eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 چند در این عکس مےبینید؟ چهره های آسمانےشان را نگاه کن... هنوز هم نور بالا میزنند انگـار... چقدر این دورهمی های دوستانه، لذتبخش هستند بدون گناه در کنار رفقایی که حالا مهمان اربابند... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 ...
💔 نیست به تار و پود من جز تو نشان ز بود من در همه‌ی وجود من مرده منم،زنده تویی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بارش بی‌امان خمپاره‌ها تا نیمه شب ادامه داشت. ترکش‌های سرخ، خواب را از همه گرفته بود. زیر پل تعدادی از افراد نشسته بودند، همدانی از زیر پل بیرون آمد، مات و حیران به روی پل نگاه کرد. نزدیک دهنه پل و کنار تپه «مجاهد» در همان مکانی که خمپاره های صد و بیست مثل باران می‌باریدکسی به نماز ایستاده بود. صدای انفجار خمپاره‌ها لحظه ای قطع نمی‌شد. طنین صدای «محمد بروجردی» در گوشش پیچید: «این امانت ماست …دست شما…امانتدار خوبی باشید.» دوباره نگاه کرد ... شهبازی دشمن مثل ابراهیم . نمی دانست چه کار کند. جرات حضور در خلوت شهبازی را نداشت. طاقت نیاورد در حالیکه اشک پهنای صورتش را پوشانده بود، به زیر پل بازگشت. خلوص نماز شبهای شهبازی در میان اهل جبهه مشهور بود، و همدانی با تمام وجودش این خلوص را در ظلمات شب مشاهده کرده بود. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چشم هایت عقیق سرخ یمَن گونه ها قاچِ سیب لبنـانی تو بخندی شکسته خواهد شد قیمت پسته های کرمانی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 خدایا❤️ 🌟 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در شب یا روز در تنهایی به سراغ آن رفتم و تو پرده های ستّاریت را بر من فرو انداختی، به طوری که هیچ کس جز تو، ای خدای جبّار، نمیدید، 🌿 ✨پس به تردید افتادم بین این که از ترس تو آن را ترک کنم یا به واسطه ی حسن ظن به تو آن را مرتکب شوم.🌟 پس نفس آن را برایم زینت داد و انجام دادم در حالی که میدانستم معصیت تو را مرتکب میشوم؛😔 🍃 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 پـدرم گفـت اگر خادم ایـن خـانہ شوی همہ زندگے و آخـرتـت، تضمـین اسـت از خـدا خواستـھ ام تا بشـوم بیمارت بسڪہ داروی شفاخـانه تو شیرین است.. 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_ششم از اشرار بودند. سیستان و کرمان را ناامن
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) احمد کاظمی بود، . قاسم سلیمانی بود، ، و بقیه سرداران... جلسه مهمی بود و حضور فرمانده هان! طول کشید. سرسفره که رفتند، رنگینی غذا به چشم می آمد. دوستان ارتش، سنگ تمام گذاشته بودند اما احمد کاظمی نشست سر سفره و با نان و پنیر و سبزی، مشغول شد و همین! اشاره کردند به سفره و گفتند: این همه غذا هست چرا نمی خورید!؟ گفت: نه... ما به این سفره ها عادت نمی کنیم؛ بهتره از خودمان مراقبت کنیم و از این تشریفات، خالی باشیم. حاج قاسم هم همین طور عمل کرد؛ یاد بچه های جنگ بود و شرافتی که باید حفظ می شد. 💫النّاسُ؛ مردم... عَلَی: بر دین و روش.. مُلوکهم: بزرگانشان هستند. بزرگانشان، بزرگان نظامی حاج قاسم وارند، همت، زین الدین، کاظمی... همین است که سپاهیان بعداز ۴۱ سال هنوز هم مایه امیدند، درصف مجاهدتند، جان برکفند. ایران🇮🇷 امن ترین کشور🌏دنیاست. این امنیت را چه کسب تامین کرده است؟ دشمن همین رافهمیده؛ و اگر بتواند در دل مردم ما بی اعتمادی نسبت به پاسداران وحافظان امنیت ایجاد کند، بزرگترین گام را برای ناامن کردن ایران برداشته است. زلزله، سیل، مرز... سپاه سازندگی... سپاه بی خود نیست آمریکا❌ و بدبخت های جیره خور داخلی در فضای مجازی این طور سپاه را می کشند... ✅عزت، اما نزد خدا است... ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️جنازه پدربزرگ را که به ما ندادند، پدر هم ۳ـ
💔 🎙سلسله خاطرات مردمی از قیام و کشتار مسجد گوهرشاد! ✖️زنده و مرده را با ماشین هایی که خون از آنها جاری بود، بردند... 🗓 ۲۱ تیر ماه، سالروز قیام مردم و روحانیون در علیه قانون اجباری رضاخانی و کشتار مردم به دستور رضاماکسیم ... 💞 @aah3noghte💞
تا بابام میاد پولاشو جمع کنه از میوه های یه فصل برامون بخره وارد فصل بعد میشیم. 🔺ریحانه یوسفی🔺
💔 🌿یه مستند دیدم ماهی های زیر دریا رو نشون میداد؛ خیلی زیبا بود.😍 من، همینجور که نگاه میکردم، اشک میریختم و تو ذهنم مرور میکردم؛😭😭 ✨خدای مهربان تمام این ماهی های زیبا رو برای منِ انسان خلق کرده ...🤔 ومن را برای اُنس با خودش خلق کرده😔 و با اشک به خدای مهربان التماس کردم که برای اُنس با خودش و معصومین وصالحین یاریم کند.🤲 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_59 درد، طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی ا
(کجای کارین ابلها، اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد! خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن.) با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟ باورش از هر دروغی دشوارتر بود... با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند و حسام هم یکی از آنها... عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد (ارنست تماس نگرفت ؟) صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد.  هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم... حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست. اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟ عثمان سری تکان داد (ارنست خیلی عصبانیه. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن! چون نبودم و نیستم. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه) صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد (مثه سگ داری دروغ میگی! مطمئنم همه چیزو میدونی! هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو) عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد (هی.. هی.. آروم باش دختر! انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست) ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد (ارنست رسید ایران. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره پس حواستو جمع کن) هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد. با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت (نمیخوای زبون باز کنی؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟) رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود (یان مُرده.. همینا کشتنش! اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان. اینا اهل ریسک نیستن! تا دانیال پیداش نشه، منو شما نفس میکشیم.) باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟ زبانم بند آمده بود ( چ.. چرا کشتنش؟) ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده! مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم.  به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود... فریاد میزد که نمیداند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش..  عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِعادی ما را تماشا میکرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد. (میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش..) و حسام که انگار حالا اشک میریخت، اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد..  پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام... سکوتی عجیب..  چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جراتی محض باز کردنِ چشمانم نبود.  نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود... برخوردِ مایه ایی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کردم. کمی سرم را چرخاندم.  ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞