#روایت_احمد_۱
پدرم تعریف میکنه که دوساله بودم و تازه راه رفتن را یاد گرفته بودم ، میرفتم کنار قاب عکس امام خمینی و دست میکشیدم روی عکس امام.
وقتی بابام یا مامانم میگفتن سرمون درد میکنه، سریع میرفتم سمت قاب عکس امام و دستمو میکشیدم روش و بدو بدو میومدم دستم رو میکشیدم روی سرشون و میگفتم که
:«خوب میشید، خوب میشید»
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
به کانال شهید احمد مکیان بپیوندید:
http://eitaa.com/shahmadmakian
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#روایت_احمد_۲
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
به کانال شهید احمد مکیان بپیوندید:
http://eitaa.com/shahmadmakian
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#روایت_احمد_۳
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
به کانال شهید احمد مکیان بپیوندید:
http://eitaa.com/shahmadmakian
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#روایت_احمد_۴
♥️🌹اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یٰآ اَوْلِیٰآءَ اللّٰه♥️🌹
"کچل شدیم..."😅
برنامه حفظ قرآنمان با هم بود.من، محمد حسن و احمد. احمد هم بزرگتر از ما بود و هم بیشتر حفظ کرده بود، به همین خاطر سرگروه ما بود. ☺️
برنامه از این قرار بود که روزی یک صفحه حفظ کنیم
و احمد قانون گذاشته بود که هرکس حفظ نکرد باید کچل بشه.🧐
به خاطر همین برنامه من و داداشم محمد حسن کچل شدیم😂 ،اما احمد نه. اون موقع ها حدودا هشت سالمون بود.🌹
🗣️راویی این خاطره: برادر شهید
📙پیشنهاد و انتقاداتتون رو برای ما ارسال کنید و مارو حمایت کنید.🌹🙏🏻
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
به کانال شهید احمد مکیان بپیوندید:
http://eitaa.com/shahmadmakian
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══