eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سلام به اهالی آفتاب امابعد... به چهارشنبه خوش اومدین!
💔 برید دست آقای خامنه ای رو ماچ کنین
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 پیام فرزند شهید ابوالفضل علیجانی تربیت نسل مهدوی اینگونه است، شهادت، پایان کار مردان ما نیست زیاد شدن انگیزه مقاومت و مبارزه هاست💪 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اصلا رفیق، بیا به آرزوهامون بگیم یه کم جمع‌تر بشینن صَلاحِ خٌدام، تو دِلآمون جا شه✨
💔 اگر ۱۰ نفر مثل این شهید داشتیم... مجبور بود در اجتماعات ظاهر نشود. به جاهای شلوغ و مخصوصاً زواری نیاید ؛ عکس او را همه جا داده بودند. در اشتیاق زیارت امام بزرگوار می‌سوخت، اما دنبال کار بزرگ خود بود. از سر درد و اندوه می گفت: من چند سال است در مشهدم، حسرت زیارت علی بن موسی الرضا بر دل من ماند❗* *او فرزند علی، همنام علی و همگام علی بود‼️* *برشی از بیانات امام خامنه‌ای در وصف شهید اندرزگو👆* *امام خمینی(ره) : ما از را از این شهید داریم، اگر ۱۰ تن مثل او داشتیم، تحت سلطه اسلام بود!* *🌹 در ۱۳رجب ۱۳۱۷ در سالروز ولادت امیرالمومنین متولد و ۲۱رمضان۱۳۵۷ در سالروز شهادت حضرت در ۴۰سالگی توسط ساواک به شهادت رسید💔* 🌹 ۲ شهریور ، سالگرد شهادتشان گرامی‌باد🌹 ... 💞 @aah3noghte💞
دیشب توی گشت اشرار با ماشین میزنن بهش... فرق نمیڪنه کجا باشی اگه اهل بشی شهادت میاد دنبالت...💔
💔 📸 عکس تأسف‌‌بار از حواشی دیدا پرسپولیس و فولاد خوزستان ✍ «نعیم احمدی» عکاس با انتشار این عکس‌، نوشت: پدر این دختربچه زمانی که هوادارها داشتن فحش می‌دادن، گوشش رو گرفته بود. 🔹از ابتدای بازی به استقلال، وريا، نکونام، هاشمی‌نسب بدترین فحش‌ها داده شد. شاید هوادارها، پرسپولیس و بازیکنان رو تشویق می‌کردن، باعث انگیزه می‌شد و راحت فولاد رو شکست می‌دادن. 💢 پ‌ن: حالا هی بگید خانوما باید برن استادیوم!😏 ... 💞 @aah3noghte💞
شور - امین قدیم.mp3
7.46M
💔 خودت می‌دونی چقدر خرابه حالم😢 ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هفتم» موتی گفت: ها هادی خان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت هشتم» مرضیه هم جواب داد: ها ... خیلی خوش بود ... بازم سوارم می‌کنی؟ هادی همینجوری که داشت موتور رو می‌ذاشت کنار دیوار گفت: آره ... اما به یه شرط! مرضیه همینجوری نگاش کرد. هادی گفت: به شرطی که بهم بگی چرا داری پول جمع میکنی؟ من که هر چی دلت بخواد برات میخرم. مرضیه خنده ای کرد و گفت: هیچی! هادی اخم الکی کرد و گفت: اِ ... آبجی مرضیه و دروغ؟ یه چیزی هست ... بگو! مرضیه گفت: به با مصمفی نمیگی؟ هادی گفت: نه ... خاطر جمع! مرضیه سرشو آورد جلو و آروم درِ گوش هادی گفت: دلش وینفر میخواد! هادی که متوجه منظور مرضیه نشده بود پرسید: نمی‌فهمم ... دلش چی میخواد! مرضیه مثلاً آروم آروم و حرف به حرف گفت تا هادی متوجه بشه: و ی ن ف ر دیگه! هادی گفت: نمی‌دونم چی میگی! بگو باهاش چیکار میکنن! مرضیه دستاشو مشت کرد و گرفت جلوش و گفت: از همینا که می‌شنن روش و میبرن! هادی که تازه دوزاریش افتاد گفت: آهان ... ویلچر ... خب .. گرفتم ... چرا؟ چرا دلش ویلچر میخواد؟ مرضیه نگاهی به پشت سرش کرد ... که مثلاً مطمئن بشه که باباش صداشونو نمیشنوه! بخاطر همین سرشو نزدیک تر آورد و یه چیزی درِ گوش هادی گفت... از اون طرف، اوس مصطفی هم میدید که مرضیه و هادی جیک به جیک هم میکنن و آروم درِ گوشی با هم حرف میزنند. دید که مرضیه یه چیزی درِ گوش هادی گفت و هادی اولش یه نگاهِ خاص به آبجی مرضیه و بعدش هم برگشت و نگاه خاصی به اوس مصطفی کرد. بگذریم. شب شد. مرضیه کنار هادی خوابش برده بود. اوس مصطفی هم رو تختش خوابش برده بود و مثل همه باباهای قدیمی، رادیوی کوچیکش بالای سرش روشن بود و با کلی صدای برفکی، گاهی کلماتی وسطش شنیده میشد. ساعت حدودا سه نیمه شب بود. هادی آروم بلند شد و به حیاط رفت. در واتساپ برای عبدی نوشت: چه خبر؟ عبدی نوشت: امن و امان. هادی نوشت: حواست به نظر هست؟ عبدی نوشت: امشب نظر گیر داده بود به موتی. فکر می‌کنه موتی داره خود شیرینی می‌کنه تا جای نظرو بگیره. هادی نوشت: ینی ممکنه موتی آمارِ اشتباه داده باشه که بخواد تو دل من جا کنه؟ عبدی نوشت: نمی‌دونم. کلا که سر و گوشش می‌جنبه. اومده بود التماس میکرد که دو دقیقه گوشیش بهش بدم. هادی نوشت: ندادی که؟! عبدی: بچه شدم آقا؟ هادی نوشت: گفتی پیکان رو ببرند؟ عبدی: ها هادی خان. بردند. بگم ماشین بعدی بیاد؟ هادی نوشت: به نایب بگو نوبت ماشین اونه. بگو 206 نقره ای رو بیاره. عبدی: حله. روچشام. نایب قراره بمونه؟ هادی نوشت: چطور؟ عبدی: ببخشید ... همین طوری پرسیدم. هادی گوشیش را خاموش کرد و تو جیبش گذاشت. چرخی در حیاط زد. مشخص بود که فکرش مشغول است. سپس به طرف اتاق اوس مصطفی رفت. دید خواب است. رادیو را آرام خاموش کرد. میخواست برود که چشمش به کاغذ بالای پدرش افتاد. کاغذ را برداشت. در کاغذ نوشته بود: «اینقدر پولِ قُلکِ این دختر زبون بسته رو بلند نکن. دلش خوش کرده که دو قرون جمع کنه و... » هادی نگاه خاصی از روی چندش به اوس مصطفی کرد. ادامه کاغذو نخوند و رفت. رفت یه ملافه برداشت و انداخت روی آبجی مرضیه اش. ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour