eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 میگم... ما که شهادت داریم حیف نیست تو بستر بیماری بمیریم؟ یه دیگه هم دارم... یه روزایی جنگ که شروع شد، به یه عده گفتن جبهه نمی رید؟ گفتن حالا حالا جنگ هست.... بعد میریم... زد و با قطعنامه و جام زهر و ... دروازه شهادت بسته شد معبر تنگی بود و هر چند صباحی مدافعان امنیت و مرزبان ها از این معبر تنگ، خود را به قافله شهدا مےرساندند... سفره دفاع از حرم که پهن شد عده ای زرنگی کردند دویدند و رسیدند و نوش جانشان... این ... حسرت هم سهمِ ما... اما همان زمان هم عده ای بودند که فکر نمےکردند وعده ۳ماهه برای نابودی داعش به واقعیت برسد... داعش نابود شد و باز هم دروازه بسته شد... آی رفیق! آی بچه حزب اللهی! آی مَشتی... حیفه بمیری... الان باید بدوئیم دنبال شهادت... یه حرف دیگه دارم با بزرگترامون! ما کوچیک شما هستیم دست تک تکتونم می بوسیم اما الانم جنگه، اجازه بدین ما بریم یه گوشه کار رو بگیریم... ننوشته که هر کسی میره برای خدمت رسانی، میگیره و میمیره... مرگ دست خداست همونجور که هیچ تضمینی نیست کسی از ترس کرونا بمونه خونه و حتما حتما نمیره🙄 بذارین ما هم سهمی در داشته باشیم 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 توصیه به همه دلسوزان مسئله فلسطین در پیام تصویری امروز به مناسبت : 👈۱- مبارزه برای آزادی فلسطین، فی سبیل اللّه و و اسلامی است. محدود کردن مبارزه برای فلسطین به مسأله‌ی و ، خطائی فاحش است. 👈۲- هدف مبارزه، همه‌ی سرزمین فلسطین (از بحر تا نهر) و همه‌ی فلسطینیان به کشور خویش است. 👈۳- از به دولتهای غربی و مجامع جهانیِ وابسته به آنها باید پرهیز کرد. 👈۴- ترفندهایی برای سرگرم کردن جبهه مقاومت است؛ بنا به فرموده امام خمینی: هر چه فریاد دارید بر سر آمریکا ــ و نیز البتّه دشمنِ صهیونیست ــ بکشید. 👈۵- عمده آمریکا، عادی‌سازی حضور رژیم صهیونیستی در منطقه است. باید با دیرپای رژیم صهیونیستی مبارزه و آن را ازاله کرد. 👈۶- همه باید ملت فلسطین را برای یاری دهند و دست او را پُر کنند. 👈۷- فلسطین باید با از همه‌ی ادیان و اقوام فلسطینی اداره شود. ۹۹/۳/۲ ... 💞 @aah3noghte💞 💻 @Khamenei_ir
💔 با همان آلیاژ و تُن مردانه و مختص خودش گفته بود: ...زنده ترین روز های زندگی یک مرد روزهایی است که در مبارزه میگذراند... ✍ و مگر می شود بدون مبارزه، صبح را به شب رساند و شب با تَنی له شده در مبارزه، به صبح رساند... یاران! مردانه مقاومت کنید که فتح و ظفر نزدیک است و خوش عاقبتی در انتظار مردانِ جهاد و رزم خواهد بود... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خش
✍️ و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) خوا
✍️ بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 دنبال دنیایی عاری از بود... به قول خودش، آرزو داشت کف پایش بخورد در سرزمین‌های اشغالی ... توفیق خواسته بود برا چندین سال... اما گویی ، خودش دیگر تاب دوری از جوادش را نداشت... خیلی زود در آغوشش کشید💔. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 شهدا در قهقهه مستانه‌شان عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون هستند... بابای ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سی_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے یڪـے از نامــہ هــا متعلــق بہ لقمــا
💔 ✨ نویســـنده: "همہ در حـــال آمـــاده شدن براے حملــہ بہ شـــام هستند. جوانـــان و حتــے پیـــرمـــردان زیـادے از قریــش و سایـــر قــبایـــل عـــــرب مسلــح شــده اند. شنیــده ام از ایــران و مصـــر نیــز افــرادے بــہ علــے پیوستـــہ اند. گمــــان ڪنــم سپاهیـــان علــــے بـــہ بیــش از تـــن برسنــد. علــے و یارانــش با هایــے آتشیـــن، حڪومـــت شـــام را آمـــاج حمــلات خـود قــرار داده معاویــہ را مـــردے فاســـد مےخواننــد. علــے در یڪــے از خطبــہ هایـش درباره جنــگ با شامیـــان گفــت: ”مـــن بــارهــا جنــگ با معاویــہ را بررســے ڪــرده ام و پشــت و روے آن را ام. دیـــدم راهـــے جــز نیست و اگر تصور مےڪنید در جنــگ با شامیــان دارم، بہ خـــدا سوگنــد هر روزے ڪہ جنــگ را بہ تأخیـــر مےانــدازم، براے آن اســت ڪہ آرزو دارم عــده اے از آن ها بـہ مـا ملحــق شونــد و گردند و در لابـــہ لاے تاریڪـــے ها نــــور مـــرا نگریستـــہ و بہ ســـوے مــن بشتابنــد ڪہ این براے مــن از ڪشتــار آنــان در راه گمراهــے بہــتر است... ای مــــــــــردم! از فتنــــہ هاے دنیــا دورے گزینیــد. همانـا آغــاز پدیــد آمـدن فتنــہ ها هواپرستـــے و بدعـــت گذارے در احـڪام آسمـــان است. اگر باطــــــل با حــــــق نمےشد، حـــق بر طالبـــان حــق پوشیــده نمےمانـــد و اگر حـــق از باطـــل جـــدا و خالـــص مےگشت، زبــان دشمنــان قطــع مےگردید. آن ها قسمتــــے از حـــق و قسمتـــے از باطــل را مےگیرند و بــہ هم مےآمیزند... ای مـــــــــــردم! بــہ چنـگ بزنیــد و با اتڪاي او در راه او ڪنیـــد و با دشمنـــان حـــق و حقیقــت ڪنید. هرڪس از خــدا خیرخواهـــے طلبـــد توفيــــق يابـــد و آن ڪس ڪہ سخنــان خــدا را راهنمــاے خود قــرار دهـــد، بہ راست تریـــن راه هدایــت شـود. پس همانـــا همسایــہ ے خــــدا در امـــان و دشمــن خــــدا اســـت. آن ڪس ڪہ عظمــــــت خـــــــدا را مےشناســــد ســـزاوار نیســت خـــود را بـــزرگ جلــوه دهــد پـــس ارزش ڪسانــے ڪہ بزرگـــے پروردگـــــار را می دانند، در این است ڪہ در برابـــر او فروتنــــے ڪننــد و سلامـــت آنـــان ڪہ قــــدرت خـــــدا چہ اندازه مےباشـــد در ایـــن است ڪہ در برابــر فرمانـــــش باشنــد. هرگـــــز بہ پیمــــان قــــرآن وفـــــادار نخواهیـــــد بــود، مگــر آن ڪہ پیمــــان شڪـــنان را بشناسیــــد. و به قــــرآن چنـــگ نمےزنید.“ آخریــــن نامـــہ متعلـــق بہ ابراهيـــم شامـــي اســـت؛ او نوشتــــہ اسـت: "افرادے از یــاران علــے و مــردم ڪوفــہ، معاویــــہ را دشنــــام مےدهند و لعــن مےڪنند. روزے ڪـــہ عده اے در محضـــر علــے بودند، یڪـــے از یـــاران او معاویـــہ را دشنـــام داد. علــــے گردیــــد و گفت: ! گفتنــد: یا امیـــرالمؤمنیــــــن! آیـــا مــــا بر نیستیـــم؟ علــــے گفت: چــــرا شمـــا بر حقیــــد. پرسیدند: آیا آنــــان نیستند؟ علــے پاسخ داد: چرا آنــــان باطلنـــــد. گفتند: پس چـــرا ما را از دادن به آنـــان منــع مےڪنید در حالــــــے ڪـــہ آنان مـــا و شمـــا را لعــــــن مےڪنند و دشنــــام مےدهند؟ لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/19645 ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_پنجاه_و_سوم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے پاسخ علـــي به اشعــث صریــــح و ڪـ
💔 ✨ نویســـنده:  علــے احســاس ڪرد چــاره اے جز تـــن دادن به این مــــوج فریــــب خورده و سرڪش ندارد. پس تـــن به شڪست بدون خونریزے داد: "۔ یزیــــد بن هانــــــے! به نزد مالـڪ بـــن اشتـــر برو و به او بگو دست از جنگ بشوید و باز گردد." يزيـــد بـــن هانــــے به سوي میدان نبرد تاخـــت. طولـــے نڪشید ڪه بازگشت و گفت: "مالـــڪ ســــلام ميرساند و ميگوید تا شڪست ڪامل معاویـــه راه چندانے نمانده است. من بزودے با خبــــر باز هم خواهم گشت." علـــے به یـــارانش نگــــاه ڪرد؛ آن ها دوباره تهــــدید ڪردند ڪه اگر مالـــڪ را باز نگردانے ما خود با شمشیرهایمان او را باز خواهیم گرداند. علــــے به یزیــد بـــن هانـــے گفت: "برو و به مالـــڪ بگو علـــے از تو مےخواهد باز گردے." مالــــڪ به ناچار دست از جنــــگ شست و برگشت؛ در حالے ڪه از خشــــم چهره اش به سرخــــے گراییده بود. مردانــے با ریــــش هاي دراز و پیشانــڛ هایے پینــــه بستـــه از هاي طولانے در نماز، مقابلش ایستاده بودند. دوستانے ڪه حالا نگاهشان پر از و بود. اشتـــــر انگشت به سوے آن ها گرفت و گفت: "اے خوردگان دنیاپرســـــت! به خــــــدا سوگنــــــــد ؤه نیرنـــــــگ و فریــــــــب معاویـــــــه گریبانتــــــان را گرفتـــــه است و از دور شده اید. گمان مےڪردم براے دوري از دنیـــــا و شــــــــوق دیـــــــــــــدار پروردگارتـــــــان است؛ حـــــال آنڪه فرارتـــان را از در راه خـــــدا، فرار از مــــــرگ به سوے دنیــــــا مےبینم. رویتـــان سیــــــــاه باد اے ڪسانے ڪه سیمایتان مسلمانـــــے است اما در قلب هایتان دنیـــــــا و شهــــــــــرت زندگـــــــے لانــــــه ساخـته است. اگر فرصــــــت مےدادید، در ڪمتر از یڪ ساعت ڪار معاویـــــــه را ساختــــــه بودم." سخنـــــــان مالـــــڪ تأثیرے بر مـــــردان ریش دراز نداشت. آن ها با به اشتـــــــر نگــــاه مےڪردند و او را مےنامیدند. اینڪ او مےدید ڪه در سپـــــاه ڪوفه، علـــــے را گوشــــــه نشیـــــن ڪرده است. ڪـــاسه هاے داغ تـــر از آشے سرنوشـــت جنگ را به دست گرفتــــه بودنــــد ڪه در رأس آن ها اشعـــث قیــــس قرار داشت؛ مردے ڪه تا همیـــن ایـــام، تشنه ي جنـــگ با سپـــاه معاویـــــه بود و او را دشمـــــن خـــــدا مےنامید، حالا فرمـــــــــان به آشتــے با دشمـــن خـــــدا مےداد. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 ‌یعنی : ‌حضور‌ درمیدان ‌با مجاهدات،💪 با تلاش ، با هدف ، با ایمان. این ‌می شود‌ جهاد.✌️ ❤️ # ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 در اين دنيا می شود خوب پوشيد، خوب خورد، سفر رفت، خوش گذروند.. كاملا آزادی راهی كه دوست داری رو انتخاب كنی امّا بعيد ميدونم راه خدمت و جهاد با آسايش و تجملات و تن‌پروری، تناسب داشته باشه... حواست هست رفیق؟ ... 💕 @aah3noghte💕