eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 زنگار گناه وجودم را احاطه کرده به نگاهت محتاجم دستم را بگیر ... #فاصله_اش_از_خاکریز_تا_خدا #یڪ_قدم_بود #پا_گذاشتن_روی_دل.... #شهیدفردادعلیپور #آھ... 💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 مرتضی عادت داشت روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی، با پای برهنه درصف اول عزاداران حسینی شرکت نماید. و
💔 چرا ، معروف شد به ؟.... «مرتضی» با زبان عربی با عراقی ها حرف می زد و تکیه کلامش روی کلمه بود که مخفف همان «ای شی لونک » رنگ و روت چطوره؟😉 او هر روز صبح به فاصله هفتاد ، هشتاد متری عراقی ها ، روی خاکریز می ایستاد و دست هایش را دور دهان حلقه می کرد وبرای عراقی ها سخنرانی می کرد : اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر ! (یعنی رنگ وروت چطوره ... حال وروزت چطوره ...)🙃😁 ظهر دوباره همان آش و همان کاسه ! مرتضی دست بردار نبود و روز روشن ، جلو چشم عراقی ها روی خاکریز می رفت و برای دشمن کلاس عقیدتی می گذاشت.😳🙄 گاهی هم از پشت بلندگو سوره واقعه را می خواند.📢 اما جواب عراقی ها توپ و تفنگ بود. این عمل مرتضی ترس و وحشت در دل نیروهای دشمن انداخت به صورتی که عراقی ها برای سرش جایزه گذاشتند . و او معرف شد به «اشلو»😇 ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #بسیجی_شهید_محمد_حسین_حدادیان. . قبل از شهادتش پیامی پر محتوا برای دوستش ارسال کرده بود. متن پیام: بسیجی #خامنه_ای بودن از سرباز #خمینی بودن سخت تر است و صد البته شیرینی بیشتری دارد . ما نه امام را دیدیم نه شهدا را با این حال هم پای امام ماندیم هم میخواهیم شهید شویم. به این فکر میکنم این شانه ها تا به کی تحمل این بار مسئولیت را خواهد داشت؟ و این قلب تا به کی خون دل خواهد خورد؟ میدانی؟ غربت بسیجی #خامنه_ای را تنها آغوش #مهدی_عج تسکین خواهد بود. #اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌ ما سینه زدیم، بی ‌صدا باریدند از هرچه که دم زدیم، آن‌ها دیدند ما مدعیانِ صفِ اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند❤️ شهید محمدحسین حدادیان #بسیجی #مدافع #دواعش_وطنی #دراویش #فتنه 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از بایگانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 وقتی توی پخش زنده اخبار صداوسیما موقعی که داشتن از وسط گزارش میدادن یک نفر عکس رو نشون میده✌️ اگر بخواییم از این هم نزدیک تر میشیم!💪 ... 💕 @Aah3noghte💕
💔 در حالے که ایران سرگرمـ بود رقیب، گـل زد و پیروز شد😏 😒 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_نهم📝 ✨ســرنـــوشــت نزدیک سال نو بود ... هر چند برای یه بومی سی
📝 ✨ مــلاقــات غیـــر ممـــکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم😡... "تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟"😡.. خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم😶 ... "من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم"😉... . - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی😏 ... تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم😉 ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد😳... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن😳 ... وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد😳🙁 ... - کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم 😎... . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... "چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم"😵 ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... . - متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن 😏... . مکث کوتاهی کردم ... "اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد"😒 ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... . با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ... - سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ... بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید😡 ... "برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم" ... . دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود😏 ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... . - آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم🙃 ... - بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه 😏... - اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه 😉... . خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... "اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدار های آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی"...😒😏 - طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست😏 ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ☝️... چند لحظه مکث کردم ... "نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه"👌 ... . بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... "از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون"😠 ... بلند شدم و رفتم سمت در ... "مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم"😏 ... . این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد💪 ... . ... 💕 @Aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدحسن_هنری مزار: بهشت زهرا، قطعه۲۸، ردیف۶۴، 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 من دلم تنگ ضریح است... خودت کاری کن صاحبِ صبر! گدا ، حوصله اش سر رفته #آھ_ڪربلا #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله 💕 @aah3noghte💕
💔 #کلام_معصوم #امام_علي عليہ السلام مي‌فرمـاینـد: ✔️آڹ ڪہ ڪينـہ را 👌ڪنـار بگـذارد، قلـب و ذهنـش آرامـش مي‌يـابد.💕 📚 غرر الحڪم، حدیـث ۸۵۸۴ 💕 @aah3noghte💕 #در_ثواب_نشرحدیث_شریڪ_شوید👌
💔 خادم حرم حضرت معصومه سلام الله بود تو یکی از شبهای ماه مبارڪ رمضان برای برگشتن پیکـر #شهیدجوادمحمدی، ختم صلوات برداشت و پخش کرد بین زائرا جواد را نمےشناخت اما ارادت خاصی به او داشت و همین رفاقت شاید امضای شهادتش شد... #شهیدجوادمحمدی #شهیدمهدی_ایمانی #دوست_شهید_شهیدت_میکنه #رفاقتایی_که_به_بهشت_ختم_شد #آھ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از بایگانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ملتی که عقل خودشو بده دست این قطعا گرفتار و دلار ۲۰۰۰۰ هزار تومانی میشه... 📽استاد پورآقایی ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊✨🕊✨🕊 ✨🕊✨🕊 🕊✨🕊 ✨🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۱ یکی از کسانی که ابراهیم هادی با ا
✨🕊✨🕊 🕊✨🕊 ✨🕊 🕊 ۲ سید جواد حوالی میدون خراسون ساکن بود و یک محله از دستش عاصی بودند!!! 😫😩 مےگفتند: "بعضی شبها مست مےکرد و توی کوچه ها راه مےرفت و نعرھ مےکشید!!! و با لگد به درب خانه ها مےزد.😧 هیچکسی از دستش امنیت نداشت تا اینکه.... او هم با آشنا شد...😇 ابراهیم او را به زورخانه حاج حسن برد و سید جواد، عاشق ورزش باستانی شد.😍 کم کم بقیه اهل زورخانه هم به خاطر ابراهیم، با سید رفیق شدند. وقتی سید جواد حسابی به ورزش علاقمند شد ابراهیم به او گفت: "محیط ورزش باستانی، حرمت داره! اگه مےخای ورزش رو ادامه بدی باید کارای قبلت رو ترک کنی"!!!☝️ و سید اینقدر از داش ابرام، محبت و مردونگی دیده بود که به خاطر گل روی او به حرفش گوش کرد😊... ابراهیم تا جایی پیش رفت و برای سید جواد وقت گذاشت که همه گذشته او را پاک کرد... و بعد پای سید را به مسجد باز کرد😉... ... 💕 @aah3noghte💕 📛
هدایت شده از بایگانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 «دفاع مقدّس وسیله‌ای شد برای اینڪه استعدادهای مڪنون در انسانها ، بہ شڪل عجیبی بُروز ڪند. مثلاً شهید حسن باقری بلاشڪ یڪ طرّاح جنگی است . کِی ؟ در سال ۶۱ ؛ کِی وارد جنگ شده است ؟ در سال ۵۹ . این مسیرِ حرڪت از یڪ " سرباز صفر " بہ یڪ " استراتژیست نظامی " ، یڪ حرڪت بیست سالہ ، بیست و پنج سالہ است ؛ این جوان در ظرف " دو سال " این حرڪت را ڪرده است ! اینها " معجزه‌ی انقلاب " است.» ۹۲/۰۹/۲۵ 💕 @aah3noghte💕
💔 #شهید ... حرفی نزدم از غم دوری تو اما ای کاش بدانی که چه آورده به روزم ... #جانبازشهیدعلیرضانوری #سالروزشهادت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از: فرمانده به: افسران جوان جنگ نرم عمـق دشمنی را بشناسید☝️ و خود را آماده کنید برای مواجـهہ در میادین امضا: ✍فرمانده کل قوا ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_دهم📝 ✨ مــلاقــات غیـــر ممـــکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به م
📝 ✨ قــاتــل ســـریــالـــی قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم📄 ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... "در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است" ... رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه. 😬 تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همون جا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... روز اول کسی بهم کاری نداشت😏 .... فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن 🤕...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ... دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه.😬 این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود🤕 ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ... داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ... سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...😱 در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ... تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ... دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن .😫😩 همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ... دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... . یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ... اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن ... .😖 از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد ... صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت ... . من رو پرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، از حال رفتم ... چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن ... خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ... قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید ... حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم ... به زحمت اونها رو حس می کردم ... با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... .😫😖 زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم... هیچ فریادرسی نبود ... هیچ کسی که به داد من برسه... یا حتی دست من رو باز کنه ... یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم ... و لحظه بعد می گفتم ... "نه کوین ... تو باید زنده بمونی ... تو یه جنگجو و مبارزی ... نباید تسلیم بشی... هدفت رو فراموش نکن ... هدفت رو" دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد ... با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن😣 سرم یه شکستگی ساده بود ... اما وضع دستم فرق می کرد ... اصلا اوضاع خوبی نبود ... آسیبش خیلی شدید بود ... باید دستم عمل می شد ... اما با کدوم پول؟ ... با کدوم بیمه؟ دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند😢 از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن ... این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود ... و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... .😑 از بیمارستان که مرخص شدم ... جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ... بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود ... این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن ... و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن ... همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ...😳 آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن "همه ما انسانیم و حق برابر داریم ... مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید" ... پدرم گریه می کرد ... می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ... با اون وضع دستم ... در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... .😏✌️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدغلامرضـااکبری 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 مَنْ کَربَلا نَدیدِه اینْ چِنینْ نالِه می کُنَمْ زِینَب کِه دیدِه کَرب وبَلا راچِه کَردِه اَستْ اَمانْ اَزدِلِ زِینَبْ.. 💕 @aah3noghte💕
💔 ... آهای رفیق حزب اللهی☝️ که نمی تونی مردم همزبان خود را قانع کنی ؛ تو دل مردم محله ات جا باز کنی ؛ نمےتوانی بحث منطقی و استدلالی کنی ؛ چطور میخواهی در نبرد آخرالزمانی که نبردی است و جنگ بر تسخیر و انسان هاست پیروز بشی؟ ... مگه نه اینکه سنگِ شهدا رو به سینه مےزنیم؟ پس باید کمی منش شهدا رو تو وجودمون داشته باشیم... میرفت با بچه خلافای محل ، رفیق مےشد و پای اونا رو به مسجد باز مےکرد... از شهدای معاصر هم .. اخلاقش جوری بود و با بچه خلافا اینقد مےجوشیدکه فکر مےکردی، یکی از خودشونه😏 ولی تَهش مےرسید به مسجدی شدن و توبه کردنِ اونا آهای همسنگر! از شهدا جا نمونی!!! ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔 دل ما را به حرم وصل کنید شاید از سوی رضا ع برگ براتی برسد... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨🕊✨🕊 🕊✨🕊 ✨🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۲ سید جواد حوالی میدون خراسون ساکن بود و
🕊✨🕊✨ ✨🕊✨ 🕊✨ ✨ ۳ در دوران انقلاب، سید جواد از نیروهای انقلابیِ میدون خراسون شد و با شروع جنگ، همراه به منطقه رفت....🤗 در جبهه وقتی کاری نداشت، نماز مےخواند. وقتی به مرخصی آمد، درِ تک تک خانه های کوچه را زد و از همه همسایه ها حلالیت طلبید😇 و پس از ادای ، بار دیگر به جبهه رفت.😌 یک روز همراهِ ابراهیم در یک ماموریت به پشت مواضع دشمن رفت و در جاده دشمن، مین کار گذاشتند...💥 آن روز آخرین روز حیات زمینی بود... ساعتی بعد، تانک دشمن با همان مین، منهدم شد و سید جواد هم بر اثر اصابت گلوله دشمن به رسید...😍 📚....تا شهادت 💕 @aah3noghte💕