eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیددکترمحمدعلی_فیاض_بخش:  در سال 13
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت الاسلام #شھیدمحمدمنتظری: در سال 1323 در نجف‌آباد  اصفهان به دنیا آمد. از محضر اساتیدی چون آیت‌الله داماد، آیت‌الله مشکینی و حضرت امام بهره گرفت. در سال 1344 به خاطر مبارزاتش علیه رژیم به زندان قزل قلعه رفت و پس از آزادی به تدریس در حوزه پرداخت. در یک رویارویی با ماموران حکومت از دست آن‌ها گریخت و از ایران خارج شد. ده سال دور از ایران بود و در #نجف به محضر امام(ره) رسید و از آن‌جا به #لبنان رفت و در پایگاه الفتح، آموزش‌های مدرن چریکی دید سپس با امام به پاریس رفت و از آن‌جا به ایران بازگشت. #سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی از ابتکارات اوست. وی مجله عربی زبان «الشهید» را برای #صدور_انقلاب به کشورهای خلیج فارس منتشر کرد. در اولین دوره مجلس شورای اسلامی به #نمایندگی از مردم نجف آباد انتخاب شد و سرانجام در فاجعه هفت تیر 1360 به شهادت رسید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ گفتم: «اي بابا! باز هم روزه‌اي؟ مگه تو چقدر روزه‌ي قضا داري؟» گفت: «اين روز
💔 ⁉️ حدیثی بود ڪه همیشه در قلب من وجود داشت از ... به تو میڪنند، تو ❗️ تو را میڪنند، باش❗️ تو را ، نخور❗️ .... این حدیث را در قلبــــ❤️ـش نگاه داشت و به آن کرد تا "مِنّااهل البیت" شد... 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 مرا غدیر نه برکه، که بیکران دریاست علی نه فاتح خیبر،که فاتح دلهاست مرا غدیر نه برکه، که خم جوش
💔 💕✨💕✨ خواهی نشوی رسوا دل دست علی بسپار در نزد علی اندک محسوب شود بسیار 🌸✨🌸✨🌸 #غدیرےام #مبلغ_غدیر_باشیم 💕 @aah3noghte💕
💔 پانزده مرداد، یک روز مهم در تاریخ انقلاب امروز ۱۵ مرداد است. سی سال پیش در چنین روزی مجلس خبرگان رهبری بعد از رفراندوم متمم قانون اساسی، مجددا با رای قاطع بر ادامه رهبری حضرت آیت الله خامنه ای تاکید کردند. اما ماجراي رهبری موقت چه بود؟ 🔸در سال ۱۳۶۸ با توجه به گذشت ده سال از تصویب قانون اساسی و برجسته شدن نقاط ضعف و قوت آن ، نیاز به بازنگری و ترمیم قانون اساسی به شدت احساس می‌شد. این بود که 130 نفر از نمایندگان مجلس طی نامه‌ای به امام خمینی در 25 فروردین 1368  درخواست بازنگری قانون اساسی به ویژه در حوزه شورای عالی قضائی، ساختار قوه مجریه و بحث شرایط رهبری و ... را مطرح کردند. خمینی در 4 اردیبهشت ماه طی نامه‌ای به دستور تشکیل شورای بازنگری قانون اساسی را دادند و اعضای آن را تعیین کردند. مجلس یک فوریت لایحه همه‌پرسی متمم قانون اساسی را تصویب کرد و با تأیید شورای نگهبان ، وزارت کشور رأی‌گیری برای همه‌پرسی را همزمان با انتخابات ریاست‌جمهوری اعلام نمود. خرداد 1368 فرا رسید و حضرت امام به علت عمل جراحی در بیمارستان بستری شده و در شامگاه سیزدهم دار فانی را وداع گفته و در چهاردهم خرداد ماه خبر ارتحال ایشان منتشر و ایران عزادار شد. اما در این مقطع حساس خبرگان به وظیفه خطیر خود عمل نمود و با تشکیل جلسات فوق‌العاده در دو نوبت صبح و عصر چهاردهم خرداد ، آیت‌الله خامنه‌ای را به عنوان جانشنین امام و رهبر جدید جمهوری اسلامی البته تا برگزاری همه‌پرسی قانون اساسی انتخاب کرد. روز جمعه 6 مرداد ماه 1368 انتخابات ریاست‌جمهوری و همزمان انجام شده و مردم خود را با مواد اصلاحی قانون اعلام نمودند. قبل از برگزاری همه‌پرسی متن کامل اصول جدید و اصلاح‌شده قانون اساسی منتشر شده بود. پس از آن، مجلس خبرگان رهبری جلسه دیگری تشکیل داده و با بر ادامه رهبری آیت‌الله خامنه‌ای تأکید کردند که این موضوع در 16 مرداد 1368 در روزنامه‌ها منتشر شد. پ. ن: اگر تاریخ را نگوییم، بدخواهان آنچه را خود می خواهند برایمان خواهند گفت! ✍ 💕 @aah3noghte💕
💔 +دلت تنگ بشه چیکار می کنی؟! - به یاد امام حسین (ع) گریه می کنم😭👌 حیف اشک چشم ها نیست که جز برای جاری بشه؟😞💔 میگن تو بین الحرمین، بیشتریا گنبد ارباب و سقارو این شکلی مےبینن ندیدیم نه بین الحرمین را نه گنبد ارباب و سقا را دلمون سرگردانی بین الحرمین را مےطلبد...💔 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 به زير دست و پايم گر بريزی كل دنيا را... حرمت گر که نباشد يك سرِ سوزن نمی‌ارزد❤️ 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 یادش گرامی... که مےگفت: "دست یکدیگر را بگیرید و که همان راه رسیدن به است را ادامه دهید" ! خوشا به حال تو که آن راه را طی کردی و به خداوند رسیدی و بدا به حال ما که جا ماندیم... مےشود نگاهی کنی به دستانی پر از نیاز که به سویت دراز کرده ایم و چشمانی که تو را مےطلبد مےشود دستگیرمان باشی؟! 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_یک_و_سی_و_دو (دوقسمت ادغام شده) با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام د
💔 رمان بغضم دوباره سرباز ڪرد.😢 . روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای ڪه تا اون لحظه در سڪوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم. گفتم: _میدونم الان دارے چه فکرایے در موردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده. آره من یک دختر کثیفم. 😭😞وهنوز هم دارم به کارهام ادامہ میدم حالا فهمیدے چرا آقام اون حرفو بهم زد؟ به سمت فاطمه با صورت اشڪبار برگشتم و گفتم: -حالا فهمیدی چرا اون‌طورے عین دیوونه ها تو دوڪوهه میدویدم؟! . میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولے یه حسے بهم میگه دیره. فاطمه همچنان ساڪت بود.. شاید فکر میکرد اگر چیزے نگه بهتر باشه و آخہ چی داشت ڪه بگه؟! شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا. کاش صحبت نمیڪردم. کاش این راز، سر به مهر میموند. اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن! چند قدم نزدیڪ فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم. با صداے آهستہ و نادمی پرسیدم: _ازم بدت اومدنہ؟! فاطمه باز ساڪت بود. دلم شکست ڪاش حرف میزد. فحشم میداد. بیرونم میڪرد ولے سکوت نه! ڪنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روے سینہ اش گذاشتم و آروم گریستم: -میدونم ازم بدت اومده. میدونم. حق داری حرف نزنے باهام صداے خواب آلود و نگرانش بلند شد: -چیشده؟😯 چرا باز گریہ میکنے سرم را بلند ڪردم و وزیر نور ماه 🌃بہ صورتش خیره شدم. او روے تخت نشست و با ناراحتے گفت : _نمیدونم ڪی خوابم برد.. پر از حسهاے عجیب و غریب شدم. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! یا اصلا نمیدونستم باور ڪنم یا نه! با ناباورے پرسیدم: _تا ڪجا شنیدے او که هم شرمنده بود هم ناراحت، ڪمی فکر ڪرد و گفت: -نمیدونم والا وای خدا منو ببخشه.. چرا خوابم برد؟ پرسیدم: _یادت نمیاد تا ڪجاشو شنیدی؟ -اممممم چرااا صبر کن.تا اونجایے کہ گفتی اون پسر بدترڪیبه تو اون مهمونی شبونہ بهت گفت چہ سرے چہ دمی عجب پایے.... یک نفس راحت ڪشیدم وخوشحال شدم که باقے جریان رو نشنید. و از ته دلم از خدا ممنون بودم ڪه او رو که الان مجسمه ی شرمندگے و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی بہ گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصہ را شنید. این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و او را وادار ڪنم دوباره عذرخواهے کند. گفت: _ببخشید تو رو خدا. اصلا باورم نمیشه کہ خوابم برده باشه! الان با خودت فڪر میکنی چقدر بے معرفت و نارفیقم من ته دلم ایمان داشتم ڪه حکمتیه و این رو به زبان هم آوردم. وقتی دیدم خیلے خودخورے میکنہ گفتم: _اشکال نداره. حتما صلاحے بوده.ان شالله یہ روز دیگہ فاطمه از جا بلند شد و رو بہ من گفت: -خانوم اسکندرے دیر ڪرد. بریم تا نیومده بخوابیم. نزدیک خوابگاه رسیدیم ڪه پرسید: _الان حالت خوبه؟ حالم خوب بود. اعتراف بہ گناه یجورایے برام شبیه توبہ بود و شاید اگر فاطمه این توبہ رو میشنید الان آروم نبودم. سرم رو با رضایت تڪون دادم و باهم داخل رفتیم. اوبا صداے آهستہ گفت: _حق با توست!! وقتے اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتے بوده! شاید بهتر باشه حالا که آرومے دیگہ برام تعریف نکنے اگہ بنابود بشنوم میشنیدم. او روے تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید. ومن در این فڪر بودم کہ چقدر این دختر بے نقص و خاص است! وقتے در سڪوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفے ذهنم رو درگیر ڪرد. چطور میشد ڪه در اوج قصہ فاطمه خوابش ببرد؟ نکنہ او وانمود کرد ڪہ خواب بوده؟ ولے چرا باید چنین ڪاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همہ ی حرفهایم رو شنیده باشه چے؟   ‌ ‌ روز بعد ڪاملا حواسم بہ رفتارات فاطمہ بود تا بہ یقین برسم ڪہ از چیزے خبرنداره . ولے همہ چیز مثل دیروز بود و حتے او با من مهربانتر وصمیمے ترشده بود. ترجیح دادم من هم دیگر بہ روے خودم نیاورده و حرفے از دیشب بہ میان نیاورم. روزهاے باقے مانده ما رو بہ فڪہ وشلمچہ و اروندرود بردند. مسیر گرم و غذاهاے بے ڪیفیت اردوگاه اصلا با معده ے من سازگار نبود و روزے ڪہ ما را بہ شوش زیارتگاه دانیال نبے بردند حال مساعدے نداشتم. ناهارم رو نخورده بودم و بہ پیشنهاد فاطمہ در بازارهاے اونجا دنبال یڪ رستوران یا اغذیہ فروشے میگشتیم تا بتونم چیزے بخورم. من ڪہ واقعا حالم مناسب نبود بہ فاطمہ التماس میڪردم بہ زیارتگاه برگردیم تا استراحت ڪنم ولے فاطمہ میگفت _اگر چیزے بخورم حالم بهتر میشہ!! در راه ،خاڪ شیر مهمانم ڪرد و گفت : -گرما زده شدے. اینو بخورے حالت خوب میشہ. خاڪ شیر راڪہ خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغے بازار گوشه اے نشستم. فاطمہ ڪنارم نشست و با نگرانے پرسید : -چیشد؟ حالت بدتر شد؟ حالت تهوع مانع پاسخم میشد و فقط سر تڪان دادم. بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بڪشم . بے چادر!! سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و آهسته نالہ زدم. چشمانم سیاهے میرفت وتمام سعیم این بود ڪہ
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_یک_و_سی_و_دو (دوقسمت ادغام شده) با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام د
بالا نیارم. فاطمہ شانہ هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از ڪجا آورده بود وروے صورتم میپاشید. چند نفرے دوره ام ڪرده بودند و هر کدام نظرے مے‌دادند. میان آن همہ صدا ولے یڪ صداے آشنا زنده ام ڪرد: -یا الله! چیشده خانوم بخشے؟! فاطمہ صداش نگران و مستاصل بود: -نمیدونم. حاج آقا. حالشون بہ هم خورده رنگ بہ رو ندارن -هیچے نیست.. گرما زده شدن. با خانمها ڪمڪشون ڪنید ببریمشون یڪ مرڪز پزشڪے! چشمان نیمہ بازم رو بہ سوے صدا چرخاندم. نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم ڪہ گوشے موبایلش رو ڪنار گوشش قرار داده بود و با ڪسے چیزے را هماهنگ میڪرد. انگار داشت درباره ے من حرف میزد. میگفت _شما منتظر ما نمونید. ما اگر رسیدیم با یڪ وسیلہ ے دیگر خودمونو بهتون میرسونیم. تا همین چند دقیقہ پیش آرزو میڪردم هرچہ زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم ولے حالا تمام سلولهام خداروشاڪر بود بخاطر این حال خراب.!! نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمہ بازم متوجه میشدند ڪہ من بہ چہ ڪسے نگاه میڪنم؟ فاطمہ شانہ ام رو گرفت و با مهربانے پرسید ڪہ _آیا میتونم راه برم یا نہ؟ صدای یڪے از بومے هاے آنجا رو شنیدم ڪہ خطاب بہ حاج مهدوی گفت: -حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من ڪنید برسونمتون درمونگاه. حاج مهدوے گفت: _خیر ببینید و چندثانیہ بعد من بہ ڪمڪ فاطمہ داخل اون ماشین بودم. تڪانهاے ماشین وگرماے بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر ڪرد. دستم را جلوے دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالے نشود. با نالہ واشاره بہ فاطمہ فهماندم چہ اتفاقے در شرف افتادن است. فاطمہ سراسیمہ بہ ڪیفش نگاه ڪرد وگفت _تحمل ڪن من چیزے همراهم ندارم. راننده ڪہ متوجہ گفتگوے ما شده بود بہ فاطمہ گفت: _تو زیب صندلے باید یڪ پلاستیڪ باشہ. فاطمہ با عجلہ دنبال پلاستیڪ گشت و من پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم. بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود. چون اگر این اتفاق مے افتاد نمیتونستم تو روے هیچ ڪدامشون نگاه ڪنم. تافاطمہ پلاستیڪ را جلوے دهانم گرفت حالم بہ هم خورد و معده و روده ام از شدت حملہ ے محتویات بہ سمت بالا میسوخت ودرد گرفت.. ولے بعدش ڪمے آرام گرفتم وسبڪ شدم. روے صندلے ولو شدم و با صداے نسبتا بلندے نالہ میڪردم. دستانم خواب رفتہ بود و گلویم می‌سوخت. فاطمہ کمے بهم آب داد و با ڪتاب دعایش بادم میزد. نگاهم رو بسمت حاج مهدوے ڪہ ڪنار راننده نشستہ بود دوختم و خوشحال از اینڪہ او بخاطر من اینجا بود اشڪهایم روان شد. طفلڪ فاطمہ فڪر میڪرد اشڪهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت ڪه من وقتے بہ این مرد نگاه میڪنم دنیا رو فراموش میڪنم. نمیدانم چرا دست از این عشق دور از دسترس برنمیداشتم و چرا هر بار با دیدن قد و بالاے حاج مهدوے دست و پایم رو گم میڪردم و دنیارو زیبا میدیدم. چرا با اینڪہ حاج مهدوے ڪوچڪترین توجهے بہ من نداشت باز هم گرفتارش بودم. بہ درمانگاه رسیدیم . حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانے پرسید : -بهترید خانوم ان شالله؟ -من تکیہ بہ شانہ ے فاطمہ زدم و با اشاره ے چشم و سر پاسخش را دادم. او با رضایت گفت: _خوب الحمدالله.. الان میریم پزشڪها یڪ نگاه میندازن بهتون. احتمالا سرمے هم تزریق میڪنند و بهتر میشید. دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهے ڪنم ولے ناے صحبت نداشتم. دقایقے بعد من در بخش اورژانس بسترے بودم و طبق پیش بینے حاج مهدوی بهم سرم آمپولهاے💉 تقویتے تزریق ڪردند. ادامہ دارد… نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 شهیدی که به درخواست مادرش ، در قبر چشمانش را باز کرد شهید رو گذاشتند توی قبر و کفن رو باز کردند مادر شهید که اومد ، نفسی کشید و گفت: پسرم! تو رو قسم به علی‌اکبرِ امام حسین(ع) یکبار دیگه چشمات رو باز کن... و چشمهای شهید برای چند لحظه باز شد... 📚 سررسید سرداران عشق ۱۳۸۸ ... 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت الاسلام #شھیدمحمدمنتظری: در سال 1
💔 :  در سال 1315 در تهران متولد شد و در  خانواده‌ای مذهبی در جنوب تهران پرورش یافت. پس از اتمام تحصیلات متوسطه، در سال 1350 وارد دانشگاه تربیت معلم شد و در رشته فیزیک به تحصیل پرداخت. در مبارزاتش علیه رژیم پهلوی، همراه شهید دکتر مفتح در مسجد جاوید به فعالیت های مذهبی و روشنگرانه پرداخت و در برگزاری نماز عید فطر 1357 نقش مؤثر و اساسی داشت. در کمیته استقبال از امام نیز عضویت داشت. پس از پیروزی انقلاب در ایجاد هسته های اولیه کمیته های شهری، تلاش فراوانی کرد. اندکی بعد عضو حزب جمهوری اسلامی شد و به شورای مرکزی حزب راه یافت و سرانجام در شامگاه هفتم تیر 1360 به شهادت رسید.❣ ... 💕 @aah3noghte💕 ... 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ❗️ این آفتابه خریدن داره!... زن ابزار تبلیغات؟!!!😏 سو استفاده جنسی از زنان برای فروش محصولات 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 💕✨💕✨ خواهی نشوی رسوا دل دست علی بسپار در نزد علی اندک محسوب شود بسیار 🌸✨🌸✨🌸 #غدیرےام #مبلغ_غ
💔 💕✨💕✨ حیدر شدی تا پشت در، هِی در بکوبند جای ملائک نیست... بال وپر بکوبند زهرا دلش میخواست ذکر #یاعلی را... پشتِ عقیق سرخ پیغمبر(ص) بکوبند 🌸✨🌸✨🌸 #غدیرےام #مبلغ_غدیر_باشیم 💕 @aah3noghte💕
💔 الهی! اجابتت را ضمانت کرده ای آن که رسم دعا و خواستن نمےداند منم😔 آن که گناه، لالش کرده... منم اما باز هم مےخوانمت به امید اجابت، مےخوانمت... درِ قفس⛓ 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بهشت یعنی یک نفس عمیق در هوای ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خبر این است: "شما برای ابدیت، آفریده شده اید"!! یک عده مثل این خبر را شنیدند و با ، جاودانگی را برگزیدند یک دسته هم چون من شنیدیم ولی گناه، زنجیر شد به پایمان و اسممان شد ... یک نفر ای کاش خبر مےداد ما را چه کنیم برای رهائی از این زندان که مےنامندش؟... چه کنیم تا متاع وجودمان، خریدنی شود؟ چه کنیم تا شویم؟؟؟؟ 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_چهارم بغضم دوباره سرباز ڪرد.😢 #پشیمون_شدم_ڪه_چرا_اینهارو_گفتم.
💔 رمان در مدتے ڪہ زیر سُرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم. در خواب،💤 حاج مهدوے را دیدم ڪہ با ناراحتے به سمتم مے آمد و با نگاهے ملامت گر ڪنار بسترم ایستاد. گوشیم در دستاتش بود و زنگ میخورد. با ترس و اضطراب ازش پرسیدم: -چیشده حاج اقا؟ چرا ناراحتید؟ او با ناراحتے  پاسخ داد: -از درمانگاه ڪہ بیرون آمدیم یڪ راست بلیط میگیرید و میرید تهران! این پسر ڪیہ؟! با من من گفتم: -ن ..نمیدونم… او نفس عمیقے ڪشید و گفت: -مهم نیست!!!خانم بخشے همہ چیز را راجع بہ شما بهم گفت. من با ناباورے و شرمندگے بہ فاطمہ ڪہ ڪنار تختم بود نگاه ڪردم و گفتم: -فڪر میڪردم رازدارے.. تو ڪہ گفتے چیزے نشنیدے؟؟!!! فاطمہ سرے با تاسف تڪان داد و گفت: -متاسفم!!ولے اگہ تا حالا هم سڪوت ڪردم بہ حرمت جدت بود. فڪر میڪردم میخواے عوض شے ولے تو از اعتماد ما سواستفاده ڪردے تو وجهہ ےڪاروان رو خراب میکنے. من با بغص و اشڪ بہ آن دو نگاه میڪردم و گفتم: -من من .. حاج مهدوے گفت: _خواهر من! این چہ توبه ایہ ڪہ نامحرم بہ موبایلتون زنگ میزنہ وسراغتونو از من میگیره؟! اصلابہ فرض ڪہ توبہ ڪرده باشے. جواب اینهمه دل شڪستہ و نفس های لگام گسیختہ وبیدارشده رو چے میدے؟ حالا هم ڪہ اومدے سراغ من! فڪر ڪردے نمیدونم چندوقتہ منو تا دم منزل تعقیب میڪنے؟ من گریہ ڪردم و دل بہ دریا زدم: -بخدا حاج آقا حساب شما سواست..من شما رو دوست دارم. شما براے من منجے هدایتید… فاطمہ اخم ڪرد. حاج مهدوے تسبیحش رو پرت ڪرد روے تختم و با عصبانیت گفت: _خجالت بڪش خانوووم!! من از شرم داشتم آب میشدم. گوشے موبایلم همچنان زنگ میخورد. عکس ڪامران روے صفحہ افتاده بود. فاطمہ با بدجنسے گوشے رو بہ سمتم دراز ڪرد وگفت: -بفرما خانووم عاشق پیشہ ے توبہ ڪار!! صید جدیدتونہ!! من با گریہ و التماس رو بہ آنها گفتم: -بخدا اشتباه فڪر میڪنید. من دیگہ نمیخوام ڪامرانو ببینم. من تو دوکوهہ توبہ ڪردم. دیگہ اینڪارو نمیڪنم. زنگ موبایل قطع نمیشد… میان گریہ والتماس از خواب پریدم. فاطمہ مهربان و آروم ڪنارم نشستہ بود و نوازشم میڪرد. قلبم محڪم بہ دیواره هاے سینہ ام میڪوبید. ولے صداے زنگ موبایل همچنان از میان ڪابوسم در گوشم ضربہ میزد. -گوشیت خیلے وقته داره زنگ میزنہ عسل جان..خواستم جوابشو بدم گفتم بے ادبیہ هنوز تصاویر خوابم مقابل چشمانم بود. فاطمہ گوشیم رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت: -آقا ڪامرانہ!! قلبم هرے ریخت… فاطمہ اسم او رو دیده بود.. واے چہ آبرو ریزے ای شد. حالا چہ ڪار باید میڪردم؟ فاطمہ با اصرار نگاهم ڪرد و گفت: _جواب بده دیگہ. شایدڪار واجبے داشتہ باشہ باهات. بنده خدا خیلے وقتہ داره زنگ میزنہ من با تردید بہ گوشے ڪہ در دست او بود نگاه میڪردم و واقعا نمیدانستم باید چہ ڪنم؟ از یڪ طرف با جواب دادن گوشے خط بطلان میڪشیدم بہ توبہ ے خودم..😢 واز طرف دیگہ اگر جواب نمیدادم کامران ول کن معامله نبود و وقت و بے وقت زنگ میزد تا علت بے پاسخ ماندن تماسش را بفهمد. فقط او نبود. مسعود و نسیم هم در این مدت هرچہ تماس گرفتند تلفنم را جواب ندادم. ولے پاسخ ندادن تلفنها ڪار درستے نبود. باید شهامتش را پیدا میڪردم و براے همیشہ خودم رو از بازے آنهاڪنار میڪشیدم. ولے این ڪار امڪان پذیر نبود. تا زمانیڪہ از جانب حمایت دایمے فاطمہ و بہ دست آوردن دل حاج مهدوے مطمئن نمیشدم قدرت چنین ریسڪے را نداشتم. سرنوشت چقدر شرایط سختی در مقابلم قرار داده بود. و من در هیچ ڪدام این شرایط نداشتم. چون تنها . نہ در ادامہ ے رابطه ام باڪامران حق و قدرت انتخاب داشتم ونہ امیدے بہ وصال حاج مهدوے داشتم!! عشق بے منطق و یڪ طرفہ ے من نسبت بہ حاج مهدوے همچون سرابے بود ڪہ از دور مرا امیدوار میڪرد ولے میترسیدم هرچہ نزدیڪتر بہ او شوم او ازمن دورتر و دورتر شود. فاطمہ ڪہ بہ نگاه مردد من با تعجب چشم دوختہ بود گفت: -عسل.!! اون بدبختے ڪہ پشت خطہ از نگرانے مرد.. چرا جوابشو نمیدے؟ مگہ آشنات نیست؟ هنوز هم ارتعاش رگهایم بر اثر ڪابوس چند دقیقہ ے پیش در جانم باقے مانده بود. با صدایے خش دار گفتم: -تو ڪہ بهتر از هرکسے میدونے من آشنا ندارم. نمیخوام جوابشو بدم فاطمہ میدانست ڪہ ڪامران دوستم است ولے نمیدانم چرا خودش را بہ کوچہ ے چپ میزد. گاهے اوقات ڪارهاے فاطمہ را درڪ نمیڪردم. مخصوصا حالا ڪہ بجاے گفتن حرفے از ڪنار بسترم بلند شد و برایم از بستہ ے روے تخت مقداری آبمیوه داخل لیوان یڪبار مصرف ریخت و تعارفم ڪرد.!! گوشیم دوباره📲 زنگ میخورد. فاطمہ لیوان را بہ دستم داد و درحالیڪہ از اتاق بیرون میرفت پشت بہ من ایستاد و گفت: -جواب ندادن راه خوبے نیست.. من نمیدونم رابطہ ے شما چہ جوریہ ولے اگہ حس میکنے از روے نگرانے زنگ میزنہ جوابشو بده و بهش بگو دیگہ دوست ندارے باهاش باشے. اینطورے شاید بتونے از دستش خلاص شے ولے با جواب ندادن بعید میدونم بتونے
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_چهارم بغضم دوباره سرباز ڪرد.😢 #پشیمون_شدم_ڪه_چرا_اینهارو_گفتم.
از زندگیت بیرونش ڪنے... جملات فاطمہ و هاے این چند دقیقہ‌ ام رو بہ بدل ڪرد. تصمیم گرفتم گوشیمو جواب بدم و بہ ڪامران همہ چے رو بگم. قبل از برداشتن گوشے در دلم یاد افتادم و از او مدد خواستم ڪمڪم کنہ و باشہ. فاطمہ بیرون رفت تا شاید من راحت تر صحبت ڪنم. -بله صداے نگران وعصبانے ڪامران از پشت خط گوشم را ڪر ڪرد: -سلام.!! هیچ معلومہ سرڪار خانوم ڪجا هستند؟ با بے تفاوتے گفتم: _هرجا!!!! لطفا صدات رو پایین بیار ڪامران دیگہ صداش عصبانے نبود. انتظار نداشت ڪہ من چنین جواب بے رحمانہ اے بہ نگرانیش بدم. با دلخورے گفت: _خیلییے بے معرفتے عسل.. چندروزه غیبت زده. نہ تلفنے..نہ خبرے نہ اس ام اسے.. هیچے هیچے. الانم ڪہ بعداز اینهمہ مدت گوشیمو جواب دادے دارے باهام اینطورے حرف میزنے!! دلم براش سوخت ولے با همون حالت جواب دادم: -وقتے تلفنت رو جواب نمیدم لابد موقعیت پاسخگویے ندارم. چرا اینقدر زنگ میزنے؟ او داشت از شدت ناراحتے و حیرت از تغییر لحن من در این مدت منفجر میشد واین ڪاملا از رنگ صدایش مشخص بود. -عسل تو چتہ؟؟ چرا با من اینطورے حرف میزنے؟؟ مگہ من باهات ڪارے ڪردم ڪه اینطورے بے خبر رفتے و الانم با من سرسنگین حرف میزنے؟ -نہ ازت هیچے ندیدم ولے … چرا گفتن اون جملہ رو نداشتم؟  من قبلا هم اینڪار رو ڪردم. چرا حالا ڪہ هدف زندگیم رو مشخص ڪردم جرات ندارم بہ ڪامران بگویم همہ چے بین ما تمومہ. ڪامران ڪارم را راحت تر ڪرد. -چی؟؟ منم دلتو زدم؟ این سوال ڪافی بود براے انزجار از خودم وڪارهام. دلم براے ڪامران و همہ ی پسرهایے ڪہ ازشون سواستفاده میڪردم گرفت. سڪوت ڪردم.. سڪوتم خشمگین ترش ڪرد: -پس حدسم درست بود.. اتفاقا یه چیزے در درونم بهم میگفت ڪہ دیر یا زود این اتفاق مے افتہ ولی منتها خودمو میزدم بہ خریت!!! اما خیالے نیست.. هیچ وقت بہ هیچ دختری التماس نڪردم!ا ولے ازت یہ توضیح میخوام.. بگو چیشد ڪہ دلتو زدم و بعد بسلامت اصلا گمان نمیڪردم ڪہ ڪامران تا این حد با منطق و بے اهمیت با این موضوع برخورد ڪند. واقعا یعنے این تا این حد براے او بود.!؟ با اینڪہ بهم برخورده بود ولے سعے ڪردم غرورم رو حفظ ڪنم و با لحنے عادے گفتم: -من قبلا هم گفتہ بودم ڪہ منو دوست دختر خودت ندون. من در این مدت خیلے سعے ڪردم تو رو در دلم بپذیرم ولے واقعا میبینم ڪہ داره وقت هر دومون تلف میشه…. ڪامران ڪہ مشخص بود دندانهایش رو موقع حرف زدن بہ هم میفشارد جملہ ام را قطع ڪرد و با لحن تحقیر آمیز و بےادبانہ اے گفت: _ببییییین..بس ڪن ..فقط بہ سوالم جواب بده.. لحظه اے مڪث ڪرد و با اضافہ ڪردن چاشنے نفرت بہ همون لحن پرسید: -الان با ڪدوم خری هستے؟؟ از من خاص تره؟؟ گوشهایم سوت میڪشید…حرارت بہ صورتم دوید. با عصبانیت وصداے لرزون گفتم:😡 _بهتره حرف دهنتو بفهمے. نہ تو نہ هیچ ڪس دیگہ ای رو نمیخوام تو زندگیم داشتہ باشم.. و گوشے رو قبل از شنیدن سخنے قطع ڪردم. نفسهام بہ شمارش افتاده بود. آبمیوه اے ڪہ فاطمہ برایم ریختہ بود را تا تہ سرڪشیدم. بہ سرمم نگاه ڪردم ڪہ قطرات آخرش بود. ڪاش فاطمہ اینجا بود. ڪاش الان در آغوشم میگرفت. واقعا او ڪجا رفتہ بود؟ روے تخت نشستم و با چندبار تنفس عمیق سعے ڪردم آرامش رفتہ رو بہ خودم برگردونم ولے بے فایده بود. راستش در اون لحظات اصلا از ڪاری ڪہ ڪرده بودم مطمئن نبودم. این اولین بار بود ڪہ ڪامران با من اینقدر صریح و بے رحمانہ صحبت میڪرد. حرفهایش نشان میداد ڪہ او در این مدت بہ من اعتمادے نداشتہ و انتظار این روز رو میڪشیده. پس با این حساب چرا بہ این رابطہ ادامہ داد؟ ... نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدجوادمالکی:  در سال 1315 در تهران
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا مهندس #شھیدعلی_محمد_مجیدی:  در سال 1325 در خانواده‌ای  مذهبی به دنیا آمد. در پنج سالگی پدرش را از دست داد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در شهرهای کرمانشاه و خرم‌آباد به پایان رساند و در سال 1349 از دانشگاه تهران، مهندسی راه و ساختمان خود را اخذ کرد. در سال 1357 در تظاهرات مردمی شرکت کرد و با پیروزی انقلاب به عضویت حزب جمهوری اسلامی در آمد. در مهر ماه 1358 #معاون_عمرانی استاندار تهران شد و در شهریور 1359 مدتی به #جبهه‌های غرب رفت و پس از مراجعت به تهران از تاریخ 13 /2 /60 به عنوان #مشاور_عمرانی_وزارت_کشور مشغول به کار شد و سرانجام در فاجعه هفت تیر 1360 به جمع شهدای انقلاب پیوست.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ... #ڪپےباذڪرصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 💕✨💕✨ حیدر شدی تا پشت در، هِی در بکوبند جای ملائک نیست... بال وپر بکوبند زهرا دلش میخواست ذکر
💔 ✨💙✨💙✨ تا عشق ، به سرزمینِ دل، غالب شد معشوق ، علی بن ابیطالب شد تا کلّ جهان عاشقِ این عشق شوند تبلیغِ " خم" به ما واجب شد 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 💕 @aah3noghte💕