دیگه اینکه خوندنِ
#نمازاول_وقت
#دعای_عهد بعد از نماز صبح
و
#زیارت_عاشورا برنامه همگی مونه ان شالله
اما....
چند تا مورد دیگه هم میگم هر کسی دوست داشت اضافه کنه:
#دعاےتوسل
#فرستادن_حداقل_5تا100صلوات
#دائم_الوضو بودن
#صدقه_به_نیت سلامتی امام زمان عج
#پرهیزازدروغ
#پرهیزازغیبت
#استغفارروزانه
#کنترل_خشم_وعصبانیت
#خواندن_نمازشب
البته پیشنهادای خودتونه😊
💕 @aah3noghte💕
دوست داشتین بنویسین رو یه برگه و هر روز ک انجام دادین تیک بزنین✅
مراقبه روزانه
و محاسبه شبانه
هم یادمون نره😊
شهید شو 🌷
🔹 #او_را ...64 کنار یه رستوران نگه داشت -ببخشید، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم! کل روزو
🔹 #او_را ... 65
بازم برگشتم اینجا!
همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه!
حتی بهتر از اون...❣
نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم...!
یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم!
هیچ چیز عجیبی نداشت!
هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه
اما میشد!!!
از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت
اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم
برام راحت بود!
نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه،
نه میز ناهار خوری،
نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی،
نه استخری داشت و نه...
حتی تلویزیون هم نداشت!!
اما با تمام سادگی و کوچیکیش،
چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت...!
و اون چیز...
نمیدونستم چیه!!
فکرم رفت پیش اون!!
چرا این کارا رو میکرد؟
من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم
اما...
واقعا از کاراش سر در نمیاوردم!
خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم!
رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم!
خیلی جای سفتی بود!!
اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴
با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!!😥
چشمای مامان از گریه سرخ شده بود
و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢
آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن...
یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون،
اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم،
هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!!
با ترس و وحشت از خواب پریدم😰
قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود...!😭
بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم!
وای...
فقط یه خواب بود!
همین!
اما دلم آشوب بود!
ساعتو نگاه کردم!
هفت صبح بود....🕖
فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود!
سعی کردم بهشون فکر نکنم!
با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ،
یاد اون افتادم!!
وای !
حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده!!
پتوها رو از روی زمین جمع کردم!
با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن،
سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون!
همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در،
اما هیچکس تو ماشین نبود!!
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده!
خلوت خلوت بود!
فکرم هزار جا رفت...😰
یعنی این وقت صبح کجاست؟!
نکنه حالش بد شده!؟
نکنه اتفاقی براش افتاده!؟
نکنه....؟!
با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم،
سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن!
صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید!
اما کسی جواب نداد!!
دلم آشوب شد...
بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد!
نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم!
با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد!
ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد!
-سلام صبحتون بخیر!
چرا اینجایید؟
-سلام...
تو ماشین نبودین،
ترسیدم!
-ترسیدین؟؟😳
از چی؟😅
-خب گفتم شاید حالتون بد شده...
دو شب تو این سرما،تو ماشین...
-وای ببخشید،
قصد نداشتم نگران...یعنی بترسونمتون...!
بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم!
-دستتون درد نکنه...!
ممنون
ببخشید که...
ولی حرفمو خوردم!
کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود!
-پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم...
-نه ممنون!
من خوردم!
شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم،
بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون!
سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم!
برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم!
پشتمو نگاه کردم!
نبود!
فقط در رو بسته بود...!
نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم!
برام غیرعادی بود!!
خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد!!
هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم.
یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم!
اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم!
هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد...!
با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک
May 11
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_اول چله رو به یاد
حر مدافعان حرم #شھیدمجیدقربانخانی شروع مےکنیم
و ازش میخوایم
همونجور که خودش تو راه حضرت زینب سلام الله علیها
برای خدا ثابت قدم موند
کمکمون کنه ما هم این ۴۰ روز رو ثابت باشیم
و خالص
اگه #دعای_عهد رو تا الان نخوندی
پاشو بخون
ان شالله مهدیِ فاطمه روت حساب ویژه باز کنه💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه❤️
چند تا پست قبل، بقیه اذکار و دعاها رو ببین و ان شالله استفاده کن
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
دونالد ترامپ در تهران😳
به نظرتون اگه قرار باشه یه روز ترامپ بیاد تهران، برای چی میاد؟
مثلا بیاد برای افتتاح یه پروژه عظیم صنعتی و...😃
حتی اگه بخاد به دست و پای سردارای ما بیفته ، شرف داره تا اینکه بخاد بیاد یه کازینو بسازه😝😝
ولی باور کنین این دیوانه یک بار در سال 1357 سفری به تهران داشت
تا کازینویی در یکی از شهرهای شمال ایران بسازه❗️
فک کن رئیس جمهور کنونی امریکا میخاسته چی بسازه برامون😂😂
خودمونیم
میشه به کسی که از ۴۰ سال پیش تو فکر گمراه کردن جوونامون بوده اعتماد کنیم؟؟؟؟
#اندکےسیاسی
#آھ_ز_بےبصیرتی_بعضی_مسئولین
#ترامپ_دیوانه
#کازینو
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_کانال_آھ...