eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
. دلِ مـن ، پشـت در ایـن خـانـه اگـر نسـوزی، از هیـزم کمتـری ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهید_سعید_چشم_براه #قسمت_هشتم مادر، زنده بودنِ پسر #شهیدش را نه تنها در خوا
💔 روایتی متفاوت از سعید اما نه تنها برای پدر و مادر و خانواده‌اش که برای رفقا و بچه‌های جنگ هم یک آدم عجیب و تکرارناشدنی بوده است.🤗 یکی از همرزمانش در خاطراتش با او گفته است: یک بار که با هم کردستان بودیم، هوا بی‌نهایت سرد بود.🌨 من قرار بود به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا می‌کردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم.😶 توی همین سرزدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است.😳 اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است اما وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است.😇 با خودم گفتم من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده و دارد اینجا نماز شب می‌خواند.😔 سعید و نام نیکی که از او به یادگار ماند، استجابت همه دعاهای مادری است که امروز با افتخار سر،  بلند کرده و از پسری می‌گوید که برای این راه کرد. "یک روز رفتم شهدا، دیدم آقایی روی قبر سعید افتاده و دارد بلند بلند گریه می‌کند. از او پرسیدم "سعید من را می‌شناسید؟" گفت من تا لحظه آخر کنارش بودم. آتش دشمن بی‌امان روی سرمان می‌بارید ولی سعید با آرامش خاصی داشت توی سنگر نماز می‌خواند. از نگرانی چندین مرتبه رفتم دنبالش که از سنگر بیرون بیاید ولی اصرار داشت اجازه بدهم نماز آخرش را با حال بخواند. می‌گفت این نماز، نماز آخرم است".😇 ✍ نویسنده: : کانال آھ... 💕 @aah3noghte💕 📛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین 💔 سمت چپ: پسرکی ۱۰ساله در نـاز و نعمت و پول و ثروت... سمت راست: همان پسر که ح
💔 ‼️ چالش ده ساگی مسیح علینژاد😏 از حمایت خاتمی تا ربع پهلوی... ، همه چیز را مشخصـ کرد.... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گر دوست واقفست که بر من چه مے‌رود باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست.. #شهیدجاویدالاثرعباس_آسیمه #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_پنجم ✨روزهـــای من برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بو
✨ آزمــایشــــگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود 😅... توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن😒 ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: " کوین، می تونم کنار تو بشینم"؟☺️ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم😳 ... . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن🙁 ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: "حتما"... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم😊 ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم💗 ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم😊... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم😰 ... کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم😥😢 ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... "نمیای سالن غذاخوری؟"☺️ ... مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد😔 ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن😱 ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند😰 ... سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... "امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی"😊 ... یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... "حتما" ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون🏃 ... . روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن😳 ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد 🙁😰... چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم😖... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن😐 ... - هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ 😡... - من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...😒 زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ... یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه😏 ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد😡 ... . - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه 😡... - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ... از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...😑 سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .😡 تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... "دهن کثیفت رو ببند" ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... 👮 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ... چه بگوید آن که در دلش غوغاست بےدل است و دل دار بےکس است و همدمش توئی بےنفس گوشه ای نشسته و چشم بر عطای تو دارد؟؟؟ چه بگوید او که تلاطم دریای درونش لحظه ای آرام ندارد و تو را مےطلبد؟؟؟ چه بگوید او که پیشانی مـَمهور گناهش را به سنگ توبه ، پیش تو مےشکند و بار دیگر آهـ مےکشد زااااار مےزند دااااد مےزند و مےگوید ... حاشا که سائل را برانی تائب را نپذیری و درمانده را درمان نکنی... الهی! به حرمت فاطمه و پدرش فاطمه و همسرش فاطمه و پسرانش از ما بگذر و عاقبتمان ختم به خیر و شهادت بگردان 💕 @Aah3noghte💕 📛
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدجاویدالاثرآقامهدی_باکری 💕 @aah3noghte💕
💔 ... پسرفاطمه دلم برایت تنگ است چقدر غریبه ای ، نمیشناسمت ... بار گناهان، مرا له کرده است و نمیگذارد جلوی پایت، کمر راست کنم ... دلم برای خودم که نه که برای تو میسوزد... هی میبینی مرا و هی درون خودت میریزی اینهمه غم را ... غم غریبی غم گناهان غم ... ای کاش مرا میزدی دلم برای سیلی ات تنگ شده است میدانم آقا دلت نمی آید مرا بزنی ... دلت نمی آید دلت نمی آید😔 از همین دلم میسوزد که چگونه ما دلمان می آید مقابل روی تو گناه کنیم و تو یک گوشه بنشینی و فقط اشک بریزی و مرا نگاه کنی ... آقاجان! من هنوز بزرگ نشده ام گناهان نگذاشتند من رشد کنم گناهان نگذاشتند تو را ببینم ... هعی... کارم شده بشینم و بنویسم از اینهمه دلتنگی و غربت و بدبختی ام ... خیلی ساده دارد عمرمان میگذرد اما هیچ دوست دارم با تو صادق باشم میگویم اما برای شوق دیدن تو نیست برای رهایی از دنیاست برای فرار از تکلیف است اخلاص در قلبم گم شده است و فقط نمای زیبایی گرفته ام که آنهم به هیچی بند است ... به راستی که با ریشمان داریم ریشه ات را میزنیم آقا ظاهرمان ظاهرا شبیح شهداست اما قلبمان چه ؟! بوی تورا میدهد ؟! ای کاش زلزله ای بیاید در وجودم و مرا زیر و‌ رو کند و بسازد ... شرمنده ام آقاجان از این همه شرمندگی میدانم تو نمیگذاری مرا به جهنم ببرند اما مرا از این جهنم وجودم نجات بده مگر بالاتر از این وضع ما جهنمی هست؟! هستیم و میدانیم تو هستی ولی خواسته و ناخواسته تو را از خودمان دور میکنیم ... آقاجان بگیر از من آنچه میگیرد تو را از من ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چقدر از مَنش این #شهـدا دور شدیم آنقدر خیره بہ #دنیا شده که ڪور شدیم #معذرٺ از همہ خوبان و همہ همرزمان ما براے #شهدا، وصلہ ے ناجور شدیم #شهیدحسین_معزغلامی #شهیداحمدمشلب #شهیدجوادمحمدی #شهیدعلی_خلیلی #آھ_ای_شهادت 💕 @aah3noghte💕