1_1977789414.mp3
6.79M
💔
#سفر_پرماجرا ۵۷
✴️اهل زُهد؛ راحت جان میدَن!
زُهد؛ یعنی چی؟
یعنی اونقدَی به چیزی دل نبندی،که از دست دادنش، داغونت کنه
و بدست آوردنش سرمستِت❗
از نعمتهات لذت ببر،
اما وابسته شون نباش
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 قسمت صد و نه یهو با داد بلن
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل دوم🔹🔹
قسمت صد و ده
مدنی هم لحظه آخر از موتورش پایین پریده بود و اونم داشت به طرف اون دو تا لندهوری میرفت که با آسفالت یکی شده بودند.
محمد فورا دوربینو چرخوند و با دکتر، نگاه دقیقی به صحنه اطراف انداختند. دیدند امن هست و دیگه مشکل خاصی برای 400 نیست. رفت رو خط صدرا و مدنی و گفت: دیگه مهمون خودتونن. فورا انتقال به بیمارستان و بقیه کارا.
مدنی: چشم.
صدرا: رو چِشَم.
محمد به دکتر گفت: دکتر لطفا هماهنگ کن زودتر به اینا برسن و صحنه تمیز بشه.
بعدش محمد فورا رفت رو خطِ 400 و گفت: فرعی بعدی وارد شو و روپوش و کلاهت دربیار و بنداز دور. دور بزن به طرف 500 . زود باش.
400 گفت: چشم. همین الان.
400 مکس نکرد. سریع دوید و تغییر ظاهر داد و با لباس معمولی خودش و شالی که به سر داشت رفت وسط جمعیت. دید 500 و خانم چادریه و بچه اش نشستن گوشه پیاده رو.
دیگه خیلی کسی به اونا توجهی نمیکرد. چون خیابونا شلوغ شده بود و درگیری پیش اومده بود.
400 به 500 رسید و گفت: خوبی؟ زنده ای دختر؟
500 که نای حرف زدن نداشت، بچه ای که تو بغلش بود به 500 داد و گفت: راه بیفت. تو برو جلو تا منم این خانمه رو بیارم.
400 بچه رو گرفت تو بغلش. اولش چون شلوغ بود و فقط تلاش میکردند از اون معرکه نجات پیدا کنند توجهی به بچه نداشت.
دید 500 داره زیر بغل خانمه رو میگیره و آروم آروم از اون سنگ فرش های پیاده رویِ لعنتی رد میشن و رد خون از خودشون میذارن.
خانمه خیلی حالش بد بود. 500 فهمید که خانمه باردار بوده. تلاش کرد آرومتر حرکت کنه که خانمه اذیت نشه. حال خودشم بد بود. خیلی ازش خون رفته بود. ولی داشت مراعات خانمه رو میکرد که خانمه گفت: وای چادرم ... چادرم ...
500 که نا نداشت، خم شد و به زور از روی زمین، چادر خانمه رو برداشت و داد دستش. خانمه که جلوی چشمش سیاهی میرفت، به 500 گفت: بچم کو؟
500 گفت: نگران نباش. پیشِ دوستمه.
خانمه نفس نداشت ... از بس کتک خورده بود ... فقط وسط لب و دهن خونیش جمله ای گفت که ... گفت: داشت گریه میکرد ... تشنش بود بچه ام ... چرا ... چرا ساکته الان؟
سربازان گمنام #امام_زمان
ادامه دارد...
به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی
@mohamadrezahadadpour
💕 @shahiidsho💕
💔
بگذارید گمنام باشم...
ڪہ بہ خدا قسم گمنام بودن
بہتر است ،
از اینڪہ فردا
افرادے وصایایم را شعار قرار دهند
و عمل را فراموش کنند .
#شهید_رضا_دهنویان
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 خدایا! ما عاشق شهـــ🌷ـــادتیم و از تو مےخواهیم عاقبت با شهادت از دنیا برویم خوب مےدانی این آرز
💔
"پنج شنبه" است
می شود محضِ رضایِ خدا
"نگاهت" را
خیراتِ دلم کنی؟🌱
کجایی؟
در ملکوت اعلی یا در عرش ڪبریا؟🕊
#شهیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 حال ما، در جنوب مثل موج است🌊 همیشه در تلاطم و بالا و پایین رفتن گـاهی همـه چیز تیـره و تار مےشود
💔
همه روزم، به شدت گرفته بود.
لحظهای آرامش نداشتم.
لحظهای نتوانستم بنشینم
یا حتى روزنامهای بخوانم،
مردم پشت سرهم مىآمدند
و درددل مىڪردند و من نیز
با آرامش گوش مےدادم و با
سخاوت آنها را راضى برمےگرداندم...
آخر روز، خسته شده بودم ولى
روحم سرشار از نشاط بود.
قلبم از عشق و امید مےجوشید
و تعجب مےكردم كه هنوز زندهام.
خوش حال بودم كه در قله ناامید ى،
در منتهاى فقر، در حضیض ضعف
توانستم كه به مردم امید بدهم،
به فقرا ڪمك كنم و به وحشتزدگان
و ضعیفان، امید و اطمینان ببخشم...
خوش حال بودم كه وجودم در این روز مفید بود....
یڪباره سیلاب اشك بر رخسارم جار ى شد
چون به فقر و ضعف و درماندگى خود پى بردم
و همه خوش حالى خود را بی اساس یافتم...
اشك ریختم و بعد آرامش یافتم.
📚خدایا به سوی تو می آیم
دستنوشته های #شهید_مصطفی_چمران
#چمران
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 فراق... و ماادرئڪ فراق! سوز زخم فراق تا مغز استـخوان آدمے نفوذ مےڪـند و فقط خدا رحم ڪند به آنڪہ
💔
جمعه خود را معطر مےڪنیم با یاد شهید
بی سر فاطمیون #شهید_سیدمهدی_موسوی
که هنگام شهادتش، دختر دردانه ای ۳ ساله داشت
دسته گلی از صلوات
به نیابت از او هدیه می دهیم به مادرمان
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم💐
#امام_زمان
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی چند بار گفت: «الو... الو...» بالاخره گفتم: «الو...» گفت: «سلام حاجخانم.» ـ سل
💔
#عاشقانه_شهدایی
آخرین بار که به مرخصی آمده بود گفت که
خواب دیده ام شهید میشوم؛ میگفت من
حضرت آقا را در خواب دیدم که به من
وعده شهادت دادند؛ ولی من گیر خانواده ام،
تو را به خدا بیا و از من دل بکن.🥀
من هم هر بار که میرفت و میآمد کلی
نذر و نیاز میکردم که سالم برگردد...
دیدار آخر ما در معراج الشهدا بود، در وداع
آخر مادرشان گفت که تو خیلی مهمان نواز
بودی و قسمش داد که به حرمت مهمانها
یک بار دیگر چشمانت را باز کن که من
چشمانت را ببینم و در آنجا در تابوت
چشمانش را باز کرد.
راوی: همسر #شهید_حسین_رضایی
#عشق_آسمونی
سالروزشهادت🥀
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
میگفت :
ڪاری کنید که
وقتی کسی میبیندتون
احساس کنه شهید میبینه..
✍🏻همون ڪسی که اینقدر شهیدانه
زندگے کرد که عاقبت شهدایی شد.🥀
#شهید_احمد_کاظمی
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
نیمه شعبان سال ۱۳۶۹ بود. گفتیم: امروز
به یاد امام زمان(عج) به دنبال پیکرهای
شهدا میگردیم. اما فایده نداشت. خیلی
جستوجو ڪردیم. پیش خود گفتم: یا
امام زمان(عج) یعنی میشود بینتیجه
برگـــردیم؟ در همـین حین چـهار پنج
شقایق 🥀را دیدم که برخلاف شقایقها
که تک تک میرویند، دستهای در یک جا
روئیدهاند. گفتم: حالا که دستمان خالی
اســت، شقایقها را میچـینـــم و بـراے
بچهها میبرم. شقایقها را که کندم،دیدم
روی پـیشـانی یڪ شهـید روئـیدهانـد. او
نخستین شهیدی بود که پیدا کردیم.
#شهید_مهدی_منتظر_القائم
#جمعه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞