شهربانو
#داستانک #بخش1 #آغاز_یک_تحول وقتی وارد دانشگاه شدم، از چادر متنفر بودم و خیلی تعجب میکردم از اینک
#داستانک
#بخش۲
#آغاز_یک_تحول
دست بر قضا، با فردی آشنا شدم که دیدگاه، افکار و عقاید و تمام سرنوشت مرا تغییر داد.
یک فرد سنّتی که از همان روز اوّل، هدفش ازدواج بود. من با تمام وجود عاشق او شدم؛ عاشق عقاید و رفتارش، دیدش به خدا، عشق، زن و دوری از گناهان. روزهای نخست سعی میکردم افکارش را تغییر دهم؛ اما مؤثر واقع نشد.
از جهت دیگر، همه معیارهای من را داشت. خانوادهام به او علاقهمند شده بودند و به او افتخار میکردند.
اوایل برای رضایت او و عشقش و شرطش برای پوشیدن چادر، چادر پوشیدم؛ ولی خدا اینطور نمیخواست و گویا میپسندید من واقعاً متحول شوم. رسیدن ما به هم، به موانعی برخورد کرد و یک سال طول کشید.
ابتدا از خدا دلخور شده بودم و آه و ناله میکردم. بعد نذر کردم که اگر به او برسم، چادری شوم. کمکم برای رسیدن به او، دعا و راز و نیاز را در هر روز ادامه دادم. هر روز با این دعاها، به خدا نزدیکتر میشدم و خود را تغییر میدادم.
اوایل شاید نقش بود و یا برای او بود؛ اما دعاهای هر روزه، نمازهای اوّل وقت در مسجد، حجاب کامل و چادر، در قلب و ذهنم رسوخ کرد.
دیگر به جایی رسیده بودم که میگفتم خدایا! هرچه صلاح توست؛ ولی حتی اگر صلاحت نرسیدن ما به هم باشد، من هیچوقت چادر را زمین نخواهم گذاشت؛ چون دیگر خودم میخواهم آن را بپوشم؛ پوششی که با آن، احساس امنیت و بزرگی میکنم. این، خواست خدا بود که یک سال وقفه در ازدواجمان بیفتد تا من خودسازی کنم و به این مرحله از یقین برسم.
خدا را سپاس میگویم و با تمام وجودم احساس خوشبختی میکنم.
پایان.
برای نوشتن روایت کلیک کنید👇
🌐 https://shahr-banoo.ir/
@shahr_banoo_ir