eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.7هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 شهادت به خاطر #حجاب در سال 1360 در شاهین‌شهر یک راهپیمایی علیه بی‌حجاب‌ها راه افتاد که زینب مسئ
💔 زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره) هر هفته و روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامه‌های بود. بعد از انقلاب، تصمیم داشت برای ادامه تحصیل به برود و طلبه بشود.  او می‌گفت «ما باید دین‌مان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.»   😍 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۶ـ #شھیدحسن_اجاره‌دار  در سال 1329
💔 شهیدی که خانواده اش عضو بودند و به دست به شهادت رسید😇 ۷ـ : عباس در سال ۱۳۳۱ در شهرستان سلفچگان به دنیا آمد👶 آشنايی او با روحانيت مبارز سبب شد خيلي سريع با تعاليم اسلامی اُنس بگيرد و مسير حق را از باطل شناسايی كند👌 در دوران ستمشاهی، تا مرز شهادت پیش رفت اما تقدیر، انگونه رقم خورده بود تا در کنار سیدالشهدای ایران قرار بگیرد و یکی از ۷۲ شهید دفتر حزب جمهوری باشد پس از پیروزی انقلاب، نخستین کارش را در کمیته امداد خمینی آغاز کرد و سپس به عضویت حزب جمهوری اسلامی درآمد. در روابط عمومی حزب و واحد شهرستان‌ها نهایت همت خود را صرف کرد و از آن‌جا به واحد تشکیلات رفت. از آن‌جایی که بعضی از اعضاء خانواده‌اش جذب شده بودند با آن‌ها قطع رابطه کرد و به همین علت سخت مورد آزار و اهانت واقع شد😔 و سرانجام در فاجعه هفتم تیرماه 1360 به شهادت رسید.❣ ... 💕 @aah3noghte💕 ...
💔 زین گونه ام که در غم غربت، شڪیب نیست... گر سر کنم شڪایت هجران غریب نیست... #زیارت_مجازی در ڪوے نیڪ نامان ما را گـذر ندادند گر #تُ نمےپسندے تغییر دھ قضا را💔 #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ساعت بیست وقت عاشقےست جز حریمِ نظرت... نیست پناه دگری گرهء بسته ما، با نظری باز شود... #صلے_الله_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا #دهه_ڪرامت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_نهم... دو زانو نشستم و با چشمانی که
💔 🌷 🌷 ... مرد دستی به سرم کشید و گفت : به وقتش می روید ... و با نیزه خطی به دور ما کشید . اسبش را مهمیز زد و راه افتاد . احمد دنبالش دوید و فریاد زد : " آقا ما را این جا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه ی مان میکنند."😰 قلبم لرزید . گفتم : "این از تشنه مردن بدتر است"....و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم ، اما او خیره نگاهم کرد ، نگاهی که برجا میخکوبمان کرد . گفت : "تا زمانی که از آن خط بیرون  نیایید در امانید ، حالا برگرد" ! گفتم : چشم . ترسیده بودم . در دل گفتم : "چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده و هم ازش میترسم". 🤔 احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم : "عجب مردی جه ابهتی..."! احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آنها رفته بودند ، چشم بردارم . از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود . حتی دیگر ترسی هم  از حیوانات و بیابان نداشتم . دلم آرام گرفته بود .❤️ گفتم : "قربان دستش ، حالمان جا آمد" . خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد . کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : "خوشحال نیستی ؟" گفت : "شاید آن مرد آدمیزاد نباشد ،🤔 مثلا ملائک باشد یا... چه میدانم ؟" گفتم : "بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قوی و آن بوی بسیار خوش ... شانه هایش را دیدی ؟ اگر شانه ی من و تو را کنار هم بگذارند بازهم باریک تر هستیم"😅 . خندیدم و گفتم : "با آن حنظل خوردنمان"😬 ! احمد هم خندید . سرحال آمده بود گفت : "یا شاید فرستاده ی رسول الله بود"🤔"! گفتم : چقدر خود را به خدا نزدیک احساس میکنم . با شرمندگی پرسیدم : " احمد تو نماز را کامل بلدی"؟😔..... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از شدت شوق ، عاشقت ... صد بار جان داد وقتی برایم، پرچمت... دستی تکان داد 💔 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شهید مدافع حرم برای جانباز شیمیایی شهید 🍃 یارو رئیس بنیاد جانبازان میشہ : بِش میگن اولین ڪاری ڪا میخای بڪنی چی چیہ؟؟ میگہ کہ سعی میڪنم این جانبازا را دوتا یڪیشون ڪنم، زود خوب شن.... 🌷 جواد هر وقت میومد ملاقت سید رضا سر بہ سرش میزاشت و میخندوندش و ڪلی بهش روحیہ میداد ... روحشان شاد.... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهل و ششم #بےتوهرگز ❤️ 🌀گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش
💔 قسمت چهل و هشتم: ❤️ 🌀کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ... - چرا اینطوری شدی؟😳 ... سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره؟😉 ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی 😇... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من 😌... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ... - نه ... شایدم ... نمی دونم ... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ... - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده، جواب من نیست😕 ... چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره 😯... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ... پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ... - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم😭😭😭 ... اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... قسمت چهل و نهم: ❤️ 🌀خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... - بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟☹️ ... برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... - یادته 9 سالت بود تب کردی؟ ... سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ... - پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم☝️ ... التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ... - خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ... پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ... - برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری😔 ... و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت خب ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن . ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 چند نکته در مورد اقدام انگلستان در توقیف کشتی نفتی❌❌ 🔹🔸 توقیف محموله نفتی ایران در آب‌های ناحیه جبل الطارق توسط انگلستان حاوی نکات قابل تاملی است:   می‌خواهد را در تقابل با ایران به آمریکا نزدیک کند و با اجماع‌سازی، فضای موجود را که به نفع ایران است، تغییر دهد. اقدام انگلستان نوعی پاسخ مثبت به کشورهایی هم چون است.😏 انگلستان تلاش می‌کند اقتدار نظامی ایران را بشکند یا لااقل وانمود کند تمام قد در خدمت محور ارتجاعی منطقه هست. مداخله کمتر در خاورمیانه، سیاست مورد قبول همه طیف‌های آمریکا است و به هیچ وجه مطلوب انگلستان نیست. بدون آمریکا، انگلستان ابزار و توان لازم برای مواجهه با ایران را ندارد. از این جهت گرچه گفته می‌شود با هماهنگی آمریکا، انگلستان این اقدام را انجام داده است اما می‌تواند موضوع این باشد که انگلستان تلاش دارد را تهییج و تشجیع می‌کند. این اقدام، ایجاد فشار برای اکتفا کردن ایران به و پیگیری نکردن خروج مرحله‌ای ایران از برجام است. به طور تلویحی این اقدام نشان می‌دهد فشار آمریکا و اروپا برای به ایران جواب نداده است.✌️ از لحاظ این کار نشان دهنده ضعف محور خبیث آمریکا_ انگلستان است. چرا که جرات ندارند در مجاورت آب‌های ایران، اقدامی انجام دهند. 💕 @aah3noghte💕