eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_ششم _الهام بیچاره بهم اعتماد کرد و سوار ماشین شد.چن
💔 فاطمه یک قطره اشک😢 از چشمانش به ارامی سرخورد. پرسیدم: _گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود.ایشونم تورو مقصر میدونست؟ _آآآه حاج مهدوی..او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد..گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده..گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه.ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم.. راستیتش خودم  هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت. خواب دیدم داره از باغچه شون گل میچینه.ازش پرسیدم داری چیکار میکنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست میکنم. جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد. _خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟ 🍃🌹🍃 همه چیز مثل یک خواب بود. سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه ای بین او وحاج مهدوی وجود نداره  ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم. باید از یک چیز مطمئن میشدم!! با من من گفتم: _از حامد بگو..دوسش داری؟ او چشمهاش رو بست و آه کشید. _الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟ فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت: _چاره ای نداشتم.من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد.تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست. با اصرارگفتم: _الان پنج شیش سال از اون موقع گذشته..یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیششون نخوابیده؟! فاطمه سکوت غمگینانه ای کرد.دوباره گفتم: _حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟! فاطمه به نقطه ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت: _وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید.عموم زنگ زده بود به پدرم وحالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد. _حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟! فاطمه خنده ی عاشقونه ای کرد و گفت:_حامد؟ ! حامد از همون روز اول فهمیده بود.حتی به عیادتم هم اومد.. 🍃🌹🍃 فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجانهای چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت: _چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد از بس حرف زدم! خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت: _خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود. 🍃🌹🍃 سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم.من نمیتونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم.نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم میخواست که این راز رو فاش کنم.دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم: _قرار بود هیئت امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند ..موفق شدند؟ فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت: _نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند.. کنارم نشست و با ناراحتی گفت: _اون بنده ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد..نمیدونی وقتی فک میکنم بخاطر حماقت من اینهمه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا میکنم! 🍃🌹🍃 بیجاره فاطمه.!!دلداریش دادم: _تو مقصر نبودی.این یک اتفاق بوده. قسمت بوده .. فاطمه تایید کرد:_آره. .میدونم! میدونم که اینها همه امتحانه.برای هممون.تو ساداتی .حرمتت پیش خدا زیاده.دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن عموم رو به دست بیارم. چشمم باریدن گرفت.😢کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم.اون هم با این بار سنگین گناه.از ته دل دعا کردم الهی آمین..  مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد: -چت بود؟ 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 کولاک حاج مهدی رسولی که با نوحه کوبنده پاسخ وزیر بهداشت را داد👌 میگن روضه دل مردگیه میگن گریه افسردگیه نمیدونن خبر ندارن 💔 ... 💕 @aah3noghte💕 😉
💔 همه‌ی سه‌سالگی‌ِ دخترانه، همه‌‌ی آن لطافت غریب، توی رنجِ آن سفرِ درد، ....ذره ذره تمام شد. عمّه توی کوفه راست گفته بود. قلبِ کوچکش آب شد عاقبت؛ توی شام ... #السلام_علیک_یا_سیدتنا_رقیه #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 حالا که بحث مبادله جاسوس و بی کفایتی دولت روحانی مطرح شده یادی کنیم از دکتر مسعود سلیمانی، #دان
💔 آغشته شدن دست آمریکایی‌ها به خون یک مادر اصفهانی🤔 مادر دانشمند ایرانی که پس از شنیدن خبر زندانی شدن فرزندش در آمریکا به کما رفته بود پس از گذراندن ۷ماه در شرایط کما جان به جان‌آفرین تسلیم کرد. «مسعود سلیمانی» استاد تمام دانشگاه تربیت مدرس و یکی از محققین برجسته در حوزه سلول‌های بنیادی است که در سال ۲۰۱۷ جزو ۱۰۰ دانشمند برتر معرفی شده‌ و در تاریخ ۳۰ مهر ۹۷ در بدو ورود به خاک آمریکا دستگیر شده است. fna.ir/dbxysq @Farsna ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھید_حجت_الاسلام_دکتر_قاسم_صادقی:  در
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت‌الاسلام #شھیدحاج_سیدنورالله_طباطبائی‌نژاد:  در سال 1319  در ظفرقند اردستان متولد شد. پدرش از علمای حوزه بود و او معارف و علوم اولیه را نزد ایشان آموخت. سپس به قم رفت و در آن‌جا بیش از بیست سال به تحصیل و تدریس پرداخت، حاصل این ایام هشت جلد تفسیر نمونه بود که به اتفاق جمعی از طلاب فاضل به چاپ رساند. در سال 1349 ممنوع‌المنبر شد و یک سال قبل از انقلاب دستگیر و به زندان افتاد. آزادی او همزمان با اوج تظاهرات و قیام مردم بود. وی به شهرهای مختلفی سفر و سخنرانی‌های پرشوری ایراد کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از سوی مردم #اردستان به نمایندگی مجلس شورای اسلامی برگزیده شد و سرانجام در هفتم تیر 1360 به فیض شهادت نائل شد. #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣ #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔 کربلا نبودید اما... دست بیعت با حسیـن یعنی همین... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #چله_زیارت_عاشورا #روز_دوم_چله ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و است
💔 #چله_زیارت_عاشورا #روز_سوم_چله ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و استجابت حاجات اعضای کانال #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 - چرا یکی از پسرانت را برای خودت، برای روزهای سخت اسیری ات نگاه نداشتی؟! + وقتی قرار است برای امامت باشی باید با "همه" ات باشی ...! #آھ_زینب 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 امشب شب حضرت زینب سلام الله علیهاست ینی میشه برسیم به آن آرزوی دور بحق دو جوان اخت الحسین... ... 💕 @aah3noghte💕 😉
💔 ربناهای قنوتم همه ‌اش کرب‌وبلاست جزحرم... بر لب من... نیست دعایی ابداً😔 💔 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 #چله_زیارت_عاشورا #روز_چهارم_چله ترجیحا با ۱۰۰لعن و ۱۰۰ سلام به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان و استجابت حاجات اعضای کانال #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شهید مرحمت بالا زاده رو بشناسیم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
🌸🍃 در وصیت نامه اش نوشته بود: دیشب خواب امام خمینی “قدس سره شریف” را دیدم, دیدم سر پل صراط ایستاده و با همان خضوع همیشگی داره رد میشه. صدا زدم ,جلوشو گرفتم,گفتم: چه جوریه شما راحت رد میشید؟پس ما چی؟ فرمود:اینجا دیگه اعمال دنیوی شماست,که به کارتون میاد....... #شھیدقدیرسرلک #شهید_مدافع_حرم #وصیت_نامه #پوستر #سالروزولادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِکَ ... این عنوان، "متن" ندارد، فقط یک دنیا "اشڪـ" دارد همین ... #یا_قتیل_العبرات #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_هفتم فاطمه یک قطره اشک😢 از چشمانش به ارامی سرخورد. پ
💔 _چت بود؟ مجبور بودم با زیرکی بحث رو به جای دیگری بکشم. گفتم: _حالا که مطمئن شدم کل حرفهامو شنیدی راحت تر میتونم ازت کمک بگیرم. 🍃🌹🍃 وای بر من بخاطر اینهمه گناهان کوچیک و بزرگ! در کوزه ی هرکدوم از اتفاقات گذشته ام رو وا میکردم بوی تعفنش بلند میشد و خجالت میکشیدم. درسته که قلبا از کارهام پشیمونم ولی بعضی از گناه ها اگه از نامه ی عملت پاک بشن از حافظه ت محو نمیشن وزشتیش تا ابد ودهر آزارت میدن. 🍃🌹🍃 ادامه دادم: _یادته اونشب بهت گفتم کار ما تور کردن پسرهای پولدار بود؟ اف بر من که جای من، فاطمه باشرم سرش رو پایین انداخت.گفتم: _کامران هم یکی از همون قربانیها بود. من تا قبل از سفر راهیان دودل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم.حتی وقتی برگشتم هدایای گرونقیمتش رو بهش برگردوندم. فاطمه نگاهم کرد .پرسید: _خب؟ اونوقت به کامران گفتی که این رابطه فقط یک نقشه ی پرسود بوده؟ _نه!! جرات گفتنش رو نداشتم..ولی سربسته یک چیزایی گفتم. . _خب؟؟ برای فاطمه کل جریان خودم و کامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف کردم.و منتظر واکنش او شدم. او قبل از هرواکنشی پرسید: _گفتی هدایای کامران رو بهش برگردوندی. سوالم اینه که مگه هدایا رو با هم دستهات قسمت نمیکردید؟ با حالتی معذبانه😥😣 پاسخ دادم: _چرا..ولی در مورد اینها فعلا باهاشون حرف نزده بودم و اصلابخاطر همین هم، غیبتم موجب ترس واضطراب 🔥نسیم ومسعود🔥 شد.. فاطمه پرسید: _مسعود ونسیم هم شغلشون همینه؟ گفتم: _نه! اونها هردوشون تویک شرکت کار میکنند.درآمدشون هم بد نیست.! فاطمه چشمهاش رو درشت کرد و پرسید: _پس چرا تو این کار هستند؟؟؟ شانه هام رو بالا انداختم و گفتم: _نمیدونم!! شاید چون عادت کردن به دله دزدی!خب البته سود خوبی هم براشون داشت.به هوای آشنا کردن من با پسرهای مختلف یک پورسانتی از اون پسر میگرفتند و از این ورهم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها میشد. فاطمه با ناباوری گفت: _مگه تو چجوری بودی که پسرها حاضر بودن در ازای تو پور سانت به اونها بدن؟! سرم رو باحالت تاسف تکون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم!😓 گفتم: _ما با نقشه میرفتیم جلو.اول این پسرها رو شناسایی میکردیم و بعد من..آه خدا منو ببخشه..من دورادور ازشون دلبری میکردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب میکردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوخته ها رو در میاورد و برام تبلیغ میکرد که این دختر خیلی فلانه..خیلی بصاره..همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچ کس محل نمیده. .و حرفهایی که روی گفتنشو ندارم..خلاصش این که من شده بودم وسیله ای برای عرض اندام کردن پسرهای دورو برم و واسه اینکه همشون به مسعود ثابت کنند که من هم قیمتی دارم حاضر بودند هرکاری کنند.. فاطمه با تاسف سری تکون داد و زیر لب گفت: _تاسف باره!!! اصلا نمیتونم این عده رو درک کنم..واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمقهایی داریم؟! چطور میتونن به کسی که اصلا نمیشناسنشون اعتماد کنند و براش خرج کنند؟ 🍃🌹🍃 من که داشتم از خجالت حرفهای فاطمه آب میشدم سکوت کردم و آهسته اشک ریختم.فاطمه با لحنی جدی گفت: _نمیتونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشته ها گذشته..چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب کردی،  ولی بهت افتخار میکنم که از اون باتلاق خیلی بد ،خودت رو بیرون کشیدی.. من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود. صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت: _سرت رو بالا بگیر دختر..عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز..اون روز تو قطارهم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش! با گریه گفتم: _خدا ببخشه..بنده ش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچاره ها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدمهای درستی نیستند ممکنه بلایی سرم بیارن..تا حالاش هم اگه بخاطرزرنگیم نبود ممکن بود یک بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره!😢😣 فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونه ام رو کشید و گفت: _زرررنگی تو؟!!!!اشتباه نکن!حتی اگر زرنگترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یک جا زمین میخوری..اگه تا بحال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده👈 نزار رو حساب زرنگیت، بزار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا…دختر خدا خیلی دوستت داشته که هنوز اتفاقی برات نیفتاده! 🍃🌹🍃 حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستانم پنهون کردم تا بیشتر از این ، زیر نگاه فاطمه نسوزم. ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شما یادش داده بودید که در مقابل اسم زهرا(س) ادب کند و همه زندگی‌اش را با آن ادب، بخرد وقتی صدای آقا توی دشت پیچید که؛ «اَما مِن ذابٍّ یذبّ عَن حرمِ رسول الله؟» همه وجودش لرزیده بود ... صدا را همه آن #چندهزارنفر شنیدند. اما فقط پسرِ‌ شما عین ابرِ ‌بهار از چشم‌هاش اشک آمد، فقط او بود که کفش‌هاش را به گردن آویخت و اسبش را تا خیمه ارباب تازاند. فقط او بود که سرش را پایین انداخت  و آرام گفت: «هَل تَری لی مِن توبه؟!» شما یادش داده بودید این‌قدر آزاده‌وار فکر کند ... راستی آن‌روز که اسم پسرتان را انتخاب می‌کردید، هیچ فکر می‌کردید یک روز ارباب عالمین بر بالین بی‌جانش بگویند: "مادرت چه اسمِ خوبی برایت گذاشته"؟ #حر #آھ... 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 شما یادش داده بودید که در مقابل اسم زهرا(س) ادب کند و همه زندگی‌اش را با آن ادب، بخرد وقتی صدای
💔 حر... یعنی از مجید بربری بودن برسی به دعوت خصوصی خانوم فاطمه زهرا سلام الله علیها که تو خواب بهت بگن: "هفته دیگه، پیش خودمونی"💔 چیکار کردی داداش مجید؟... #شھیدمجیدقربانخانی #حر_حضرت_زینب #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
12-Golchine Moharam 89 - Taheri 14 [www.RASEKHOON.net].mp3
1.52M
💔 منو جدا شدن از کوی تو.... خدا نکند ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت‌الاسلام #شھیدحاج_سیدنورالله_طباطب
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدعباس_حیدری:  در سال 1323 در یکی از روستاهای شیراز  به دنیا آمد. با پایان بردن دوره دبیرستان به عنوان تکنسین مخابرات در وزارت پست و تلگراف استخدام شد. مبارزاتش را علیه رژیم پهلوی از همان روستا شروع کرد و با تعقیب و آزار ساواک به بوشهر منتقل شد. در دوران پیروزی انقلاب، نقش مهمی در #مخابره_پیام‌های_امام_خمینی داشت و پس از پیروزی از سوی مردم بوشهر به #نمایندگی مجلس شورای اسلامی برگزیده شد. وی در هفتم تیر 1360 به شهادت رسید. #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت❣ #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔 گر ❓ــبپرسی ڪی 😇ـبمیرم با چه ذڪری ، در ڪجا ؟ پاسخ آید: یا 🚩ـمحــرمـ🚩 یا 💚ـحسیــنـ💚 یا 🏰ـڪربــلا #اللهـم_ارزقنا_شهادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
‍   💔 بوی محرم می‌آمد... باید برای عزای ارباب پیراهن مشکی تهیه می‌کردم. با پیمان برای خرید پارچه به بازار رفتیم، بعد از خرید سراغ حاج حیدر خیاط قدیمی در کوچه پس کوچه‌های مولوی که خیاطی‌اش حرف نداشت رفتیم؛ به قول معروف دستش برای همه خوب بود، لباس را طوری می‌دوخت که سالها برایت عمر می‌کرد. سرش شلوغ بود، گوشه‌ای ایستادم و مشغول ور رفتن با گوشی‌ شدم و پیام کانال‌ها را چک کردم. [تو محرم به دختره می‌گم؛ میشه شمارتو داشته باشم؟ میگه: برا چی می‌خوای؟! میگم: می‌خوام در مورد اشتباهی که یزید کرده با هم صحبت کنیم.] [ چقدر چادر بهت میاد! _فدات شم، تو هم چقدر قشنگ زنجیر می‌زنی... "رابطه های شب محرم"] [نذری دادنی نیست، گرفتنیه! از روی المک گاز خودش را روی جمعیت پرتاب می‌کند!] پیام‌های کانال را برای پیمان خواندم، هر دو از خنده روده بر شدیم. جوک‌ها را به سایر دوستان ارسال کردم. صدایی خنده‌مان را قطع کرد. گویی قیچی از دست حاج حیدر روی میز افتاده بود!.. چهره‌اش در هم شد. سنگینی نگاهش را حس کردم! -چی شد حاج حیدر؟ -پسر حاج احمد! بچه هیئتی و عشق شهادت؛ به متنی که خوندی فکر کردی و خندیدی!؟ جوک برای محرم!؟ کمی تامل کن و ببین پشت این جوک‌ها چیه آخه پسر جون! هر جوکی که جوک نیست، هر خنده‌ای که حلال نیست. قیمه‌ای که شفا داده هزاران هزار آدم رو، حالا شده جوک برای تفریح و سرگرمی... نمک خورده نمکدون رو شکستیم. ماه، ماهی هست که زمین و آسمان به عزاش نشستند؛ اونوقت به جوک هاش غش غش می خندی و نشرش میدی. به حرمت شیر پاکی که خوردید، حرمت این ماه رو از بین نبرید. حرمت این ماه رو از بین نبریم... آهی کشید و به برش زدن پارچه ی روی میز ادامه داد. خنده هایمان دیگر محو شده بود. من و پیمان در سکوت سنگینی مشغول فکر شدیم آنهم با چند کلمه "عزاداری، جوک، حرمت..." ... 💕 @aah3noghte💕