شاعرانه
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
اى مدنى برقع و مکّى نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب
منتظران را به لب آمد نفس
اى ز تو فریاد، به فریاد رس
ملک بر آراى و جهان تازه کن
هر دو جهان را پر از آوازه کن
سکّه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
کم کن اجرى که زیادت خورند
خاص کن اقطاع که غارتگرند
ما همه جسمیم، بیا جانْ تو باش
ما همه موریم، سلیمانْ تو باش
از طرفى رخنه دین مىکنند
و ز دگر اطراف، کمین مىکنند
باز کش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان
شحنه تویى، قافله تنها چراست؟
قلب تو دارى، علم آن جا چراست؟
شب به سر ماه یمانى در آر
سر چو مه از برد یمانى در آر
خیز و به فرماى سرافیل را
باد دمیدن دو سه قندیل را
خلوتىِ پرده اسرار شو
ما همه خفتیم تو بیدار شو
زآفت این خانه آفت پذیر
دست بر آور، همه را دست گیر
هر چه رضاى تو، بجز راست نیست
با تو کسى را سَرِ واخواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنى
جمله مهمّات، کفایت کنى
دایره بنماى به انگشت دست
تا به تو بخشیده شود هر چه هست
با تو تصرّف که کند وقت کار
از پى آمرزش مشتى غبار
از تو یکى پرده بر انداختن
وز دو جهان، خرقه برانداختن
مغز «نظامى» که خبرجوى توست
زندهدل از غالیه موى توست.
✍نظامی گنجوی
@shahrzade_dastan
داستانهای وهمناک
قسمت چهارم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
در بعضی از داستانهای وهمناک خصوصیات روانشناختی با ویژگیهای نمادینی میآمیزد و ناراحتیهای روانی به صورت نمادهایی در داستان ظاهر میشود. نویسنده اغلب با استفاده از ابزار و مصالح واقعی و تجزیه و تحلیلهای روانشناختی میکوشد به داستان غیر عادی خود جنبه قابل قبول بدهد. اکثر این داستانها از پارهای از خصوصیات مکتب نمادگرایی برخوردار است و گاهی به ظاهر کمی شبیه آن میشود. شخصیت یا شخصیتهای این داستان از دلهرهها و اضطرابها و ترس و لرزههای ناشناختهای رنج میبرد و در ذهنیتی مریض غرقند. فضا و رنگ داستانها اغلب تار و مه آلوده است و شخصیتهای داستان دستخوش حالتهای مالیخولیایی و خواب گونه است.
گفتیم که اغلب آثار غلامحسین سوئدی و بعضی از داستانهای بهرام صادقی ای چنین ویژگیهایی است. در بیشتر داستانهای این دو نویسنده ویژگیهای روانشناختی و خصوصیات نمادین آمیخته است. به خصوص که ساعدی نوشتن این نوع داستان را شگرد خود کرده است. این خصوصیت برجستهتر و مشخصتر است. مثل داستان کوتاه سعادتنامه داستانهای او را فضا و رنگی مرموز دلهرهآوری احاطه کرده است. مضامین مرضی بر راه بیمار و شخصیتهای غیر عادی و عجیب و غریب موضوع اصلی داستانهای او است. داستان کوتاه قلب رازگو نوشته آلنپو از چنین خصوصیاتی برخوردار است. در داستان تشریح ناراحتیهای روانی شخصیت داستان با ویژگیهای نماد در آمیخته است.
📚عناصر داستان
✍جمال میرصادقی
#داستانهای_وهمناک
@shahrzade_dastan
شرمنده. من بلد نیستم فراموشت کنم
نوشته حسین هادوی نیا
#چالش_هفته
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
دیروز محمد برایم یک نیم ست خریده بود. خیلی قشنگ بود. با یک دسته گل وارد خانه شد. راستش کمی خوشحال شدم. یعنی نشان دادم که خوشحال شده ام. خیلی سعی میکند تا خوشحالم کند. مادرش هم همینطور. همچنین برخورد با محبتی را توی خواب هم نمیدیدم. اصلا آرزوی هر زنی است که اینطور قربان صدقه اش بروند. میخواهند فراموشت کنم. یا شاید هم از ترس اینکه شکایتشان را بکنم مهربان شده اند. دیروز عمه بزرگش آمده بود. از همان حرفهای قدیمی میزد: شما هنوز جوان هستید. حتما قسمت نبوده. این نشد یکی دیگر..
اشکهایم بند نمی آید. دستانم میلرزد. هنوز سه روز از رفتنت نمیگذرد. هنوز رد انگشتهایت روی پوست شکمم باقی مانده. شرمنده اما از من نخواه که به این سادگی ها فراموشت کنم..
@shahrzade_dastan
یک قاچ از رمان
" طریق بسمل شدن "
نوشته : محمود دولت آبادی
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
☆ شب هر چقدر هم تنبل و آزارنده ، سرانجام به صبح می انجامد.
☆ با آدمی که تو را به یاد خودت می آورد چطور میخواهی بجنگی ؟
☆ روز شماری نکن ، حتی اگر فکر میکنی در مهلکه افتاده ای ؛ روز شماری نکن !
☆ آدم اگر بداند فقط یک شب زنده خواهد بود ، چه میکند؟
☆ همه آدمها فکر میکنند و همه شان هم دانشگاه تمام نکرده اند .
☆ حال جنگ حوصله است که ما درگیر آن ایم ؛ بمان ببینیم کدام طرف از بی حوصلگی مرتکب خطا می شود ؛ ما یا آنها !
☆ همیشه فاجعه بعد از سکوت رخ میدهد.
☆ کلمه ها نمی توانند قلب نویسنده شان را بترکانند !
☆ نباید به قلبم اجازه بدهم به جای مغزم فکر کند .
☆ با اندیشیدن میتوان از بن بست ها بیرون رفت .
☆ دشمن را نباید حقیر شمرد.
☆ بسیارند سیاه پوشان که نام ایشان گم می ماند.
☆ حقیقت هم در اوج خود ساده است .
☆ هر رفتنی ممکن است برگشت نداشته باشد.
☆ تا جنگ هست ، نکبت هم هست !
☆ به دشمن نباید اعتماد کرد اگر چه ذلیل شده باشد.
☆ سقایی الگویی بود که نقش ذهن ها بود.
☆ هر واقعه ای فرمانی معادل اهمیت خودش را دارد ، نه بیشتر !
☆ عقل و تدبیر هم در همه امور چندان عاقلانه نیست .
☆ در مدهوشی خاصیت عجیبی هست ، و آن پیدا شدن امکان بازیافت فراموش شده هاست .
☆ از وقتی آن گلوله سربی ساخته شد با دستگاهی که بتوان آن را شلیک کرد و انسانی دیگر را کشت ؛ آدمی به عدد تبدیل شد و دیگر به دشواری میتوان کسی را " شخص" نامید .
☆ اما در کجا و از زبان چه کسی شنیده شد که سر بریده سخن ندارد ؟!
☆ دعا کردن یک عادت فطری است ، نشان تنهایی فرزند آدم !
☆ حسن نسیم صبحگاهی این است که مستی را از سر می پراند .
☆ من نویسنده هستم سرگرد ؛ نویسندگان نمی توانند هیزم بیار جنگ باشند.
☆ هر کتابی لابد چیزی به شخص می آموزد .
☆ ادبیات ما پر است از تحقیر عرب ؛ و آن تحقیرها از دل سوختگی شکست است !
☆ جنون ! عشق مفرط با جنون یک تار مو فاصله بیشتر ندارد . بوده اند عاشق هایی که معشوق خود را کشته اند از عشق مفرط!
✍ تنظیم / توران قربانی صادق
@shahrzade_dastan
زبان در داستان
قسمت دوم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
بی دلیل متنی را سخت خوان نکنید. فلسفه داشتن نه به این معناست که متن آکنده از اصطلاحات فلسفی باشد. داستان شازده کوچولو یک داستان فلسفی است. اما در نهایت سادگی زبان نوشته شده و حتی یک نوجوان هم آن را راحت میخواند و میفهمد. سخت نوشتن را بگذارید دکترها انجام دهند. شما دکتر نباشید خواهشاً.
تماشای فیلم کمک بسیار خوبی به داستان نویسی میکند. در فیلم میتوان موقعیتها را زنده دید. در عین حالی که دیالوگها نیز شکل طبیعیتری به خود میگیرند. به حرکات بدن و ژستهای ظاهری شخصیتها در هنگام ادای دیالوگها دقت کنید. این الگو و ایده گرفتنها خیلی به درد داستان و به خصوص خاص کردن شخصیتها میخورد. تماشای فیلم شما را از متن به بافت میبرد و تاثیرگذاری یک دیالوگ را در صحنه نشان میدهد. شما علاوه بر اینها به نقش جزئیات در تاثیرگذاری خواهید برد. قدرت متن در پیچیدگی کلمات و عبارات نیست. پیچیده گفتن دلالت بر داشتن مفهوم نمیکند. چه بسا مفاهیم در لابهلای کلمات سخت و سنگین گم شوند. متن صادق متنی ساده است. دشوار حرف زدن به مانند فریاد کشیدن است. وقتی کسی فریاد بکشد همه صدای او را ناخواسته هم خواهند دید. اما وقتی آرام حرف بزند همه به او گوش خواهند داد. از طرفی متن دشوار همه چیز را حتی شخصیت را تحت تاثیر خود قرار خواهد داد. خواننده همواره به دنبال معنا و مفهوم خواهد بود و از خود شخصیت غافل میشود.
ادامه دارد
📚در باب داستان نویسی
✍احسان عباسلو
#زبان_داستان
@shahrzade_dastan
نوشتن از نگاه احمد محمود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
گمان من نویسنده باید آدمهای داستانش را بشناسد، گفته میشود که نویسنده هم خالق و هم شارح زندگی آدمهای داستان است، من فکر میکنم اگر نویسنده آدمهای داستانش را نشناسد، یک جایی لنگ خواهد زد. اشخاص از حرکت میمانند و آنوقت نویسنده ناچار میشود جعل کند -حرفها را و حرکتها را- وقتی جعل شد، دیگر آن آدم خودش نیست، کس دیگری است که نویسنده او را نشناخته است و خواننده هم باورش نمیکند. شاید هر نویسنده با روش خاص خود با این مسأله برخورد کند، ولی من واقعاً الگوی این آدمها را در زندگی واقعی داشتهام. البته اگر عیناً آنها را بگیرم و بگذارم در داستان، یک شخصیت داستانی نخواهم داشت و کار هم چیزی بیش از یک گزارش از رفتار و گفتار آدمها نخواهد بود.
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
✨دوست قدیمی
✍نوشته یاسمن متین
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
کاش هیچ وقت دو دوست قدیمی، از هم جدا نشوند! دوری وتنهایی بد دردی است.
جای من معمولا در طبقه پایین کمد است، کنار کفش ها و چتر مشکی. اولین بار که امین را دیدم، شب تولدش بود، خاله رؤیا مرا به او هدیه داد. آن روزها چاق و سفت و خوش رنگ بودم. دو سه سال است که شده ام مونس تنهایی امین. صبح ها ساعت ۱۰-۹/۵ تا ظهر و عصرها ساعت ۴-۳/۵ تا غروب من بودم و امین و درخت نارنج و دیوار آجری حیاط و درِکوچه.
گاهی هم پنج شنبه عصر یا جمعه صبح، با پدر و مادرش به پارک می رفتیم و حلقه دوستانمان بیشتر می شد. روزگار خوشی داشتیم. همه چیز از اسباب کشی مستاجر طبقه پایین همسایه بغلی شروع شد!!!
مردِ کچلِ قد کوتاهِ کمی چاقِ سیبیلو با دست های سیاه و لباس روغنی، با آن موتور قارقارکش!
یک بار که من و امین جلوی درِکوچه زیر درخت توت بودیم، دیدمش. از چشم های گودافتاده و قرمزش عصبانیت می بارید! خیلی ترسیدم.
آن روز هم یک عصر پاییزی بود. مثل همه بعد از ظهرها من بودم و امین و دیوار آجری و درخت نارنج و دَرِکوچه. ۳-۲ بار به طرف در رفتم و برگشتم، یک بار هم رفتم کنار نارنجهای آبداری که هنوز سبز بودند و از شاخه های درخت آویزان.
نمی دانم چه شد؟؟ انگار دیوار آجری از اخم های آقای همسایه که داشت با خشم از پنجره به حیاط نگاه می کرد، ترسید و خود را عقب کشید! به زمین خوردم، هنوز گیج بودم که ناگهان چیزی روی سرم افتاد. دیگر چیزی نمی دیدم و همه جا تاریک شد!!
الان یک هفته است که اینجام، فقط گاهی صدای باز و بسته کردن در، صدای استارت ماشین و صدای دزد گیر می آید.
دلم برای امین تنگ شده، حوصله ام هم سر رفته.
چقدر هم اینجا ساکت است، انگار صداهایی می آید. کاش می توانستم بفهمم چه خبر است؟ مثل اینکه چند نفر دارند حرف می زنند. یک صدای آشنا هم هست. گوشهایم را تیز می کنم؛ صدای پدر امین و صاحبخانه را می شنوم.
پدر امین با ناراحتی داشت می گفت: از شما انتظار نداشتم به ما دروغ بگویید؟؟!! پسر من ۳-۲ روز است حیاط خانه، پشت بام، لابه لای شاخه های درخت گل کاغذی روی دیوار و حتی جوی آب و زیر پل را هم گشته ، حالا شما هم یک بار دیگر نگاه کنید، شاید در حیاط خانه شما باشد؟
وای خدای من! صدای امین را هم می شنوم که به پدرش می گوید؛ بابا من مطئنم اینها نمی خواهند من در حیاط بازی کنم!! و اشک ریخت و گفت: من فقط دوبار شوت کردم، یک بار خورد به درِکوچه ، یک بار هم به لبه دیوار ..
و دوباره گریه کرد.
صاحب خانه که گریه امین را دید، گفت: پسرم این همسایه پایینی ما، زیاد کار می کند، زود هم خسته و بی حال می شود، کمی هم ناراحتی اعصاب دارد! چند بار به من گفته به پسر همسایه بغلی بگو عصرها که می خوابم کمتر سر و صدا کند! شاید او چیزی بداند، حالا گریه نکن، باز هم از او می پرسم..
من طاقت ناراحتی و اشک های امین را ندارم، ما همیشه مثل دو دوست بودیم، من هم اشکم در آمد.
حدود یک ساعت بعد در باز شد، کسی مرا بلندکرد، کمی فضا روشن شد، وای خدای من اینکه آقای سیبیلوی بداخلاق است و مرا به دست صاحبخانه داد. او هم مرا که کمی هم گِلی شده بودم، تکاند و به سمت درِ کوچه رفت.
امین تا نگاهش به من افتاد، خندید. چشمهایش می درخشید. بغلم کرد و گفت: دیگه تنهات نمی گذارم، بیا بریم پارک.
تا پارک سرکوچه با هم روپایی زدیم. به بچه ها که رسید داد زد و گفت: سلام بچه ها! بیاین پَسِش گرفتم! اینم توپ قرمز من !!
@shahrzade_dastan