔 یه جون دارم اونم فدا یه یار جونی میکنم هرکی یه جور منم یه جور دارم جوونی میکنم... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 🌿🥀خدایا... فرمانبری‌ات را به ما الهام فرما و ما را از نافرمانیت دور کن... و راه رسیدن به آنچه از خشنودی‌ات آرزومندیم آسان کن 🍃 و ما را در میان بهشت‌هایت جای ده ☘ و از برابر دیدگان دل‌هایمان، ابرهای شک و دودلی را بزدای🤲 و از قلوبمان پرده‌های تردید و کوردلی را کنار زن 🙏 و از نهادمان باطل را زایل کن 😔 « زیرا شک‌ها و گمان‌ها، بارور کننده‌ی آشوب‌ها و تیره کننده‌ی عطاها و بخشش‌های زلال و بی‌آلایش‌اند»🌟🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دوست دارم که شبی روی فرج نامه تان با همه مردم دنیای تو بنویسم عشق دَر و دیوار دلم پرُ شده از یا مهدی چقدر از غم شب های تو بنویسم عشق 🌸🍃 💞🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ناراضی‌ام به حدّ تمامِ غم زمین... از آنچه خواستیم و... به ما آسمان نداد...... به وقت جمعه دلتنگی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_15 بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی
☕️ در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف. چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا  مرا به سمت خودش بکشد. پس عصبی و تقریبا ترسید به عقب برگشتم. عثمان بود. برزخ و خشمگین (میخوام باهات حرف بزنم). و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را ( نمیام.. برو پی کارت..) و او متفاوتتر (کار مهمی دارم.. بچه بازی رو بذار کنار) با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.. چند ثانیه بعد دستی محکم بازوی را فشرد  و متوقفم کرد (خبرای جدید از دانیال دارم.. میل خودته.. بای) رفت و من منجمد شدم. عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی. با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم (عثمان.. صبر کن..) درست روبه رویش نشسته بودم، روی یکی از میزها در محل کارش. سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد. استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویلم میداد..  لب باز کرد اما هیستریک (میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ وقتی جواب تماسهام و ندادی، فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره.. چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون، زنگ درتون زدم.. هربار مادرت گفت نیستی.. نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت.. میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری.. اما اشتباهه.. بفهم.. اشتباه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟) داد زدم (خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجبه دانیال اینطوری حرف بزنی..) و بلند شدم.. به صدایی محکم جواب داد (بتمرگ سرجات..) این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود. خیره نگاهش کردم.. و او قاطع اما به نرمی گفت (فردا یه مهمون داری..  از ترکیه میاد.. خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره.. فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش.. بعد هر گوری خواستی برو.. داعش… النصر.. طالبان.. جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی.. البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار.. راستی یه نصیحت، وقتی مبارز شدی، هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..) حرفهایش سنگین بود.. اشک ریختم اما رفتم.. مهمان فردا چه کسی بود؟ یعنی  از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست.. دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه.. مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم.. دانیال.. دانیال .. دانیال.. آن شب با بی خوابی، هم خواب شدم.. خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش.. صبح زودتر از موعد برخاستم.. یخ زده بودم و میلرزیدم.. این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت..؟؟ آماده شدم و جلوی آینده ایستادم.. حسی دمادم از رفتن منصرفم میکرد.. افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم.. اما باید میرفتم.. چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم.. دندانهایم بهم میخورد. آن روز هوا، فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا..؟؟؟ نفس تازه کردم و وارد شدم.. عثمان به استقبالم آمد. آرام و مهربان اما پر از طعنه.. (ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی، نیست..) میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود.. 📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهید حسین ولایتی فر جوان دهه هفتادی که شهری را بهم ریخت حسین ولایتی فر در ٦ تیر ماه ١٣٧۵ در شهرستان دزفول دیده به جهان گشود. در خانه ای که رنگ و بوی معنویت می داد و در خانواده ای که از متدینین شهرستان بودند. در همان سنین کودکی به همراه برادر بزرگتر به مسجد می رفت؛ در هشت سالگی عضو جلسات قران مسجد حضرت مهدی عج شد. حضور چندین ساله در فضای مسجد و جلسات تاثیر به سزایی در شکل گرفتن روحیات حسین گذاشت. در همین جلسات بود که روحیه مسئولیت پذیری را تمرین می کرد و در حلقه ها و گروه های مطالعاتی بر معرفت خود می افزود. روحیات طنز و شوخ طبعی حسین در کنار این ویژگی ها شخصیت جذابی به او داده بود و محبوبیت بالایی در بین دوستان به خصوص کوچکترها داشت. از همان نوجوانی روحیه جهادی را با خود همراه داشت. بارها دیده شده بود که چندین ساعت در مسجد وقت می گذاشت و کار می کرد. به نوعی حسین در بین رفقا به آچار فرانسه معروف بود. هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌿🌟نماز اگه درست انجام بشه منشاء همه ی پیروزی ها و موفقیت هاست، و اگر درست انجام نشه، دریچه ی  تمام شکست هاست.🌿🌟 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🔴 روحانی: آمریکا به تعهدات خود برگردد، آماده هستیم...آنها باید عذرخواهی کنند و صدمه‌ای که به ایران زده‌اند را جبران کنند!!!! آقای رئیس جمهور به کدام تعهد برگردد؟! آقای رئیس جمهور آماده چه چیزی هستید؟! آقای رئیس جمهور چطور دست قطع شده حاج قاسم را جبران کنند؟! ؟! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 قبرِ من اینجاست...! یک بار با محمدحسین به گلزار شهدا بودیم. یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطراتی از آنها نقل می کرد. همین طور که میان قبرها می گشتیم یک مرتبه محمدحسین ایستاد رو به من کرد و گفت: هادی می‌خواهم چیزی بهت بگویم... گفتم: خوب بگو گفت: من شهید میشوم و مرا توی این ردیف دوم خاک میکنند و اشاره کرد به همانجا.... حدود دو سال بعد از شهادتش زمانی که به زیارتش رفته بودم یک مرتبه یاد حرف آن روز او افتادم. دیدم قبرش دقیقاًهمان جایی است که اشاره کرده بود. ✍راوی: محمد هادی یوسف الهی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مراقب باشید در فضای مجازی غرق نشوید... ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🥀🌿روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت...🍃🥀 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ششم تیر ماه سال 1360 سالروز سوء قصد به رهبر معظم انقلاب توسط گروه فرقان در مسجد ابوذر تهران ، اما تقدیر الهی چنین بود كه ایشان برای آینده نظام حفظ شوند. سر خُم می سلامت، شکند اگر سبویی🥀 ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 گمراه نمیشوم تو همراه منی تاریکی محضم و شما ماه منی تنهایی من با تو که احساس نشد تا همدم این سوز دل و منی ... 💕 @aah3noghte 💕
💔 💞 🌿🥀رب من ❤️ آیا بنده فرارى جز به درگاه مولایش به کجا بازگردد😔 یا آیا کسى جز او هست که وى را از خشم او پناه دهد😭 معبودا اگر پشیمانى بر گناه توبه محسوب شود پس به عزتت سوگند که براستى من از پشیمانانم🙏 و اگر آمرزش خواهى از خطا آنرا پاک کند پس براستى من از آمرزش خواهانم🥀🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💟چالش سین دلنوشته ی امام رضا..💟 شرکت کننده شماره: 1 💕💕 باب‌ الرضا ڪه رفتم گفتم به خادمانت : من در همین حوالے گم کرده‌ام دلم را ... 💕💕 برای شرکت در چالش به آیدی زیر پیام بدین..👇👇 @khadem_shahidomidakbari ڪانال @shahidomidakbari
💔 وسط جاذبه این همه رنگ نوکرت تا به ابد رنگ شماست بیخیال همه‌ے مردم شهر دلم آقا به خدا تنگ شماست💔 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. قال تعالی . "سبحان الذي أسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام إلى المسجد الأقصى الذي باركنا حوله " . صهیونیستا بدونید که خونتون بسته به اذن ... 🏷 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 "فادرءو عن انفسكم الموت ان كنتم صادقين" عده ای گفتند اگه برادران ما اینجا می ماندند و به جنگ نمیرفتند نمیمردند.. خدا گفت: اونها نمردند شهیدند و زنده.. شما اگه راست میگی مرگ رو از خودت دور کن..! (آل عمران ۱۶۸ و ۱۶۹) پ.ن: "قرآن" بر "ما" نازل شده.. ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_16 در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف. چند قدم بیشتر به محل تجمع
باز هم باران… و شیشه های خیس.. زل زده به زن، بیحرکت ایستادم ( این زن کیه؟؟ ) و عثمان فهمید حالِ نزارم را، و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را.. نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد.. عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید، آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..  زن ایستاد.. دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا.. موهایی بلند، و چشم و ابرویی مشکی، درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم.. من رو به روی دختر.. و عثمان سربه زیر، مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛ کنارمان نشسته بود.. چقدر زمان ،کِش می آمد.. دختر خوب براندازم کرد.. سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش، اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد. (خیلی شبیه برادرتی.. موهای بور.. چشمای آبی.. انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون، حسابی نم کشیده..) چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش.. درست مثله چای مسلمانان.. صدای عثمان بلند شد (صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم.. صوفی نفسی عمیق کشید (عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم، قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم.. درس میخووندم، سال آخر پزشکی.. دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.. پسر خوبی به نظر میرسید. زیبا بود و مسلمون، واما عجیب.. هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.. جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن..  اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره.. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم.. شایدم گفتنو من نشنیدم.. خلاصه چند ماهی گذشت، با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام. تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل..) حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی.. او از دانیال من حرف میزد؟؟؟ یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی، راه خانه  گم میکرد، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد.. شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست.. حق داشت.. دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد.. ( ازدواج کردیم.. تموم.. نمیتونم بگم چه حسی داشتم.. فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده.. صوفی و دانیال.. یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه.. دیگه روز زمین راه نمیرفتم.. سفر با دانیال.. رفتیم استانبول.. اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.. وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره.. بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم.. یک ماهی استانبول موندیم.. خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه، عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی.. تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند.. پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه.. و من خامتر از همیشه..موم شدم تو دست این حیوون صفت..) دانیال مرا حیوان صفت خواند..؟؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_17 باز هم باران… و شیشه های خیس.. زل زده به زن، بیحرکت ایستادم (
صدای عثمان سکوتم را بهم زد ( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه) با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم.. دختر آرامشی عصبی داشت (بار سفر بستم.. و عجب سوپرایزی بود.. رفتیم مرز. از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم.. مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند.. ترسیده بودم، چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.. میدونستم جای خوبی نمیریم.. و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت.. چند روزی تو راه بودیم.. حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست.. و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم را نمیفهمیدم.. بالاخره به مقصد رسیدیم.. جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه..  نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره.. اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت.. مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود.. اون از رسالت آسمانی  و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت. اما من درک نمیکردم. و اون روی وحشی وارشو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره، وقتی مزه دهنم شه..  منه کتک نخورده از دست پدر.. از برادرت کتک خوردم.. تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش، از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه.. اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.. ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی، نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟ که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟؟ که بگی چه غلط کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری..؟؟ من تجربه اش کردم.. اون شب برای اولین بود مثله یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده.. اما مکان نداشت. صبح وقتی بیدار شدم، نبود.. یعنی دیگه هیچ وقت نبود.. ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید میدادم که برمیگردو از اینجا میریم.. اما..) نفسهایم تند شده بود.. دختره روبه رویم، همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟ در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.. عثمان از جایش بلند شد ( صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت (بخور سارا.. واسه امروز بسه..) اما بس نبود.. داستان سرایی های این زن نظیر نداشت.. شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید.. ای عثمان احمق.. چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟ خالی تر این هم میشد که بود؟؟ ( من خوبم.. بگو..) لبهای مچاله شدن صوفی زیر دندانهایش، باز شد ( زنهای زیادی اونجا بودن که….) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 بنا به درخواست زیاد اعضا روزی دو قسمت از رمان میذاریم
💔 "بزرگی هرکس به بزرگی غمی است که در دلش پنهان کرده است.." .. غمت چیه؟.. همونقدر ارزش داری..! غم عشقت بیابون پرورم کرد هوای وصل تو، بےبال و پرم کرد ... 💞 @aah3noghte 💞
ترور.mp3
13.91M
💔 🎼 ترور 🎤حامد زمانی تقدیم به شهید بهشتی و تموم ۱۷ هزار شهید ترور ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام! گفت: بدون غذا؟! همین سخن را به دوست دیگرم گفتم: گفت: بدون نماز؟! و این گونه خدای هرکس را شناختم... ... 💞 @aah3noghte 💞