eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 : الهــے اگر جز سوختگان را ، بہ ضیافت عنداللهــے نمی‌خوانے ، ما را بسوز آنچنان ڪہ هـیچ‌ڪس را آنگونہ نسوختہ باشی.. ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش دست به جیب قبایش کرد و گفت: "هم
💔 ✨ نویســـنده: ایریــنا گفت: "ڪــاش هیچ وقت از بیــروت بیرون نمی رفتیم. سرماے روسیـــه استخوان شڪــــن است." يـــولا لبخندے زد و گفت: "هنوز هم دیر نشده؛ بیروت شهـــر اول شماست. می توانید همین جا بمانید. ما هم از تنهایـــے در مےآییم." سرگئـــے رو به ڪشیش پرسید: "خوب پـــدر! توے تلفـــن گفتید ڪه یڪ نسخـــه ے بسیار قدیـــمــے و منحصــر به فــرد پیدا ڪرده اید... چـے بـــود ماجرایـش؟" قبــل از این ڪه ڪشیش پاســخ بدهد، ایریــنا گفت: "جریانش این است ڪه آن ڪتاب، ڪم مانده بود پدرت را به ڪشتن بدهــد! دلیل ایـن ڪـه ما الان اینجاییـم در واقــع این اسـت ڪه از فــــرار ڪرده ایم." سرگئــے و یــــولا با تعجب به ڪشیش نگــاه ڪردند. سرگئـــے پرسید: "مامـان چــــه مےگوید؟! چه خطــرے پیش آمده بـود؟ ماجــرا چیسـت؟ قبـل از این ڪه کشیش جوابش را بدهد، مـــرد راننـده با سینــے چاے نزدیڪ شد و سینــے را روے میـز گذاشت. ڪشیش فنجانــے چــاے برداشت و آن را به بینــے اش نزدیڪ کرد، عطــــر آن را بوییـد و گفـت: "ماجرایش مفصـــل است؛ الان حوصله ے گفتنش را نــدارم. ما مدتــے اینجا مےمانیم تا هم اوضــاع آرام شود و هم مــن درباره ے موضوع آن ڪتاب تحقیقاتم را ڪامل ڪنم. البتـــه اگر هم آن اتفــاق در مسڪو پیش نیامده بود، باز مجبــور بودم مدتــے به بیــروت بیایم و تحقیقاتــم را ادامـه بدهم." بــولا ڪه داشت فنجان هاے چــاے را روے میــز مےچید، گفت: "قدمتان روے چشــم پـدر... حتما این ڪتاب قدیمــے موضوعش درباره ے من و سرگئــے است." همه خندیدند جز آنوشــا ڪه گفت: "پس من چــے مــامــان؟ درباره ے مــن نیسـت؟" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ایریــنا گفت: "ڪــاش هیچ وقت از بیــ
💔 ✨ نویســـنده: ڪشیش لبخندے زد و رو به آنوشــا گفت: "اتفاقا فقط درباره توسـت... بزرگ ڪه شدے، مےدهم خودت بخــوانے" سرگئــے پرسید: "چے هست موضوع این ڪتـاب؟" ڪشیش گفت: "درباره ے یڪے از مسلمان به نام است." سرگئــے گفت: "همین ڪه امام مسلمانان اســت؟ فڪر ڪنم درباره ے او ڪتاب هاے زیــادے نوشتـه باشند." ڪشیش گفت: "بلـه، به همیــن دلیــل لبنــان همـان جایــے است ڪه مےتوانم درباره ے علــے تحقیق ڪنم. این نسخه ے خطــے ڪه دست مـن است، مربوط به قــرن 6 میــلادے است؛ یڪے از قدیمــے ترین ڪتاب هایـے است ڪه به دست ما رسیده." سرگئــے گفت: "حالا این ڪتاب چگونــه به دست شمـا رسیـد؟ تا حالا ڪجا بـوده است؟" قبـل از این ڪه ڪشیش جوابش را بدهد، ایرینا گفت: "الان وقتتان را با این حرف ها تلف نڪنید." يــولا با تڪان دادن سـر حرف او را تأیید ڪرد و گفت: "بلـه، فرصـت براے صحبت ڪردن درباره ے ڪتـاب زیـاد است. حالا چایتان را بخوریـد ڪه سـرد نشود." راننده ے عـرب، دیــس شیرینـے و ظرف میوه را روي میز گذاشت. ڪشیش رو به سرگئـے گفت: "فردا باید به ملاقات دوستم بروم. اگر راننده فرصــت دارد مرا برساند." سرگئــے گفت: "مشڪلــے نیست؛ فقط امشب زنگ بزن و قرار بگـذار." *** راننده پیچیــد توے محله ے «حمـراء، که محلـه ے قدیمــے مسیحــے نشیــن بیــروت بود. توے خیابان امیــن مشرق، جلوے آپارتمان ایستاد و رو به ڪشیش گفت: "رسیدیم. همین جاست." ڪشیش آنقدر حواسش پرت بود ڪه نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صداے راننده را شنید. راننده این بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت: "رسیدیم آقا. این جاست." ڪشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید: "بلــه؟ با مـن بودید؟" راننده گفت: "بلـه، عرض ڪردم رسیدیم؛ آپارتمان آقاے جرج جرداق این جاست." ڪشیش گفت: "بلـه معذرت مےخواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعــے فڪر مےڪردم." راننده گفت: "من این جا منتظر شما مےمانم." ڪشیش در ماشین را باز ڪرد و قبل از این ڪه خارج شود، گفت: "البتــه ممڪن است ڪمــے طول بڪشد... مےخواهے برو، ڪارم ڪه تمام شد زنگ مےزنم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 اینطور که معلومه جمهوری اسلامی رو آزاد کرد تا اگر ترکید، گردن نظام نیفته! 🔺آسید🔺 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 👆به چهره ی زیبا و معصومش خوب نگاه کنید..😭 ایشون دیروز شهید شدن!!! وقتی همه سرگرم روزمرگی و کار و خبرهای سیاسی بودیم! او یعنی سرباز علی بیرامی (فرزند پارس آباد مغان) حین خدمت در مرزهای آذربایجان غربی مظلومانه لب مرز توسّط گروهک های تروریستی به شهادت رسید. برای امنیت من و تو.. برای وطن.. اما جالب اینجاست که مدّعیان وطن پرستی،حتّی یک قطره خونشان، برای دفاع از میهن هزینه نمی کنند.. چه رسد به جانشان.😏 بنگرید مردان واقعی، چگونه شرافتمردانه و گمنام وقتی ما در هیاهوی خبر مرگ یک مُطرِب گم شده ایم و جنجال سیاسی میان همه مان غوغا می کند، مظلومانه و بی صدا برای دفاع از میهنمان جان میبازند. 🥀 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي رفت و بي سر و صدا برمي‌گشت. آن روز محسن به همراه رضا سوار قايق شدند و از عرض کارون گذشتند. آب رودخانه آرام بود. از قسمتي که آنها عبور کردند خطري متوجه ايراني ها نمي شد. در رودخانه گشتي ها حضور داشتند. رضا بلافاصله سمت جنوب در حاشيه رودخانه حرکت کرد. قبل از حرکت به يکي از گشتي ها گفت: "اگر تا يک ساعت ديگر نيامديم با احتياط به همين سمت بياييد." محسن چهار چشمي اطراف را مي پاييد. به محلي رسيدند که نقطه مرزي آنها با گشتي‌هاي عراقي به حساب مي آمد. آن منطقه براي هر دو طرف، امنيت خوبي نداشت. رضا به سمت سنگرهاي کمين رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت: "بهتر است از يکديگر جدا شويم. ممکن است کمين بخوريم." رضا گفت: "اگر با هم باشيم بهتر است. ديده بان نفوذي آنها بايد در همين کمين ها باشد." رضا دولا و خميده پيش مي رفت. هنوز از حاشيه هاي رودخانه دور نشده بودند که يک سنگر کمين توجه شان را جلب کرد.... محسن به سمت کمين رفت. رضا پشت سرش بود. از آنجا سنگرهاي عراقي به خوبي ديده مي شدند. جبهه آرام بود، اما صداي غرش توبخانه هنوز به گوش مي رسيد. رضا به سمت سنگر کمين بعدي رفت. صداي خش خشي او را در جا ميخکوب کرد. نه راه پس داشت، نه راه پيش. محسن در چند قدمي او متوقف شد. صداي پايي شنيد و بلافاصله شليک کرد. عراقي ها تعدادشان به ده نفر مي رسيد. آنها نيز شليک کردند. رضا از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکي بعد عراقي ها بالاي سرش رسيدند. لباس رسمي سپاه براي افسر عراقي که با چشمان از حدقه درآمده به او خيره شده بود، جذابيت خاصي داشت. پاشنه پايش را به پيشاني رضا کوبيد و او را نقش زمين کردو با اشاره به گروهبان گفت: "بهتر از اين نمي شود. او را با خود مي بريم. بهترين هديه به فرماندار نظامي خرمشهر است. يک پاسدار بايد اطلاعات خوبي داشته باشد!" افسر دست رضا را گرفت تا بلندش کند اما رضا عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبيد. رضا از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضا رفت. ناگهان صداي تيراندازي از جانب گشتي هاي ايراني به گوش افسر رسيد. افسر عراقي اشاره کرد آن دو را ببرند اما مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر عراقي موج ميزد. صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود. افسر ، کارد کمري اش را بيرون آورد. گروهبان و سربازان عراقي آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشاله‌ي رانش فرو برد. صداي محسن بلند شد. خون از رانش بيرون زد. افسر به سراغ رضا رفت.... رضا سرش را پايين انداخت و حرفي نزد. افسر عراقي پا روي سينه اش گذاشت و او را به پشت خواباند. محسن که خون زيادي از او رفته بود، هنوز از هوش نرفته بود، چشمانش گاه سياهي مي‌رفت و گاه آن منظره را در هاله‌اي از ابهام مي‌ديد. افسر عراقي، رضا را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند.... ... 📚عقیق ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 و مراقب باشید! ❗تله پهن شده در راه بسیج ! 🎥 بسیجیان مراقب سوءاستفاده باشند حسن روحانی که به تازگی صرفا در کسوت سخنگوی ستاد مبارزه با کرونا به ایفای نقش می‌پردازد، امروز شنبه در تشریح مصوبات این ستاد، به صورت نرم از بسیج درخواست کرد در مقابله با افرادی که از ماسک استفاده نمی‌کنند، به عنوان بازوی نظارتی او وارد عمل شده و در جریمه‌ی افراد خاطی، به باند بنفش کمک برسانند! اگرچه رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی جزو بدیهیات شرعی و عقلی است، اما سوءاستفاده از جایگاه بسیج و ایجاد تقابل میان آنها با بخشی از جامعه جایز نیست؛ آن هم از طرف باندی که کمترین قرابتی با تفکر بسیج ندارند و این مدل درخواست آنها نیز جای تردید دارد. آنها اگر صداقت دارند، از قرنطینه‌ی ۸ ماهه در کاخ خارج شده و به وسط میدان بیایند بیدار باشیم ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 . دلمان برای نقاره‌خان‌ها که حوالی این لحظه‌ها انگار نام تو را فریاد میزدند :) و برای همه صحن انقلاب آمدنمان و سرمای استخوان‌سوزِ مشهد و زیارت دل‌چسب آخرسالی و تمام خاطرات حرم لک زده.. خودت مثل همیشه کاری کن.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 آنان که طعم به را چشیده‌اند خوب مےدانند از و از هیچ چیزی در این وجود ندارد لاجرم دست خواهش‌های را از دل خود قطع مےڪنند تا به وصل رسند دقیقا جائی "عِندَ مَلیکٍ مُقتَدر" 💔 به قلم S.R ... 🏴 @aah3noghte🏴 جهت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
💔 این روزها اما انگار گناهانم مرا از چشم انداخته اند صدای روضه های به گوش نمیرسد راستی ! سلام گناهکاران را هم به ارباب میرسانی؟؟؟ 💔 😍 ... 🏴 @aah3noghte🏴 ✓ جهت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
💔 🖇♥️ حضـرت‌آقـا: عیب واقعے این است ڪه جوان ڪشور گمان ڪند راه‌حلے وجود ندارد جز پناه بردن به دشمن ...! •[ ۹۷-۷-۱۲ ]• ❤️ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 راههای کمک به مردم مظلوم از طریق سایت دفتر مقام معظم رهبری ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 شیخ گفت : چهل شب هر شب صد بار "رب ادخلنی مدخل صدق" را بخوانید ، امام زمان را می بینید ! رفت وآمد گفت: "خواندم و ندیدم" جواب شیخ مو را به تنش راست کرد: "توی مسجد که نماز می خواندی سیدی بهت گفت انگشتر دست چپ کراهت دارد... گفتی کل مکروه جایز ! آن سید امام زمانت بود ! " 🖇 برگرفته از کتاب " تا همیشه آفتاب " ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 . یاایهاالذین‌آمـنوا..! با گناه نفسِ خودتان را عذاب ندهید.. ..؟! ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ۲۰ مهرماه ۱۳۹۴ آسمونی شد همون فرمانده ای که جانباز بود اما هنگام جسارت به حرم عمه سادات رفت و شد 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴 جهت کپی هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش لبخندے زد و رو به آنوشــا گفت:
💔 ✨ نویســـنده:  راننده گفت: "نه قربـان، آقـاے سرگئــے گفتند چند ساعتــے ڪه ڪار دارید، منتظر شما باشم." ڪشیش از ماشین خارج شد، نگاهــے به ساختمان قدیمــے انداخت و زنگ شماره ي دو را فشار داد. لحظه اے بعد در باز شد. جــرج گفته بود پلــه ها را بگیر و بیا طبقه ي دوم. راه پلــه بوے نم مےداد. چند پلــه اے ڪه بالا رفت، به نفس نفس افتاد. نـرده ے چوبــے ڪنار پلـه ها ڪمــے لق میزد و اطمینانــے براے چسبیــدن به آن و بالا ڪشیدن خود نبود. وقتے چشمش به در رنگ و رو رفته ي واحـد ۲ افتـاد، روے آخریــن پله ایستاد تا نفســے تازه ڪند. در باز شد و جــرج جــرداق، سر ڪم مویش را از لاے آن بیــرون آورد و گفت: "آه جنـاب میخائیـل! خوش آمدیـد!" بعد در را ڪاملا گشود و از مقابل چارچوب آن ڪنار رفت. ڪشیش ڪفشش را در آورد، دست جرج را ڪه براے احوال پرســے دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت: "چقدر پیــر و فرتــوت شده اے جــرج!" جرج خندید و گفت: "البته خوب است نگاهــے به خودت در آیینه بیندازے ڪه هیچ تناسبــے بین آن سر ڪم مو و ریــش بلندت دیده نمے شود!" بعد دست هایــش را باز ڪرد و ڪشیش را در آغوش گرفت و گفت: "بیا تـو. بیا بنشین پدر ایــوانف. خوش آمــدے." ڪشیش قبـل از این ڪه قدمــے به جــلو بردارد، نگاهــے از تعجــب به سالن انداخت ڪه بیشتر به یڪ انبار ڪتاب شبیه بود. دو طرف از دیوارها، از ڪف تا نزدیڪ سقف ڪتـاب چیده شده بود. روے طاقچــه ے پنجره، ڪف سالن، روے ڪاناپه و روے میز عسلــے چوبــے، پر از ڪتاب بود. جرج ڪه ڪشیش را متعجب و خیره دید گفت: "نگران نباش پــدر! جایــے برای نشستن ما دو پیــرمــرد پیدا مےشود." بعد خودش روے صندلــے پایه فلزے چرمــے نشست و صندلــے چوبــے لهستانی را به ڪشیش نشان داد و گفت: "قبل از این ڪه بیایی، صندلے ات را مرتب ڪردم و ڪتاب ها را از رویش برداشتم... بیا بنشین، بیا پـدر." ڪشیش روے صندلــے لهستانــي نشست و گفت: "از سر و وضـع این نبـود با تو در این جا زندگــے ڪند! خانـه پیداست ڪه تنها زندگــے مےڪنے. هر چند اگر زنــے هم داشتــے، حاضر نبود با تـو در این جـا زندگــے ڪند!" جرج خندیــد و گفت: "آفرین پــدر! درست زدے به خــال! چون زنــم ماه ها است ڪه ترڪم ڪرده رفته خانه ے اقوامش. مےگفت ڪتـاب ها، هووے او هستند؛ لذا مرا با همسرانـم در این حرمسـرا تنهــا گذاشت و رفـت." بعد، انگشت دست هایش را در هم گره زد و گفت: "از این حرف ها بگذریم......" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے  راننده گفت: "نه قربـان، آقـاے سرگئــ
💔 ✨ نویســـنده: "چند روز پیــش ڪه از مسڪو زنگ زدے و گفتیـے یڪ ڪتاب قدیمــے پیدا ڪرده اے، ڪنجڪاو بـودم آن را ببینـم. بخصـوص ڪه گفتـے موضوعش درباره ے است. حالا حرف بزن ڪه از چاے و پذیرایــے هم خبـرے نیست." ڪشیش چشـم از ڪتاب ها برداشت و گفت: "من اگر در بیـروت ڪلیسایـے داشتم، چند نفر از مؤمنـان را مےفرستادم به منزلت تا براے رضاے خدا، دستـے به سر و گوش همسرانـت بڪشند و تعداد زیادے از آن ها را دور بریزند." جرج گفت: "حضرت ایوانــف! همان امام علــے ڪه تو براے صحبت درباره اش پیش من آمده اے در جلسه اے به ما مےگوید: ”چون نشانــه هاے نعمت پروردگار آشڪار شد، ناسپاس ها را از خود دور سازید.“ این ڪتاب ها نعمت هاے پروردگارند، پدر." ڪشیش گفت: "چه جمله ے زیبایــے بود این ڪلام علــے... و چه قدر هم شبیـــه یڪے از جملات عیســے مسیــح است." جرج گفت: "ڪلام همه ے پیامبـران و عدالـت خواهان جهان، ڪلام امام علــے است. براے همین است ڪه من نام ڪتابم را گذاشته ام: امام علــے صداے انسان. " ڪشیش گفت: "براے همین امروز پیش تو هستم؛ تا درباره ے علــے بیشتر بدانم." جرج گفت: "براے شناخت علـــے، باید به وجدان خودت مراجعــه ڪنــے در و مسیحیـت را از خودت دور ڪنے. علــے را با هیچ ڪس قیاس نڪنے مگر با ." ڪشیش به چشـم هاے جرج خیره شد و پرسید: "اول به مـن بگویید چگونـه با علــے آشنا شدید و چه شـد ڪه درباره ے او ڪتاب ها نوشتید؟ در حالے ڪه شما یڪ هستید؟" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi