شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_دو حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید: باهم مجروح شدیم، ا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_سه
حامد لبخند میزند:
به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدواج خیلی زوده،
حداقل بذار بیست و دو سالت بشه!
نیما بازهم سرش را تکان میدهد؛ ناگاه مادر می آید توی اتاق، این اولین بار است که
حامد را بعد از مجروحیت میبیند، حامد میخواهد بلند شود اما نمیتواند. مادر
تحکم آمیز میگوید: بشین!
مینشیند روبروی حامد؛ حامد سر به زیر دارد، مادر در اقدامی بی سابقه! جلو میرود
و پیشانی حامد را میبوسد؛ مادر است دیگر! حتی اگر سال ها از پسرش دور شده
باشد.
صدایش بغض دارد:
- عین باباتی، معلومه دستپخت عباسی؛ ولی خواهشا مثل عباس، خانوادتو قربانی
عقیده شخصیت نکن!
و دوباره حامد را می بوسد؛ حسودی ام میشود، به ذهنم فشار میآورم تا آخرین باری
را که مادر مرا بوسید به یاد بیاورم؛
هرچه میگردم، چیزی دستگیرم نمیشود؛ حامد
میخواهد دست مادر را ببوسد که مادر عقب میکشد.
حامد از حرف مادر گرفته شده؛ مادر نمیداند چیزی که حامد بخاطرش می جنگد،
عقیده شخصی نیست، حقیقت است؛ حقیقتی که با خون پدر و امثال او امضا
شده و حامد بهتر از همه میداند در دنیا چیزی به شیرینی حقیقت وجود ندارد.
یک ساعتی مینشینند و میروند؛ بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش خوش نیست، صدایش میلرزد: مامان چادر سرش نمیکنه؟
میفهمم دلیل ناراحتی اش را؛ بی آنکه نگاهش کنم، با صدایی آرام میگویم: نه!
خودم هم میدانم با این «نه» من، چقدر به غرورش برخورده. آه میکشد: کاش مامانم چادر سرش میکرد.
اینجاست که میفهمم گاهی انرژی حامد هم تمام میشود.
نیما تصمیمش را گرفته؛ یکتا را دوست دارد؛ بدون مو، با صورتی تکیده و بیرنگ؛
یکتا اما دنبال چیز دیگری میگردد، دنبال خودش؛
دنبال هدفش؛
این را وقتی
فهمیدم که مادرش با عصبانیت به من زنگ زد و گفت زندگی دخترش را بهم
ریخته ام با کتابهای مسخره ام، گفت دخترش در دوران جوانی و تفریحش، نماز
میخواند و صمیمیت قبل را با پسرخاله هایش ندارد؛ گفت دیگر نه لباس، نه تفریح
و نه چیز دیگری یکتا را شاد نمیکند، خیلی صریح و قشنگ هم گفت پایم را از
زندگی دخترش بیرون بکشم و بیشتر از این افسرده اش نکنم!
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_سه حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدو
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_چهار
یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم میگویم که رضایت
پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر دستورشان
مخالف امر خدا بود نباید اطاعت کنم! و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت احترام!
عمه از پایین صدایم میزند: حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه دوستته!
کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند خانه ما؟!
از شدت کنجکاوی درحال انفجارم! میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را دور
بدنم میپیچد؛ در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم با
دیدن چمدان تلخ میشود؛ یاد آن شب میافتم که...
با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا!
چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت راست
صورتش؛ مرا که میبیند، بغض آلود می گوید: میشه بیام تو؟
راه را باز میکنم که داخل شود، در همان حال میپرسم: چی شده؟
بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده!
- یعنی چی؟
- انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد.
در آغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشک هایش گرمم میکند.
میگوید: هیچکدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام.
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_چهار یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم می
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_پنج
میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو می آید، اشاره میکنم که بعداً توضیح میدهم. یکتا را می نشانم روی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد،
میگویم: چی شد که اینجور شد؟
- یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت داری به ما میگی خفه شیم! اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟
امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم! هیچکس
حرفمو نمیفهمه! اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من
نمیخوام مثل اونا باشم، از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم: اونا دوستت دارن، براشون
مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن بر ای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختی
تو اشتباه کردن!
- چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟ پس اون آزادی که میگن کجاست؟ مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
- تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین! اون خیلی
شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت، موانعی که بقیه براش ساختن
هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛ اشک های یکتا را پاک میکنم و
میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمی آورم: نگران نباش داداشم خونه نیست،مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید.
سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛ خجالت
میکشد؛ ما هم به حامد نگفته ایم یکتا اینجاست، آخر وقتی با سر و روی بهم ریخته
و آشفته آمد، همانجا گوشه هال بیهوش شده و به جرأت میتوانم بگویم ده دوازده
ساعتی میشود که خواب است!
#ادامہ_دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#سردارشهیدقاسمسلیمانی:
روزے ڪہ حسن باقری #شهید شد
من فکر می کنم
برای #جنگـــ و بچه های #جبهه
و کسانی که حسن باقری را می شناختند
هیچ چیز به اندازه شهادت حسن، سنگین نبود...
✍فکه ، سرزمینی است که هر قسمت اش ، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در #دل به یادگار دارد. دلاور مردانی که با #شهادت عاقبت بخیر شدند. و خونشان ، این روزها، دل هر #زائری را به بازی می گیرد.
در روز ولادت #امام_حسین ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام #غلام_حسین_افشردی ثبت شد اما همه او را با نام #نظامی حسن باقری می شناسند.
فرمانده ای که هدایت عملیات ها را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده می گرفت. #شناسایی مقر دشمن را به نیروهایش آموزش داد. همانی که لقب #نخبه دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود..
مثل همان روز سرنوشت ساز ، که برای شناسایی مکان عملیات با #مجید_بقایی همراه شدند و هر دو با خمپاره دشمن و با ذکر #یا_حسین آسمانی شدند.آسمانی از جنس #عشق که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود .
✍نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
🍁به مناسبت سالروز شهادت #شهید_حسن_باقری
📅تاریخ تولد : ۲۵ اسفند ۱۳۳۴
📅تاریخ شهادت: ۹ بهمن۱۳۶۱
🥀محل دفن : بهشت زهرا تهران
#شهید_حسن_باقری
سالروزشهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
سی و هشت سال از شهادت
سردار سرلشكر پاسدار مجید بقایی می گذرد، سرداری كه عاشق حق و حقیقت بود ❤
و در دل شب با مناجات و نمازهای شبش دنبال آن می گشت.
در طی مسیر، مشغول تلاوت قرآن و حفظ سوره والفجر بود. به كمك یكی از دوستانش این سوره شریفه را از حفظ میخواند. پس از رسیدن به مقصد، همگی از ماشین پیاده شدن و به طرف سنگر دیدهبانی حركت کردند.
در بین راه به برادران همراه میگه: میشه انسان به این درجاتی كه خداوند در قرآن فرموده، برسه:
یا اَیتهاالنَّفس المُطمَئنَّه ارِجِعی الی ربِّكِ راضیَهً مرضیهً فَادخُلی فی عِبادی وَادخُلی جَنَّتی:و آیا خدا توفیق این امر مهم را به انسان میدهد كه به آن مرحله عالی نایل گردد؟
هنوز كلام مجید به انتها نرسیده بود كه خمپاره دشمن به نزدیكی آنها اصابت كرد و جواب سوال خود رو با فوران خون مطهر گرفت و عاشقانه و خالصانه به سوی پروردگارش پرواز كرد و به درجه قرب و رضوان الهی دست یافت.
هدیه به روح پاک شهید...صلوات
#رضــوانهـ
#شهید_مجید_بقایی
#شهید_دفاع_مقدس
سالروزشهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
باز هم شب جمعه باز هم هوای حرم 💔
#کلیپ
#شبجمعهستهوایتنڪنممےمیرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
سلام رفیق!
حرفی نیست
جز همان گلایه ها از نفس سرکش خودم
رفیق
بامرام
خوش انصاف
من در هیاهوی دنیا گم شده ام
حرفی...
اشاره ای...
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
عاقبتـــــ مقلدان خمینے😎
جـــــز شهادتـــــ نیستـــــ!!🕊
#پروفایل #استوری😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
📜🖋گوشهاۍازوصیتنامهنابشهــــــید
#عبــاسدانشگر
~•[خدایاتوهوشیارمانڪن،تومرابیدار
ڪن،صداۍالعطشمیشنومصداۍحرم
مۍآیدگوشعاݪمڪراستــــ
خیاممیســوزدامادلمانآتشنمۍگیرد،
مرضۍبالاترازاین ؟؟
چرادرمانۍبرایشجستــجونمۍڪنیم
روحمانازبینرفتهسرگرمبازیچهدنیاییم
✰|•اݪَّذینَهُمْفِۍخَوضٍیَلعَبٌونَ•|✰
ماهستــیم،مردهامتومرادوبارهحیاتــ
ببخش،خوابمتوبیدارمڪن،
💔|خدایابهحرمتپاۍخستهرقیه«س»
بهحرمتنگاهخستهۍزینب«س»بهحرمتـــ
چشماننگرانحضرتولۍعصر«عج»|💔
#بهماهحرڪتبده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞