eitaa logo
شهرستان ادب
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
297 ویدیو
6 فایل
موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب ShahrestanAdab.com ارتباط با مدیر کانال: @ShahrestaneAdab
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻«راهِ راست» به روایتِ #نیکوس_کازانتزاکیس | از کتاب #مسیح_بازمصلوب (بیست‌وهفتمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب) ▪️«...در آن هنگام که ریش سفیدان لیکووریسی بحث می‌کردند تا چگونه از شر مانولیوس خلاص شوند، او با بابافوتیس کشیش درصدد پیدا کردن راه حل مسئله‌ی دشواری بود که زمستان در راه پناهندگان ساراکینا می‌گذاشت: چه کنند که نگذارند. آنها از سرما و گرسنگی بمیرند؟ بابافوتیس گفت: "تنها کار می‌تواند ما را نجات بدهد؛ کار و عشق!" آن دو، مردان و زنان قادر به کار را جمع کردند و همه را به چندین دسته تقسیم کردند. در رأس هر دسته رئیس مسئولی گذاشتند و ایشان را برای پیدا کردن کار به دهات اطراف فرستاند. در کوه فقط پیرمردان و پیرزنان ماندند تا از بچه‌ها مواظبت کنند...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/10957 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«وداع با علی اکبر» به روایتِ | از کتاب (بیست‌وهشتمین صفحه از ) ▪️«اما...اما کاش بوی به وقت لباس رزم پوشاندن علی. داماد را اینطور به حجله نمی‌فرستند که امام علی اکبر را مهیای میدان می‌کرد. با چه وسواسی هدیه‌اش را برای خود آذین می‌بست. صحابی همه رفته بودند. یک به یک آمده بودند اذن جهاد گرفته بودند و رفته بودند. امام خود مهیای میدان شده بود. اهل بیت و بنی هاشم پروانه‌وار گردش حلقه زده بودند و هریک به لحن و تعبیر و بیانی جان خویش را سد راه او کرده بودند و او را از رفتن باز داشته بودند. او اما نزدیک‌ترین، محبوب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین هدیه را برای این مرحله از معاشقه با خدا برگزیده بود...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/10994 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«عباسِ حسین» به روایتِ #ابوالفضل_زرویی_نصرآباد | از کتاب #ماه_به_روایت_آه (بیست‌ونهمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب) ▪️«من به اقتضای غلامی بی‌بی رباب و بانو سکینه، کنار اسب پدرتان ایشان را همراهی می‌کردم. سکینه خردسال که می‌کوشید از تمامی امکانات و مواهب همراهی با عموی مهربان و فرمان‌پذیر بهره ببرد، لحظه‌ای از پرسش و درخواست و قول گرفتن برای خرید در بازارهای مکه باز نمی‌ایستاد و عباس با حوصله و تحملی شگفت توام با مهربانی و عشق و احترام، صبورانه به پرسش‌ها و درخواست‌ها پاسخ می‌گفت. در همان لحظات بانویم سکینه پرسشی کرد که من نیز همواره مایل به دانستن جواب آن بودم ولی از پرسیدن آن شرم داشتم...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/10997 #ادبیات_عاشورایی ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«رضایت‌نامه» به روایتِ #محمد_رودگر | از کتاب #دیلمزاد (سی‌امین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب) ▪️«او همچنان بر این عقیده بود که یک فرزند شهید را باید از همه گونه خطر احتمالی، دور نگه داشت: - تا رضایت‌نامه نیاری، از جبهه خبری نیست! چند روز بعد، خبر آورد که باید به یک اردوگاه آموزشی در کردستان اعزام شویم. دادِ همه بلند شد که مگر ما آموزش ندیده‌ایم و... . حاجی توضیح داد که این آموزش، حسابش از قبلی‌ها جداست؛ مخصوص نفوذی‌ها و خط‌شکن‌ها و تکاورهاست. روز اعزام را هم مشخص کرد. رفتم خانه و افتادم به دست و پای مادرم. هرچه عز و جز کردم، به خرجش نرفت...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11042 #ادبیات_جنگ_و_دفاع_مقدس ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«جنگ و عشق» به روایت #ارنست_همینگوی | از کتاب #وداع_با_اسلحه (سی‌ویکمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب) ▪️«گفتم: - من فکر می‌کنم بهتره صحبت جنگو ختم کنیم. اگر یک ‌طرف دست از جنگ بکشه که جنگ تموم نمی‌شه. اگه ما دست از جنگ بکشیم، تازه بدتر می‌شه. پاسینی با لحن جدی گفت: - دیگه بدتر از این نمی‌شه. هیچ‌چیزی بدتر از جنگ نیست. - شکست بدتره. پاسینی باز هم جدی گفت: - من باور نمی‌کنم، مگه شکست چیه؟ آدم می‌ره خونه‌اش. - میان دنبالت. خونه‌ات رو می‌گیرن. خواهراتو می‌گیرن. پاسینی گفت: - من باور نمی‌کنم. با همه که نمی‌تونن این کارا رو بکنن. بذار هرکس از خونۀ خودش دفاع کنه. بذار هرکس خواهراشو تو خونه نگه داره. - دارت می‌زنن. میان و مجبورت می‌کنن دوباره سرباز بشی، اما نه تو آمبولانس، تو توپ‌خونه. - همه رو که نمی‌تونن دار بزنن...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11065 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«تصاویر ذهنی» به روایت #ویرجینیا_وولف | از کتاب #خانم_دلوی (سی‌ودومین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب) ▪️«پرستارِ‌ موخاکستری، وقتی خرناس‌ پیتر والش بر نیمکت‌ داغ‌ کنار او آغاز شد، بافتن از سر گرفت. در لباس خاکستری، دست‌ها را که خستگی‌ناپذیر و با این حال آرام حرکت می‌داد، چونان قهرمان‌ نگهبان‌ حقوق‌ خفتگان می‌نمود، چون یکی از آن موجودات‌ نامرئی و شبح‌وار‌ ساخته از آسمان و شاخه‌ها که در جنگل در گرگ و میش برمی‌آیند. مسافر‌ تنها، درنوردۀ معبرها، برآشوبندۀ سرخس‌ها و نابودگر‌ گیاهان‌ عظیم‌ شوکران، ناگهان که سر بالا می‌کند، پیکر‌ غول‌آسا را در انتهای‌ راه‌ مال‌رو می‌بیند. لحظات‌ سرور‌ خارق‌العاده او را، که کشیش‌ شاید بی‌خدایی بود، غافلگیر می‌کرد. هیچ‌چیز به نظر او بیرون از ما وجود ندارد مگر وضعیت ذهن؛ میل به تسکین، به آسودگی، به چیزی بیرون از این کوتوله‌های‌ مفلوک، این مردان و زنان‌ ضعیف، زشت، جبون...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11170 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«زمین ما» به روایت | از کتاب (سی‌وسومین صفحه از ویژۀ پروندۀ ) ▪️«کشورهای مغرب از نزدیکی تحول مضطرب هستند. تگزاس و اکلاهاما، کانزاس، نیومکزیکو، آریزونا، کالیفرنی. خانواده‌ای کشور را رها کرده و رفته است. پدر خانواده از بانک پول قرض گرفته است و اینک بانک زمین می‌خواهد. بانک هنگامی که زمین‌ها را تملک می‌کند نام "شرکت غیرمنقول" به خود می‌گیرد و برای زمین‌ها تراکتور می‌خواهد، نه خانواده. آیا تراکتور بد است؟ آیا نیرویی که بر زمین شیارهای درازی می‌کند اشتباه می‌کند؟ اگر این تراکتورها مال ما بود خیلی هم خوب بود؛ مال ما، نه مال من. اگر تراکتور شیارهای درازی بر زمین ما می‌کند، خوب بود؛ زمین ما، نه زمین من. ما می‌توانیم این تراکتور را دوست بداریم. همچنان که زمین خودمان را دوست می‌داشتیم. ولی این تراکتور دو کار می‌کند: زمین ما را بر می‌گرداند و ما را بیرون می‌راند. میان این تراکتور و تانک تفاوت زیادی نیست. هر دو مردم را بیرون می‌رانند، وحشت‌زده و مجروح می‌کنند. این چیزی است که باید به آن بیندیشیم...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11182 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«آزادی» به روایت #فئودور_داستایفسکی | از کتابِ #یادداشتهایی_از_خانه_مردگان (سی‌وچهارمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب به بهانۀ زادروز این نویسندۀ شهیر روسی) ▪️«مدتی هم یک عقاب، از گونۀ عقاب‌های کوچکِ مناطقِ پهن‌دشت، در زندان ما زندگی می‌کرد. او را، که زخمی و خسته بود، یکی از زندانی‌ها به آن‌جا آورده بود. همۀ زندان دورش جمع شده بودند. نمی‌توانست پرواز کند: بال راستش به طرف زمین آویزان مانده بود و یک پایش هم در رفته بود. به یاد دارم به حالت حمله به اطرافش نگاه می‌کرد، با کنجکاوی جمعیت را از نظر می‌گذراند، منقار خمیده‌اش را باز کرده بود و آماده بود تا سرحد مرگ از زندگی‌اش دفاع کند. وقتی که همه خوب نگاهش کردند و از اطرافش پراکنده شدند، درحالی‌که می‌لنگید، روی پایِ دیگرش لِی‌لِی ‌کرد و بال سالمش را تکان داد و به طرف دورترین نقطۀ محوطه پرید و در گوشه‌ای مخفی شد و خودش را سخت به حصار چسباند...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11209 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«مسلمانان!» به روایت #محمدحسن_شهسواری | از کتابِ #وقتی_دلی (سی‌وپنجمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب به بهانۀ #هفته_وحدت) ▪️«از سالیان بسیار دور عبادتگاهی در اطراف مکه بود که اندک یگانه‌پرستان مکه که به دین ابراهیم بودند و به آنان حنفی می گفتند، در آن جا خداوند را عبادت می کردند. آن روز چشم همه به در عبادتگاه دوخته شده بود. مصعب در کنار پدرش ناظر این صحنه بود. لحظه‌ای بسیار مهم در تاریخ مکه بود. اگر چه قبایل قول داده بودند هر چه حکم گفت بپذیرند، اما همه می دانستند شخص حكم بسیار مهم است و اگر کسی نباشد که همه بر خرد و بزرگی او صحه بگذارند، باز جنگ و جدال باز خواهد گشت...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11229 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻به بهانه اولین سالروز درگذشت (گزیده‌مطالب منتشر شدۀ سایت شهرستان ادب با موضوع بزرگ شاعر و طنزپرداز ایرانی) 🔸بیست‌وسومین میزگرد : ابوالفضل زرویی نصرآباد و چهل‌سال طنز پس از انقلاب 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10106 🔸شهر بدون مرد شهر درده | بازخوانی مثنوی معروف زرویی نصرآباد 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/9844 🔸شعر ابوالفضل زرویی نصرآباد برای 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/5932 🔸 | فیلم شعرخوانی زنده‌‎یاد زرویی نصر آباد 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/9974 🔸 | «عباسِ حسین» به روایتِ ابوالفضل زرویی نصرآباد 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10997 🔸بلاغت طنز | یادداشتی از به بهانۀ تولد زرویی نصرآباد 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/1953 🔸برای خالق «رفوزه ها» | معرفی کتاب به قلم 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/1955 🔸تو ماه خاندان بنی هاشمی | معرفی کتاب به قلم 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/2199 🔸فکاهه‌های غم‌انگیز | غزلی در سوگ ابوالفضل زرویی نصرآباد سرودۀ دکتر 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/9853 🔸مرثیهٔ قهوه‌چی | شعر به یاد استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/9894 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«آلونک‌های غم‌انگیز» به روایت #ایزابل_آلنده | از کتاب #عاشق_ژاپنی (سی‌وششمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب ویژۀ شانزدهم آذر در پروندۀ #ادبیات_ضدآمریکایی) ▪️«خانوادۀ فوکودا پنجره هایشان را پوشاندند و پشت در مشرف به خیابانشان قفل گذاشتند. ماه مارس بود و آنها کرایۀ یک سال را پرداخته بودند و همین‌طور بیعانۀ خرید یک خانه که به محض این که چارلز به سن قانونی رسید، خانه را بخرند. آنها هرچه را نمی‌توانستند با خود ببرند یا به فروش نمی‌رسید، انداختند دور؛ چون دلال‌های فرصت‌طلب چیزهای آنها را بیست برابر زیر قیمت می‌خریدند. فقط چند روز وقت داشتند که ترتیب اموال خود را بدهند. هرچه را می‌توانستند در چمدان جا دادند و سوار اتوبوس‌های شرم شدند. مجبور شده بودند این توقیف را بپذیرند؛ در غیر این صورت، باید دستگیر می‌شدند و با عواقب خیانت در جنگ روبه‌رو می‌شدند...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11288 🔗 همچنین برای خواندن مطالب دیگر پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی به صفحه مخصوص آن در سایت شهرستان ادب مراجعه نمایید: shahrestanadab.com/ادبیات-ضدآمریکایی ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«تماشای موزه» به روایت | از کتاب (سی‌وهفتمین صفحه از به بهانۀ زادروز این نویسندۀ شهیر آمریکایی) ▪️«گرچه یکشنبه بود و فیبی و همکلاسیاش نرفته بودن موزه و گرچه همه‌جا خیلی کثیف و خیس بود، از تو پارک رفتم طرفِ موزه‌ی تاریخ طبیعی. می‌دونستم منظور دختر بچه‌هه همین موزه‌س، تمام سوراخ‌سُنبه‌های موزه رو بلد بودم. بچه که بودم می‌رفتم همون مدرسه‌ای که فیبی می‌ره و همیشه‌م ما رو می‌بردن اونجا. یه معلمی داشتیم به اسم خانوم ایگل تینگر که هر شنبه مارو می‌برد اونجا. گاهی حیوونا رو تماشا می‌کردیم و گاهی هم اون چیزایی رو که سرخ‌پوستای قدیم ساخته بودن، سفال و کارای حصیری و اینا. از فکرش کلّی ذوق می‌کنم. هنوز یادمه که بعد تماشای موزه می‌رفتیم تالارِ سمعی‌بصری فیلم تماشا می‌کردیم. فیلمِ کریستف کلمب. همیشه داستان کریستف کلمب و کشفِ امریکا رو نشون می‌دادن و این‌که اون چه‌جوری فردیناند و ایسابِلارو راضی کرد پول خریدِ کَشتیا رو بِهِش قرض بِدن و بعد ملوانا شورش کردن و اینا...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11375 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«مرد زندانی» به روایت #جواد_افهمی | از کتاب #سال_گرگ (سی‌وهشتمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب ویژۀ پروندۀ #ادبیات_انقلاب) ▪️«پرتو نوری نیست. هوا دم دارد. تا دمیدن صبح، هنوز زمان باقی‌ست؛ شاید بیشتر از یکی، دوساعت. نگهبان شب ایستگاه راه‌آهن محلی، خمیازه می‌کشد و هم‌زمان، چراغ فانوسی را مقابل چشمان خیسش به چپ و راست تکان می‌دهد. دیزل کهنه، چرخ به روی ریل می‌ساباند و تن لُهُرش را میان سایۀ تاریک درختان نارون و سپیدار حاشیۀ ایستگاه می‌کشاند و دور می‌شود. واگن‌های کهنه و تاریک هم به دنبالش ایستگاه را ترک می‌کنند. دو مأمور یونیفرم‌پوش، تفنگ‌های سازمانی ام.یک‌شام را حمایل کرده‌اند و کمی دورتر از سکوی قطار، دوطرف زندانی بلندقامتی ایستاده‌اند. نگهبان پیر، بی‌اعتنا به سه‌تازه‌واردی که به‌تازگی از قطار پیاده شده‌اند، از کنارشان می‌گذرد و وارد اتاقک نگهبانی می‌شود...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11501 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻بیماری همه‌گیر به روایت #علی_اصغر_عزتی_پاک | از کتاب #تشریف (سی‌ونهمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب) ▪️«آخرین باری که با هم حرف زدند با کَمکی مهر و عطوفت، اوایل اردیبهشت‌ماه گذشته بوده. مصطفی آمده بوده سراغ پدر و خواسته بوده با هم بروند سراغ سیدچراغ؛ تقریباً دو هفته‌ای بعد از شنیدن ماجرای بیرون رانده شدن دیو بیماری‌ای واگیر از ده‌بینه توسط سید. نصرالله تأملی کرده بود و بعد رضایت داده بود به این پی‌جویی.امّا ای دریغ که بلافاصله خبردار شده بود که سید دوسه روز بعد از وقایع ده‌بینه در یکی از روستاهای بیجار خوابیده و دیگر بیدار نشده. نصرالله گفت که داستان سیّد را که مربوط بوده به اوایل دهۀ چهل، در یک هم‌نفسی و هم‌سخنی پُرمِهر، برای پسرش قصه کرده. دهم‌دوازدهم نوروز بوده و با هم در اطراف زمین‌های سر از برف بیرون آورده‌شان گشت‌وگذار می‌کرده‌اند و سیاحت کشت‌زاری که جوانه‌های گندم بوده. نصرالله یادش نبود چه‌طور، اما حرف‌شان رسیده بوده به مردمان زحمت‌کش ده‌بینه که او حرف سیدچراغ را می‌آورد وسط. به مصطفی می‌گوید:...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11544 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«کودک و کتاب» به روایت #محمدرضا_شرفی_خبوشان | از کتاب #بی_کتابی (چهلمین صفحه از #یک_صفحه_خوب_از_یک_رمان_خوب) ▪️«من از دوران مکتب به کتاب و کتابت علاقه داشتم. این البته به انتخاب خودم نبود. من یتیم بودم، جثّه کوچکی داشتم. کچلی گرفته بودم و هم‎‌سالانم مرا به بازی نمی‌گرفتند. این تنهایی و طرد ناخواسته بود که مرا به الفت با کتاب واداشت و البته پدراندرم. پدرم پیش از آن که به دنیا بیایم، لوای سفر آخرت برافراشته بود و تحت توجه پدراندرم، نشو و نما یافتم. پدراندرم میرزایحیی نامی بود؛ نقش مهر می‌زد و به کاغذها آشنا بود و نسخه‌های خطی را خوب می‌شناخت. شیوه ساختن جلد را خوب می‌دانست و در نگارگری هم دستی داشت و هروقت می‌دیدمش، یا کتاب می‌ساخت یا کتاب می‌خواند. از دلّالی کتاب هم سود می‌برد و می‌دانست چه کتابی کجاست و کدام کتاب در خانه کیست و چند دست چرخیده است. کتاب‌های خطّی و بیش‌تر کتاب‌های مطبعه کلکته و تبریز و اصفهان و طهران به خانه راه می‌یافت و خارج می‌شد و من بی‌کم‌وکاست، همه را تورق می‌کردم و با آن‌ها انس می‌گرفتم و خلوت می‌کردم...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11556 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«رستاخیزِ مردگان» به روایت | از کتاب (چهل‌ویکمین صفحه از ) ▪️«آن شب باران شدیدی بارید و سیل راه افتاد. تمام شب شُرشُر باران قطع نمی‌شد و آسمان از غرمبیدن نمی-افتاد و چنان همه چیز را به هم می‌کوبید که همگی ترسیده بودیم و مادربزرگ داد می‌زد یا ابوالفضل! یا حضرت عباس! خدایا به خیر بگذران! خدایا رحم کن! خدایا ببخش! خدایا بیامرز! و باز صدای غرمبیدن می‌آمد و سقف طویله‌ای بود که فرو می‌ریخت و صدای بع‌بع گوسفندهایی بود که وحشت کرده بودند و لابد همین‌جور که می‌دویدند، همدیگر را لگدکوب می‌کردند و باز صدا، و باز چیزی می‌غرمبید. و این بار سقفی نبود که خراب بشود، بلکه سنگ و صخره‌ای بود که در رودخانه می‌غلتید و می‌آمد، یعنی آورده می‌شد. و میران وحشت‌زده بود و می‌گفت سیل سیل...! و می‌رفت پشت پنجره و برقِ رعد که خط می‌کشید – تا بعد غرشش همه جا را روشن کند- می‌گفت اوهو! چه خبر است!...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11568 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«از لندن به پاریس» به روایت | از کتاب (چهل‌ودومین صفحه از ) ▪️«کالسکه با سر و صدای بسیار و با بی‌اعتنایی غیرعادی، که امروزه درک آن آسان نیست، به سرعت از خیابان‌ها می‌گذشت و پیچ‌ها را در می‌نوردید، در حالی که زنان در برابر آن شیون می‌کردند و مردان یکدیگر و کودکان را از سر راه آن به کنار می‌کشیدند. سرانجام، هنگامی که در برابر فواره‌ای، پیچی را چون تندبادی پشت سر گذاشت، یکی از چرخ‌های آن به گونه‌ای چندش‌آور با چیزی تصادم کرد. فریادی بلند از گلوی چند برخاست و اسبها بر دو پا بلند شدند و از حرکت افتادند. اگر دردسر اخیر پیش نیامده بود، شاید کالسکه باز نمی‌ایستاد. اغلب کالسکه مصدومین خویش را به‌جای می‌گذاشت و به راه خود ادامه می‌داد. در این مورد، اما، خدمت‌گذار مخصوص که وحشت کرده بود، تند از کالسکه به زیر آمد و اکنون چندین و چند دست در لگام اسبان آویخته بود. مسیو، در حالی که با خونسردی تمام از کالسکه به بیرون نظر می‌انداخت گفت: چه شده است؟...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11602 ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«کشفِ مرگ» به روایت | از کتاب (چهل‌وسومین صفحه از ) ▪️«چهار ماه پیش از مرگش بود باد از لای درز پنجره‌ها زوزه می‌کشید. روی تختم دراز کشیده بودم، اما صدایِ قدم‌هایِ صلاح‌الدین یک لحظه هم قطع نمی‌شد. صدایِ پاهایش، صدایِ توفان و ضربات کرکره به دیوار نمی‌گذاشت بخوابم. بعد صدای پایش را شنیدم که داشت نزدیک می‌شد. ترسیدم! ناگهان در باز شد. قلبم ریخت. بعد از سال‌ها اولین بار بود که می‌آمد تویِ اتاقم. در درگاه ایستاد و گفت نمی‌توانم بخوابم، فاطمه! انگار مست نبود. سرِ شام ندیده بودم چقدر نوشیده. چیزی نگفتم. سلانه سلانه آمد تویِ اتاق. آتشی در نگاهش بود. گفت نمی‌توانم بخوابم فاطمه، چون چیز ترسناکی کشف کرده‌ام. امشب باید به حرفهایم گوش کنی. اجازه نمی‌دهم بافتنی‌ات را برداری و بروی تویِ آن اتاق. باید کشفِ ترسناکم را به کسی بگویم! فکر کردم کوتوله آن پائین است و می‌میرد برایِ شنیدنِ حرفهای تو، صلاح‌الدین. امّا حرفی نزدم، چون صورتش حالت عجیبی داشت...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11607 ☑️ @ShahrestanAdab
شهرستان ادب
🔻«قحطی» به روایت «م.ا » | از کتاب (چهل‌وچهارمین صفحه از ) ▪️برنج گران و کمیاب بود، نفت پیدا نمی‌شد. شب‌ها مردم شمع روشن می‌کردند، و بجای قند روسی کشمش وخرما، یا شکر مازندران، به کار می‌بردند. قحطی هنوز کامل نبود، ولی چه بسیار خانه‌هائی که در آن بزحمت يک وعده در روز غذا می‌خوردند مردم خرده‌پا، بخصوص، سخت در زحمت و فشار بودند. در بازار و مسجد و سررهگذر، قيافه‌های لاغر و زرد، با چشمان گرسنه و بینی تیر کشیده، پیش می‌آمدند وچیز می‌خواستند. حتی یکبار در حمام، آبدار برای بلقیس خانم تعریف کرده بود که شب‌ها آب توی ديک مي‌ريزد و روی آتش می‌گذارد، و در حالی‌که آب می‌جوشد و بخار می‌شود، سه‌تا بچه‌هایش را به امید يک‌لقمه كته می‌خواباند. بلقیس خانم دلش سوخته بود. به زن بیچاره گفته بود بیاید در خانه، و آنوقت يک كاسه برنج به او داده بود. اما، چون این کاری نبود که همه‌روزه بتوان کرد، از آن به بعد حمامش را عوض کرده و يک محله دورتر رفته بود. برای حاج آقا احمد ممکن نبود که اینقدر ساده و راست رفتار کند. اوتاجر بازار بود. در این سه‌سالۀ جنک خیلی به خود گرفته بود. چشم‌ها ازهمه طرف به او دوخته بود. دشمن و بدخواه فراوان داشت. حرف‌ها بود که پشت سرش زده می‌شد. همکارانش، که او به تردستی از میدان بدر کرده بود، برای او خط ‌و‌نشان می‌کشیدند. دوسه روضه‌خوان شهر آشوب هم بالای منبر به کنایه تهدیدش می‌کردند: «مردم! از مسلمانی اثر نمانده ... قوت مسلمانان را به لشکر کفار می‌دهیم، و بازمی‌گوئیم به خدا و پیغمبر ایمان داریم، حاجی و کربلائی هستیم... به خدا، به همان حجرالأسود که از روی ریا بوسیده‌ایم، لعن دنيا وعذاب آخرت در انتظار ما است!...» ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«سازمان ملل» به روایت | از کتاب (چهل‌وپنجمین صفحه از ، به مناسبت زادروز سرکار خانم -مترجم این اثر-) ▪️«از ساعت شش صبح، یعنی ساعتی که بخش جراید، اولین نسخه‌های روزنامه‌هایی را که با عناوین بزرگ، حضور "مستأجر مخفی" را در سازمان ملل اعلام کرده بودند برایش فرستاد، دبیر کل تراکنار خود را به دست حکیمان سپرد. حدود یک بعدازظهر به حد کفایت سلامتی‌اش را باز یافته بود تا با مشاوران اصلی‌اش مشورت کند. او از ایشان خواست: "آرام باشید آقایان. آرام. خانم، شما هم بیست قطره والرین روی تکه قندی بریزید و به من بدهید. می‌خواهم نمونه‌ای کامل از آرامش به دنیا اهدا کنم! حتا اگر از این آرامش بمیرم. سازمان ملل باید به دنیا..." منشی دوای او را داد و گفت: "بیست قطره والرین روی یک تکه قند." "هان؟ چه می‌گفتم، کجا بودم؟" بگتیر آرام گفت: "می‌گفتید که ما نباید دست و پایمان را گم کنیم...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11649/ ☑️ @ShahrestanAdab
🔻«طغیان ملت بر ضد خودش» به روایت | از کتاب (کتاب «بینوایان» حماسۀ جمهوریت و گرفتن حق مردم از حاکمیت است – به نام علم و محض خاطر آینده -. با این حال وقتی «ویکتور هوگو» می‌خواهد از شورش در پاریس سخن بگوید، جنبۀ سهمناک آن را نشان می‌دهد و در مقدمۀ همان فصل زبان به گفتن حقایقی می‌گشاید که شنیدن و درک آن از تحمل مردمان عادی خارج است. این فقره از رمان چنان عمیق است که می‌توان بارها آن را خواند. باشد که گوش‌مان نیوشای دردناک‌ترین رازهای هستی شود، رازهایی که در خلال انقلابات مردمی رخ می‌دهد.) ▪️«دو قابل تذکارترین سنگری که یک ناظر دقیق بیماری‌های اجتماعی بتواند ذکری از آن‌ها به میان آورد، به آن دوره از تاریخ که محل وقوع حوادث این کتاب است مربوط نیست. این دوسنگر، که هردو مظهر کاملی بودند، با دو منظرۀ مختلف، با وضعی وخیم و به هنگام شورش شوم ژوئن ۱۸۴۸، یعنی بزرگ‌ترین جنگ کوچه‌ها که تاریخ تاکنون دیده است، از زمین بیرون آمدند...» 🔗 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11743 چهل‌وششمین صفحه از ☑️ @ShahrestanAdab
🔸 «سپید دندان حس ششم دارد!» به روایت | از کتاب 🔹 «گری‌بیور نمی‌خواست سگش را بفروشد. از راه تجارت به قدر کافی پول در آورده بود. برای همین احتیاجی به پول نداشت. درثانی سپید دندان حیوان با ارزشی بود. در تمام مکنزی و یوکان سگی مثل او پیدا نمی‌شد. سپید دندان حیوانی قوی بود و مثل آدم‌ها که پشه‌ها را می‌کشند، سگ‌های دیگر را می‌کشت. با این همه بی‌یوتی اسمیت با خلق و خوی سرخ‌پوست‌ها آشنا بود. این بود که بیش‌تر وقت‌ها به چادر گری‌بیور سر می‌زد و برایش بطری‌بطری نوشیدنی می‌برد، اما نوشیدنی عطش را زیاد می‌کند. گری‌بیور هم بدجوری به نوشیدنی عادت کرد. هر چه پول از راه فروش پالتوی پوست و دستکش و کفش چرمی به دست آورده بود خرج این راه کرد. برای همین روز به روز بداخلاق‌تر می‌شد...» 💠 متن کامل این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11743 🔹چهل‌وهفتمین صفحه از ☑️ @ShahrestanAdab
🔸جنایتی علیه بشریت (یک صفحۀ خوب از رمان اثر با ترجمۀ ) 🔹«سی‌وپنج‌سال است که دارم کاغذ باطله روی هم می‌کوبم و در این مدت آن‌قدر کتاب‌های زیبا به سردابه‌ام سرازیر شده که اگر سه‌تا انباری می‌داشتم پُر می‌شد. جنگ دوم جهانی که تمام شد یک روز شخصی یک سبد کتاب در داخل طبله پرس هیدرولیک من ریخت، سبدی از زیباترین کتاب‌ها. وقتی که ضربان قلبم کمی آرام گرفت، یکی از این کتاب‌های مزین را برداشتم و بگو چه دیدی؟ مهر کتابخانه سلطنتی پروس بر کتاب نقش بسته بود. روز بعد که به سر کار رفتم دیدم که زیرزمینم پر است از همین جنس کتاب با جلدهای چرمی که عطف و عنوان طلاکوبش فضا را روشن کرده است. دویدم بالا به حیاط و در آنجا دو نفر را دیدم که ایستاده‌اند و هرجوری بود ازشان درآوردم که جایی در حوالی نووه استراشتسی یک انباری پُر از کتاب هست...» 💠 ادامۀ این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11796 ☑️ @ShahrestanAdab
🔸دوزخ (یک صفحۀ خوب از کتاب اثر ) 🔹«یوشی‌هیده که هنوز چشم‌هایش را با حالتی به زمین دوخته بود که از خشمی درونی حکایت داشت، پاسخ داد: "نه، عالی‌جناب، با کمال تأسف، این خبر به هیچ‌وجه خوب نیست. ممکن است بخش بزرگی از کار پایان یافته باشد، اما هنوز بخشی وجود دارد که من قادر به کشیدن آن نیستم." "چی! قادر به کشیدن نیستی؟" درست است، قربان. به طور طبیعی، من تنها آنچه را که دیده باشم، می‌توانم نقاشی کنم و یا حتی اگر موفق به کشیدن چیزی بشوم که برایم ناشناخته باشد، از این کار نمی‌توانم هیچ احساس رضایتی را در خود احساس کنم. درست مانند این است که نتوانسته‌ام پرده را نقاشی کنم. آیا عالی‌جناب، با این نظر موافق نیستند؟...» 💠 ادامۀ این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11819 ☑️ @ShahrestanAdab
🔸رؤیای آمریکایی (یک صفحۀ خوب از کتاب اثر ) 🔹«وقتی دان به اتاق خودش در هتل بیلتمور رفت، روی بسترش دراز کشید و به سقف خیره شد. چهل‌سال داشت و اگر تاکنون کسی رؤیایی آمریکایی را در خواب دیده بود، او نیز مطمئناً چنان رؤیایی در سر داشت. اکنون سال ۱۹۲۸ بود و فقط چهل‌سال از زمانی که مادر و پدرش در بندرگاه نیویورک از کشتی قدم به آیس‌آیلند گذاشته بودند می‌گذشت. پدرش ماهی‌گیری فرانسوی‌ایتالیایی بود که با همسری ایتالیایی، بدون ذره‌ای آشنایی با انگلیسی، سرگردان و بی‌آنکه در دنیای ایست‌ساید نیویورک دوستی داشته باشد، قدم به آن‌جا نهاد. آن‌ها ماجراهایی را که بر سرشان آمده بود، بارها و بارها برایش گفته بودند. آن روزهای گرسنگی در نیویورک، استخدام پدرش در یک گروه کار برای راه آهن آچیسن و توپکا و سانتافه، خطی که از فراز کوه‌ها وارد سان‌فرانسيسكو می‌شد، نخستین دورنمای سان‌فرانسيسكو، آن شهر طلایی در کنار خلیج، مبارزه برای زندگی کردن و برای زنده‌ماندن و برای بودن...» 💠 ادامۀ این صفحه را در سایت شهرستان ادب بخوانید: shahrestanadab.com/Content/ID/11823 ☑️ @ShahrestanAdab