💔
جریمه تأخیر #نماز اول وقت
يكى از دوستان #شهيد رجائى چنين مى گويد:
روزى حدود ظهر نزد شهيد بزرگوار رجائى بودم صداى اذان شنيده شد، در حالى كه ايشان از جايش حركت كرده، مى خواستند خود را براى اقامه نماز آماده كنند،
يكى از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت: غذا آماده است سرد مى شود، اگر اجازه مى فرماييد بياورم.
شهيد رجائى فرمود: "خير... بعد از نماز"
وقتى كه خدمتگزار از اتاق خارج شد، ايشان با چهره اى متبّسم و دلى آرام خطاب به من فرمود:
"عهد كرده ام هيچ وقت قبل از نماز نهار نخورم اگر زمانى ناهار را قبل از نماز بخورم، يك روز #روزه مى گيرم."
📚روشهاى پرورش احساس مذهبى نماز، ص۲۹
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۱۷ تیر ۱۳۹۹
💔
به #نماز خیلی اهمیت می داد یه روز که از بهشت زهرا با دوستانش برمی گشت توی یه ترافیک سنگین گیر کرده بودن، اکبر به ساعتش نگاه می کرد ونگران بود صدای اذان رو که شنید با خوشحالی گفت: مثل اینکه مسجد نزدیکه من رفتم نماز بخونم..
#شهید_علی_اکبر_حسینی
#نماز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۰ تیر ۱۳۹۹
💔
یاد شهیدان #پالیزوانی به خیر؛
همه برادرها دست پرورده پدری هستند که یک #نماز را بدون جماعت نخواند و در تمام سال های زندگی، عرق ریخت و نان زحمتش را خورد، بعید نبود از خانواده ای که همه چیز خود را در راه اسلام و انقلاب گذاشته اند، سه پسر هم فدای اسلام شود.
#محمد سرباز بود و در ۱۶ شهریور سال 1357 که رژیم شاه، سربازان را مسلح می کنند برای حمله به مردم، از پادگان فرار می کند و شب اول محرم در تظاهرات سر چهار راه سرچشمه با اصابت یازده گلوله به شهادت رسید
#مصطفی سن و سال کمی داشت و به او اجازه ورود به جبهه را نمی دادند ، آنقدر به این در و آن در زد تا راهش دادند و از ترس اینکه اگر برگردد دوباره در جبهه راهش ندهند به مرخصی نمی آمد، در عملیات بدر سال 1363 در شرق دجله به شهادت رسید و جنازه اش هم همان جا ماند و هنوز که هنوز است جنازه ایشان برنگشته.
بعد از او مرتضی در سال 1365 در عملیات فکه به شهادت رسیدند
تنها داماد خانواده پالیزوانی، #شهید_محمد_همایون هم در فاو ۹ ماه بعد از شهادت آقا مرتضی به شهادت رسیدند
#نماز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۱ تیر ۱۳۹۹
💔
وقتی خواست به جبهه برود شانزده سال بیشتر نداشت،ما مخالف بودیم. اوهم شناسنامه اش را دست کاری کرد و ثبت نام کرد، اما قبل از اعزامش به کردستان از من و پدرش عذر خواهی کرد و رفت.
وقتی از کردستان برگشت بدنش پر از تاول و زخم بود، به خاطر سردی هوا رزمنده ها در سنگر میماندند و بهداشت آنان به خوبی رعایت نمیشد.
کفش کتانی را که برایش فرستاده بودم نپوشیده بود و به خانه آورد و گفت مادر این را به مرکز #کمک_به_جبهه برسان. دیگر رزمنده ها بیشتر از من به این احتیاج دارند.
اولین حقوق بسیج را که گرفت یک قسمت آن را به #فقرا بخشید و با یک قسمت آن برای خواهر کوچکش هدیه خرید.جبهه اخلاق و رفتار پسرم را به کلی عوض کرده بود.در هر فرصتی کتاب دعا و یا قرآن میخواند.
در نیمه شبی از اتاق اکبر صدای گریه شنیدم. نگران شدم و بی هوا وارد اتاق شده و چراغ را روشن کردم. اکبر در گوشه ای نشسته و مشغول #نماز_شب بود و در نماز گریه می کرد. صورتش خیس بود که او را بغل کردم و صورتش را به صورتم چسباندم و صورت و پیشانی اش را بوسیدم.
#شهید_اکبر_مدنی
📚 #دسته_یک
#نماز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۲ تیر ۱۳۹۹
💔
عزیزان!
نماز را حتی سبک نشمارید، لحظه ای از توفیق خدمتگزاری به مادرتان غافل نشوید که خیر دنیا و آخرت نصیبتان شده است.
خواهرانم! برای دیگران در #نماز و #حجاب، الگو باشید.
دعایم کنید و برایم نماز و روزه بگیرید.
برایم دعا کنید.
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده
#شهید_مدافع_حرم
#عکس_نوشته
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
۲۳ تیر ۱۳۹۹
💔
مادر شهیدان می گفت: پدر شهدا، کشاورز و باغبان بود؛ گندم، جو، سیبزمینی آلوچه و ... میکاشت. من هم برای لحافدوزی و ... میرفتم تا زندگی بچرخد.
حاج آقا خیلی به حساب و کتاب #خمس و #زکات حساس بود.
بعد از شهادتش جعبهای از کاغذهای این محاسبات مانده بود.
حاج آقا از قبل ازدواج اهل #نمازشب بود. گاهی فکر میکردم نکند بچهها #نماز یا روزهای به گردنشان مانده باشد و با این حساب برایشان #نمازقضا میخواندم.
مادر می گفت: هیچ انتظاری از کسی ندارم! مگر شهید دادهام که چیزی بخواهم؟ #هیچ_انتظاری_ندارم. حتی توقع احترام بیشتر هم ندارم."
#شهید_سیدحمزه_سجادیان
#شهيد_سیدداوود_سجادیان
#شهيد_سیدکاظم_سجادیان
#شهيد_سیدابوالقاسم_سجادیان
#شهيد_سیدکریم_سجادیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۴ تیر ۱۳۹۹
💔
مثل روز برایم روشن بودکه پاره تنم شهید می شود😢
هرگاه به ماموریت میرفت منتظر چنین خبری بودم زیرا از کودکی بزرگترین آرزویش شهادت بود️
هنگام #نماز و عبادت از خداوند و عموی شهیدش، طلب شهادت میکرد
ویاد دارم که به من گفت که همسرم از خدا شهادت من را بخواه که با این آرزو در سینه خود از دنیا نروم ❗️که به خاطر قلب و نیت پاکش دعایش مستجاب شد و شربت شهادت رو نوشید.
اگربخواهم ایشان را وصف کنم سخت است و شاید در هزاران کتاب نگنجد که بخواهم خصوصیات ایشان را در چند سطر بازگو کنم، فقط میتوان بگویم؛ بهترین و بزرگترین مرد دنیا بود👌 غیور ، سرشار از محبت و از خودگذشتگی
خداراشاکرم که 20 سال بنده اش را به من امانت داد❤️
#شهید_محسن_الهی
#مدافع_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۳۱ تیر ۱۳۹۹
💔
خانومش پرسید:
به چی فڪر میڪُنی؟!
رجایی گفت:
امروز #نمازِ اول وقتم عقب افتاد
فکر میڪُنم گیر کارم کجا بود..!
#شهید_محمدعلی_رجائی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @shahiidsho💞
۱ مرداد ۱۳۹۹
💔
آیت الله بهجت:
✅هرڪس مےخواهد دنیا و آخرت داشتہ باشد و بہ هر آنچہ اراده مےڪند فایق آید مداومت نماید بہ این اعمال ↯
①نماز اول وقت
②مداومت بر استغفار
③ترڪ گناه
④اذڪار حوقلہ
#نماز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۹ مرداد ۱۳۹۹
💔
خوابی که مادربزرگ شهید جهاد مغنیه دید.
دو هفته بعد از شهادت جهاد، خواب دیدم آمده پیشم، مثل زمانی که هنوز زنده بود و به من سر میزد و میآمد پیشم. گفتم: جهاد، عزیز دلم، چرا اینقدر دیر آمدی؟ خیلی منتظرت بودم. جهاد گفت: بازرسیها طول کشید، برای همین دیر آمدم. در عالم خواب یادم نبود شهید شده، فکر کردم بازرسی های سوریه را می گوید. گفتم: مگر تو از بازرسی رد می شوی؟
گفت: آره، بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادم. با تعجب گفتم بازرسی چی؟ گفت: بازرسی نماز. و ادامه داد، بیشتر از همه چیز از #نماز صبح سؤال می شود. نماز صبح. تازه یادم آمد جهادم شهید شده. پرسیدم: حساب قبر چی؟ گفت: شهدا حساب قبر ندارند. حسابی در کار نیست. ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم...
#شهید_جهاد_مغنیه
#نماز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۱۰ مرداد ۱۳۹۹
💔
در خواستگاری گفته بود من نه نماز جمعه و جماعتم را ترک میکنم، نه هیئت و دعا رو. #فقط_برای_انجام_وظیفه ازدواج می کنم.
✍اینجاست که میفرماد "الاعمال بِالّنیات"... چقدر شبیه شهدائیم؟
#شهید_سیدعلی_موسوی
#نماز
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۱۲ مرداد ۱۳۹۹
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حل
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۱۴ شهریور ۱۳۹۹
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عط
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۱۴ شهریور ۱۳۹۹
💔
هرچه دار و ندارم در راه خدا انفاق كنيد
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام و درود فراوان به رهبركبير انقلاب اسلامى امام خمينى و با سلام به پدرومادر عزيزم
پروردگارا از اين كه توانستم به عهدى كه بسته بودم، عمل كنم خشنودم. پس پدر و مادرم شما هم خوشحال باشيد كه مرا در راه خدا داديد.
خواهشم از شما اين است كه مرا #حلال كنيد و از من #راضى باشيد.
ديگر اينكه هميشه به #جان_امام دعا كنيد و منتظر #ظهور امام زمان باشيد.
هرچه دار و ندارم در راه خدا انفاق كنيد.
به برادران و خواهرانم توصيه مى كنم كه #نماز را سبك نشماريد
كودكان خود را طورى #تربيت كنيد كه #اسلحه اى از دست من برزمين افتاده بردارند و به پيكار با #كفار ادامه دهند.
الا بذكرالله تطمئن القلوب
محمد قاسم پور آبادى
پانزدهم اردیبهشت 1362
#شهید_محمدقاسم_پورآبادی
متولد 8 آذر 1346
شهادت 17 مرداد 1362
عملیات والفجر3 مهران
مزار: بهشت زهرا(س) قطعه 28 ردیف 132 شماره 14
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@Hdavodabadi
#کپےممنوع
#فرواردکنین
۲۸ مهر ۱۳۹۹
💔
#دم_اذانی
هنگامه نماز است..
اذان می گویند...
#نماز_اول_وقت چکشی ست بر سر نفس
از وقتش که گذشت میشود چکشی بر سر #نماز
التماس دعا😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
۲ اسفند ۱۳۹۹
💔
#دم_اذانی
#حجت_الاسلام_قرائتی
✍️نماز تکرار نیست!
🔸بعضی ها فکر میکنند #نماز تکراری است!! نماز تکراری نیست؛ کسی که چاه میکند، در نگاه اول کندن او و کلنگ زدنش تکراری به نظر میآید، ولی این کار حقیقتا تکرار نیست...
🔹چون با این تکرار هربار یک مقدار عمق چاه بیشتر میشود. کسی هم که از نردبان بالا میرود، هر قدم که بر میدارد،بالاتر میرود؛ این قدم ها هیچگاه تکرار نیست... نمازهم تکرار نیست. اگر در نماز توجه داشته باشیم، نماز هجدهم ما غیر از نماز هفدهم خواهد بود و یک پله بالا خواهیم رفت.
💥نماز معراج و نردبان مومن است برای رسیدن به کمالات🌱
پ.ن:وقتی نماز آدم درست باشه
کم کم همه ی کاراش درست میشه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
۱۹ فروردین ۱۴۰۰
شهید شو 🌷
💔 #طنز_جبهه 🌸توزیع غذا عصر بود بالای دکل شهید غازی واقع در خسروآباد آبادان که مشرف به فاو بود مشغو
💔
#طنز_جبهه
🌸اذان نماز شب🤔
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان صبح، فرمانده گروهان دید همہ بچہها خوابند...
بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند چرا خوابیدید!؟😒
گفتند : ما #نماز خواندیم..!😌
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح🤪
عکس،تزیینی است
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۱ فروردین ۱۴۰۰
شهید شو 🌷
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🍃🌸 🍃 #لات_های_بهشتی #شهید_مسیحی #قسمت٢ مسیحیان دو روز بعد با حکم دادستانی، به سراغ مسئول
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷
🌷
#لات_های_بهشتی
#شهید_مسیحی
#قسمت۳
به دوستم گفتم: "یک شهید هست که ماجرای عجیبی به وجود آورده".
وقتی قضیه را شنید مشخصات شهید #آناتولی را به من داد ...
با تعجب پرسیدم: "تو مشخصات او را از کجا مے دانی"؟؟
گفت: "کار خدا رو مے بینی؟؟ #آناتولی_میرزایی حدود ۲۰ سال راننده کامیون من بود و برای من کار مےکرد.
چند سال قبل، در مورد اسلام تحقیق کرد و مسلمان شد. آناتولی #نماز مےخواند و مسائل دین را رعایت مےکرد"....
متعجب بودم از اینکه خدا چقدر سریع مشکل مرا حل کرد...
دوستم را با مسیحیانی که از تهران آمده بودند، رو به رو کردم و با حرف ها و دلایل او، آنها هم قبول کردند و رفتند.
و بدین ترتیب پیکر #شهیدآناتولی_میرزایی در گلستان شهدا باقی ماند...
اگر روزی به #اصفهان آمدید ،به قطعه شهدای کربلای ۴، قطعه ی پایین مزار #شهید_حاج_حسین_خرازی #ردیف۳ #شماره۱۱ بروید و این شهید غریب را زیارت کنید.
مطمئن باشید غریب نوازےتان، #بےجواب نخواهد ماند...
📚... تا شهادت
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
ص۶۵
#پایان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#اختصاصی_کانال_آھ...
۲۱ فروردین ۱۴۰۰
💔
#روزه
شهید رمضان آموزگار بسیار بہ مسائل توجہ خاصی داشت بویژه به #نماز و #روزه اهمیت می داد بخاطر دارم روزے کہ قرار بود ایشان اعزام شود به #جبهہ در ایام ماه مبارڪ رمضان قرار داشت و ایشان روزه بودند وقتے بہ ایشان گفتم عمه جان امروز روضه ات را #باز ڪن زیرا می خواهے به مسافرت بروی گفت : نہ عمه جان صبر مےکنم شاید #اعزام بہ بعد ظهر افتاد ومن بتوانمم روزه ام را بگیرم روزه را نمےتوان کہ همینطوری #خورد!☝️
#شهید_رمضان_آموزگار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
💔
#نماز سفر آسمان است
و سفر آسمان را
باید با دل بروی
پایی نمیخواهد ...
#شهید_جانباز_کرامتاله_عزیزپورپور
#منطقه_عملیاتی_بدر
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
۲۶ خرداد ۱۴۰۰
شهید شو 🌷
💔 #آھ... آنان که به سرمستی ما طعنه زنانند....💔 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @a
💔
#آھ...
عشق یعنی یه جوون
یه جوون بے نام و نشون
عشق یعنے یه #نماز
با وضو گرفتن توے #خون
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
۳ تیر ۱۴۰۰
شهید شو 🌷
💔 #شیطان_میگه: خب... نماز ظهر عاشورا رو اول وقت و با آب و تاب خوندی؟ روزای دیگه عمرا بذارم این ح
💔
#شیطان_میگه:
خواستم بگم این کار منه😌✌️
عاشق اینم که حواستو سر #نماز، با دغدغه های فکری پر کنم😏💪
#تصویربازشود
#توییت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@aah3noghte🏴
۲ شهریور ۱۴۰۰
شهید شو 🌷
💔 #شیطان_میگه: هیجان زندگیتو بالا ببر😏 #مدیریت_زمان #برنامه_ریزی #تصویربازشود #توییت #آھ_اے_شھاد
💔
#شیطان_میگه:
هیچی لذتبخش تر از این نیست...😏
#نماز
#تصویربازشود
#توییت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
۲۹ شهریور ۱۴۰۰
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت103 کمیل زمزم
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت104 تندتند نفس میزند؛ ترسیده؛ نمیدانم از من، از آن مرد یا از عاقبت خودش؟ چندبار به صورتم میزند. صدایش میلرزد: سیدحیدر... عجز در صدایش میدوَد. انگار میخواهد از من خواهش کند از این موقعیت نجاتش بدهم. انگار میخواهد بگوید: بیدار شو، غلط کردم!🙁 شاید هم من زیادی خوشبینم. شاید اصلا پشیمان نشده. محکمتر میزند به صورتم.🙄 باز هم چشمانم را بسته نگه میدارم. چند لحظه بعد، یقهام را میگیرد و از زمین جدایم میکند. سرگیجهام شدیدتر میشود. همه دنیا دور سرم میچرخد؛ تا سرحد جنون. ای خدا لعنتت کند سعد! من را به دیوار تکیه میدهد و دوباره به صورتم میزند. این بار صدایش بلند، لرزان و خشمگین است: أيقظ سیدحیدر! (بلند شو سیدحیدر!) دیگر بس است. چشمانم را باز میکنم، درد میگیرند. زیرزمین دارد میچرخد. دوباره چشمانم را میبندم و روی هم فشار میدهم. حالت تهوع دوباره سراغم میآید. سعد چانهام را میگیرد و تکان میدهد: شوف! شوفنی! (ببین! منو نگاه کن!) به سختی چشمانم را باز میکنم. سعد سریع نگاهش را میدزدد. نمیتوانم چشمانم را باز نگه دارم. سرم درد میکند و گیج میرود. میپرسد: اتسمعنی؟(صدامو میشنوی؟) نفس عمیقی میکشم و آرام میگویم: ای...(آره.) چانهام را رها میکند و از جایش بلند میشود. دوباره کلافه قدم میزند. سرم را به دیوار تکیه میدهم تا آرام بگیرد. هرچند جواب سوالم را میدانم، باز هم آن را از سعد میپرسم: لما أحضرتني إهنا؟ (چرا منو آوردی اینجا؟) سعد جواب نمیدهد. عصبانی است. دوباره سوالم را میپرسم. سعد برمیگردد و داد میزند: اخرس!(خفه شو!) صدایش در زیرزمین میپیچد. سعد پیشانیاش را با دست میپوشاند و دست به کمر میزند. انگار پشیمان است. میگویم: لما بعتني؟ بأی ثمن؟ (چرا من رو فروختی؟ به چه قیمتی؟) جواب نمیدهد، تندتند نفس میکشد. بعد برمیگردد و بدون این که به چشمانم نگاه کند میگوید: ما عندک خيار. قل ما يطلبونه منك. (چارهای نداری. هرچی میخوان بهشون بگو.) چه پیشنهاد فوقالعادهای! به ذهن خودم نرسیده بود!😏 کمیل هم مثل من پوزخند میزند و میگوید: این یارو با خودش چی فکر کرده؟ خیلی دلش خوشه انگار! باید مطمئن شوم سعد از هویت من خبر ندارد و لو نرفتهام. برای همین میپرسم: لما تعتقد أن عندی معلومات مهمة؟ (چرا فکر میکنی من اطلاعات مهم دارم؟) یک گوشه مینشیند و سرش را به دیوار تکیه میدهد. دستش را میگذارد روی پیشانیاش: علي إحضار أحدكم. لافرق بينك و بين عابس.(من باید یکی از شما رو میآوردم. تو و عابس فرقی ندارین.) نفس راحتی میکشم. دستور داشته یک نیروی دانهدرشت ایرانی بیاورد و این سعادت قسمت من شده؛ اما از اول هدفش نبودهام و هنوز نمیداند من نیروی اطلاعاتم. حامد را هم #نماز نجاتش داد. اگر درحال نماز نبود حتماً جلوتر از من میرفت و گیر میافتاد. سرگیجهام کمی بهتر است. چشمانم را دوباره میبندم و در ذهنم آموزشهای ضدشکنجهای که دیدهام را مرور میکنم. بچهها تا الان حتماً فهمیدهاند بلایی سرم آمده و دارند دنبالم میگردند. ناگاه سوالی در ذهنم جرقه میزند: وین انا؟ (من کجام؟) سعد ساکت است. دوباره سوالم را تکرار میکنم و باز هم پاسخ نمیگیرم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
۱۲ دی ۱۴۰۰