eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵٨ داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای س
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۵٩ گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.» دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.» رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.» خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.» گفت: «خودش است. لعنتی!» دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!» بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.» کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۵٩ گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۶۰ بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!» خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.» گفتم: «تو که حالت خوب نشده.» لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند. خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!» زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.» جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.» گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.» گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.» با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.» از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!» گفت: «جانم.» گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.» تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.» گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.» گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.» گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چیزی که خدا تغییر نمیده، سنت آزمایشه! چون آزمایشهای الهی نعمتند و ما میتونیم بفهمیم چقدر موجودی داریم... خدا میگه ببین، ازت امتحان گرفتم، این نمرته! حواست باشه اگه یه وقت مردی، این نقطه ضعفته ها! جبران کن؛ نمرت رو بکش بالا. ... 💕 @aah3noghte💕
خوش به حالِ دلِ من، مثل تو آقا دارد ...🌱 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
4_5870989817096963106.mp3
4.22M
💔 وقتی رسیدی به سجده سر میذاری روی پای خدا. نه چشمت به جایی میفته نه دلت برای چیزی، آب میشه!🌱 این فایل زیبا هدیه به شما😊🌺 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۹) إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً وَ لاَ
✨﷽✨ (۱۲۰) وَ لَن تَرْضَي عَنكَ الْيَهُودُ وَ لَاالنَّصَارَي حَتَّي تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَي اللّهِ هُوَ الْهُدَي وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءهُم بَعْدَ الَّذِي جَاءكَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَكَ مِنَ اللّهِ مِن وَلِيٍّ وَ لاَ نَصِيرٍ  (اى پيامبر!) هرگز يهود و نصارى از تو راضى نخواهند شد تا (آنكه تسليم خواسته آنان شوى و) از آئين آنان پيروى كنى. بگو: هدايت تنها هدايت الهى است، و اگر از هوى و هوسهاى آنها پيروى كنى، بعد از آنكه علم (وحى الهى) نزد تو آمد، هيچ سرور و ياورى از ناحيه خداوند براى تو نخواهد بود. ✅نکته ها: بعد از تغيير قبله، ناراحتى يهود از مسلمانان بيشتر شد و احياناً بعضى از مسلمان ها نيز تمايل داشتند قبله همان بيت المقدّس باشد تا بتوانند با يهود در الفت و دوستى زندگى كنند، غافل از اينكه رضايت اهل كتاب با حفظ آن حاصل نمى شد و انتظار آنان، پيروى از تمام آيين آنها و نه فقط قبله آنان بود. اين آيه در عين اينكه خطاب به پيامبر اسلام است، خطاب به همه مسلمانان در طول تاريخ نيز هست كه هرگز يهود و نصارى از شما راضى نخواهند شد، مگر آنكه تسليم بى چون و چراى آنان شويد و از اصول و ارزشهاى الهى كناره بگيريد. ولى شما مسلمان ها بايد با قاطعيّت دست رد به سينه نامحرم بزنيد و بدانيد تنها راه سعادت، راه وحى است نه پيروى از تمايلات اين و آن. 🔊پیام ها: - دشمن، به كم راضى نيست. فقط با سقوط كامل و محو مكتب و متلاشى شدن اهداف شما راضى مى شود. «لن ترضى عنك...» - اگر مسلمانان مشاهده كردند كه كفّار از دين آنان راضى هستند، بايد در ديندارى خود ترديد نمايند. ديندارى كافرپسند، همان كفر است. «لن ترضى... حتّى تتّبع ملّتهم» - جز وحى و هدايت الهى، همه راه ها انحرافى است. «قل ان هدى اللّه هوالهدى» - مسئوليّت عالم، بيشتر از جاهل است. «بعد الذى جائك من العلم» - رابطه با اهل كتاب نبايد به قيمت صرف نظر كردن از اصول تمام شود. جذب ديگران آرى، ولى عقب نشينى از اصول هرگز. «لئن اتّبعت اهوائهم...» - پيروى از تمايلات و هوسهاى مردم، منجر به قطع الطاف الهى مى شود. يا لطف خدا، يا هوسهاى مردم. «ما لك من اللّه من ولىّ ولانصير» 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
💔 ‏عشق یعنی که دمی بشنوی از نام رضا و دلت گریه کنان راهی مشهد بشود... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 بروید سراغ کارهاى نشدنى، تا بشود‼️ تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهاى سنگین، تا بردارید. "و لا یخشو
💔 آرایش دشمن آرایش جنگی است؛☝️ از لحاظ اقتصادی، سیاسی و فضای مجازی آرایش جنگی گرفته؛ فقط از لحاظ نظامی علی‌الظّاهر آرایش جنگی ندارد که آن هم البتّه حواس نظامی‌های ما جمع است؛👌 در مقابل این دشمنی که آرایش جنگی در مقابل ملّت ایران گرفته، ملّت ایران آرایش مناسب بگیرد.  ۱۳۹۸/۰۲/۱۱ ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مےگفت من هیچوقت تموم ڪننــده ی رفاقت نیستــم... بله رفیق جــان این ماییم ڪه نارفیــقی میڪنیم..😔 ولے تو ما رو ول نڪنی یوقت.. 📚 ... 💕 @aah3noghte💕
. حقیقتا رجب، ماه خصوصی هاست.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💞 اما من نمیخواهم نباشم نمیخواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمیخواهم مثل بیشتر آدم‌ها که میآیند و میروند و هیچ غلطی نمیکنند در تاریخ بی خاصیت باشم. نمیخواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم.. ـ از روی ماه خداوند را ببوس.. مصطفی مستور ... 💕 @aah3noghte💕
💔 با دلت، حسرت هم صحبتی ام است، ولی سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟؟ ... 💞 @aah3noghte💞
به رغم این همه ابر منتظر ِ آفتابم !
💔 نصیحت جالب فرمانده👌 تابستان 1363 اردوگاه بستان – گردان ابوذر لشکر 27 محمد رسول الله (ص) یکی از روزها، برادر "علی زندی" فرمانده گروهان، ما را جمع کرد و گفت که باید برای مرخصی به تهران برویم. او نصیحت بسیار جالبی کرد. درحالی که تکه‌ای قند بین انگشتانش گرفته بود، آن را بالا آورد و گفت: "برادرا خوب دقت کنید. این یک تکه قنده. سفید، محکم، شیرین و زیبا ولی... اگر همین قند به ‌ظاهر محکم را بیندازید توی یک لیوان آب، نمی‌تواند خودش را نگه دارد و به ‌سرعت حلِّ آب می‌شود. خوب حواس‌تون را جمع کنید.☝️ الان که دارید از این فضای معنوی جبهه جدا می‌شوید و به شهرهاتون می‌روید، وقتی وارد جامعه شدید، خیلی مراقب باشید که مثل قند نباشید که حلّ جامعه شوید، سعی کنید مثل آب باشید و جامعه را در خودتان حلّ کنید." ✍حمید داودآبادی اسفند 1399 ... 💞 @aah3noghte💞 @hdavodabadi
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_نهم 🌿تقصیرها را به گردن مردم انداختن 🌿هوُلاءِ المُسلِمُونَ بَیني
💔 🌿اعتراض به مردم ساکت در این قسمت حضرت زهرا سلام الله علیها به چند نکته اشاره می فرمایند: اوّل ، آنکه چون ابوبکر مردم و نظر مردم را دلیل و عامل غصب خلافت و فدک مطرح کرد حضرت به مردم رو می نماید و می فرماید : این شخص دارد گناه را به گردن شما می اندازد ، پس شما مردم تهمتی باطل را که به پدر من زد قبول کردید و اعتراض نکردید و سپس از آیه ی قرآن استفاده می نماید و می فرماید: آیا در قرآن تدبر و دقت نمی کنید ؟ یا اینکه دقّت می کنید ، امّا چیزی نمی فهمید؟ یعنی یا تو به خورشید نگاه نمی کنی ، یا اینکه کور هستی و نور روشن آن را نمی بینی .ببینید چقدر مستدلّ بحث می نمایند! می فرماید: یا شما به قرآن توجّه نکرده اید که مقصرید، یا اینکه توجّه کرده اید و در نمی یابید پس باز هم مقصّرید، راه سوّمی هم وجود ندارد، این روش ، هم منطقی است، هم مستند به آیات قرآن. در تاریخ آمده که حضرت زهرا سلام الله علیها در پاسخ به سؤالات فضّه نیز تماماََ از آیات قرآن استفاده می نمود و این نتیجه ی نفوذ کلام الهی در پیکره ی ایشان است.به هر حال حضرت مردم را در حصر قرار می دهند که یا اصلاََ در قرآن تدبّر نمی کنید و یا بر قلب های شما قفل زده شده و نتیجه ی هر دو وضع روشن است ؛ یعنی اگر در قرآن تدبّر کرده بودید که تکلیف خلافت و ارث هر دو برای شما روشن می شد. بعد خود حضرت از قرآن کریم پاسخ می دهند که شما همان دومی هستید ؛ یعنی اعمال زشت شما باعث شده که گوش و چشم شما حرف حق را نمی پذیرد و از هم تشخیص نمی دهد و قلب های شما را زنگار گرفته است. این اشاره به آثار وضعی گناه در باطن انسان می باشد. این مسئله ی مهمّ است و خدا نیاورد آن روز را که مسلمانی قرآن بخواند ، امّا از معارف آن بی بهره بماند، یا(نعوذبالله) ! در جهت مخالف قرآن حرکت کند.اسلام را کوبیدید و آن را از مسیر اصلی اش منحرف ساختید .آنچه شما انجام دادید و آنچه به آن اشاره کردید بد است؛ یعنی عاقبت کار شما به بد جایی منتهی شده ؛ این کار شما به نام اسلام ، اسلام را از مسیر خود منحرف کردن و دین را از بین بردن است. منظور حضرت از ( اشاره ی مردم) همان، ( سکوت آن ها) در مجلس است، که ای مردم! شما با این سکوتتان و هیچ نگفتن شما عملاََ حرف های این گروه غاصب را تأئید می کنید، امّا بدانید آنچه در عوض این سکوت و قبولتان گرفتید، بد است! یعنی شما در مقابل این سکوتتان این حق السّکوت را گرفته اید که زندگی تان راحت و بی درد سر باشد، چون راه دفاع از حق مبارزه دارد ، زخم جراحت و کشته شدن دارد، از بین رفتن زندگی دارد، امّا شما زندگی راحت را در مقابل سکوتتان انتخاب کردید ، ولی به خدا که بار سنگینی بر دوش خود نهادید! باری که این کار عاقبت وخیمی در قیامت خواهد داشت ، امّا حقیقت روزی بر شما فاش می شود که پرده ها کنار رود و سختی های پشت پرده بر شما ظاهر گردد. چیزهایی از ناحیه خدا بر شما وارد شود که اصلاََ گمان نمی کردید و احتمال نمی دادید و در آنجا فقط صاحبان باطل زیان می کنند. آنجا خواهید فهمید که این زندگی چند روزه و چند لحظه ای دنیا ارزش آن را نداشت که حق را پایمال کنید مسیر شیطانی را به جای مسیر الهی برای خود و همگان انتخاب کنید ، می فهمید که این راحت طلبی ها ارزشی نداشته است. ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 قربونت برم : )🌿 " یا مَنْ لا یَشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْع " - طوری به حرف هات گوش میده که انگار فقط تو بنده اشی . ! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بی عشـــق، پلــید میشوی باور کن با عشق سعید میشوی باور کن خــود را که شـبـیه شهـدا گَردانی یک روز شَهـید میشوی باور کن ❤️🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶۰ بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت۶۱ گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!» یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.» این اولین باری بود که این حرف را می زدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.» گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی. قول دادم و گفتم: «چشم.» از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم. این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.» از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت. خانه، حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید. صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞