eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
63 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
NUM109daryaaknar.pdf
5.73M
چاپ آثار تعدادی از دوستان شهرزادی در روزنامه دریا کنار تبریک به دوستان و تشکر ویژه از خانم نرگس جودکی عزیز💐💐💐🙏 @shahrzade_dastan
نوشته علی نادری فام 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مدتها بود دغدغه ی خرید آپارتمان رویایی خودم را داشتم و قولش را به همسرم داده بودم. این روزها حال و هوای خوبی نداشتم. پدرم زود از جمع ما پرکشید .خدا رحمتش کند به آرزوی دیرینه اش رسید.‌همیشه می‌گفت من از دنیا دل بریدم. با اینکه موقعیت کاری خوبی داشتم اما در تامین و خرید خانه عاجز بودم و این مهم مرا کلافه کرده بود. چندین مرتبه با وسوسه های شیطان تا مرز غفلت رفتم و برگشتم. اما همیشه نکته های کلیدی پدرم در زندگی بدادم رسیدند. یک روز صبح یکی از مشتریها نوبت وامش رسیده بود و برای تکمیلی پرونده اش نزد من آمد. دختر کوچکش نیز همراهش بود. مبلغ وامش خیلی زیاد بود و باید مدتها می رفت و می آمد. آن روز شیطان دوباره به سراغم آمد و این بار پر زور و پرقدرت تر بود. یا شاید من به خاطر فشار مالی ضعیف تر و ناامید تر شده بودم. رو به خانم کردم و گفتم: ببخشید مشکلی در پرونده شما هست که من میتوانم آنرا حل کنم. ولی یک شرط دارد . خانم با تعجب و نگرانی گفت: به خدا من دیگرخسته شدم. هر شرطی باشد می پذیرم. با این که تمام وجودم را استرس گرفته بود با جان کندن گفتم: دویست تومان خرج برمیدارد. نفسی کشیدم و نگاهی به خانم انداختم. تمام چشمانش اشک بود. با صدایی لرزان گفت: اگر با این مبلغ مشکل وام من حل میشود باشد. من حرفی ندارم. و از بانک خارج شد. نگاهی به پرونده اش انداختم که چند نسخه ی پزشکی جهت عمل فوری ضمیمه‌ی پرونده بود. @shahrzade_dastan
هنگام برگشت به خانه دیوانه وار با خودم حرف میزدم و دائم حرف پدرم یادم می آمد. دل بکن! صد بار به خودم لعنت فرستادم؛ طوری که نه نهار خوردم و نه شام. چندین بار همسرم پرسید که چه شده حالت خوب نیست. اما من جرات آنرا نداشتم که توضیح بدهم و خودم را راحت کنم. به اتاقم رفتم و تا صبح بیدار بودم. صبح به طرف بانک به راه افتادم و اولین نفر وارد بانک شدم. هرچه به ساعتم نگاه میکردم آن خانم نیامد.‌ دیگر داشتم از نگرانی می مردم. پرونده آن خانم را باز و ادرس بیمارستان را درآوردم. با عجله خودم را به آنجا رساندم و از پرستار اتاق حال خانم را پرسیدم و وارد اتاق شدم. از شرمساری نمی توانستم سرم را بالا بیاورم. جلو رفتم و سلام کردم. خانم با مهربانی جوابم را داد و گفت: وام من درست شد؟ با دلهره گفتم: بله. هیچ مشکلی هم ندارد. بدون این که شما مبلغی بپردازید کل وام به حسابتان واریز خواهد شد. در همین لحظه پرستار آمد و خانم را جهت عمل جراحی با ویلچر از اتاق بیرون برد. با خیالی آسوده نفس آرامی کشیدم و از اتاق خارج شدم. @shahrzade_dastan
صدا ۰۰۲-۴.m4a
10.8M
داستان گمگشته نوشته حسن اسکندپور اجرا خانم اسکندرپور قسمت ۲۱ @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قهرمان در رمان قسمت سوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سفر سوم : سفر من الحق الی الخلق بالحق سفر از خدا به سوی مردم و با خدا سفر ذهنی قهرمان در این بخش تمام شده یا بیشترین پیشرفت را کرده است. اکنون قهرمات در کنار عرش خداوند است. در بهشت برین و برخوردار از تمام نعمت‌ها. چرا باید نزد مردم برگردد. این سخت ترین بخش و دشوارترین تغییر برای قهرمان است. برای همین است که چنین قهرمانانی در دنیای داستان کم داریم‌ ژان اکنون شهردار مادلن شده است. کلاریس وارد انجمن حمایت از زنان میشود. در اینجا خبری از هولدن کالفیلد و البته قهرمان بوف کور نیست. سفر چهارم : سفر فی الخلق بالحق سفر از مردم به سوی مردن و با خدا در این بخش است که قهرمان با توشه‌ی آن سفر ذهنی و عینی به سمت مردم برمیگردد تا با زبان بهشت با زمینیان سخن بگوید و آنها را یک مرحله بالاتر ببرد. از میان قهرمانانی که تاکنون نام بردیم تنها ژان در این جا دیده میشود. مردی دیوانه را به عنوان ژان والژان فراری گرفته‌اند. همه چیز دارد درست میشود. او شهردار مادلن خواهد ماند و ژان والژان هم اعدام خواهد شد و او برای همیشه نجات خواهد یافت. این درست است که اگر او شهردار شهر بماند، یک شهر نجات پیدا میکند و فقط یک مرد دیوانه کشته میشود. اما یک قهرمان کامل چنین نمی‌خواهد و نمیکند. 📚حرکت در مه_ محمد حسن شهسواری @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفت درس نویسندگی از گابریل گارسیا مارکز قسمت سوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ۳- به یک روزنامه نگار تبدیل شوید. مارکز در این باره می گوید: روزنامه نگاری به مهارتم در داستان نویسی کمک کرده چون مرا در رابطه ای نزدیک با واقعیت نگه داشته است. علیرغم وجود عناصر فانتزی در آثار مارکز، داستان های او ریشه در زندگی واقعی دارند. بخشی از این موضوع به دلیل سال های فعالیت او به عنوان یک روزنامه نگار است. بسیاری از نویسندگان برجسته در قرن نوزدهم و بیستم ابتدا روزنامه نگار بودند، از جمله «مارک تواین»، «ارنست همینگوی» و «جان اشتاین بک». اگر می خواهید به نویسنده ای برجسته تبدیل شوید، روزنامه نگاری می تواند کمک های بسیار بزرگی به شما بکند. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاعرانه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸     من آمدم من آمدم خندان و گریان آمدم دارالشفای من تویی سوی خراسان آمدم   رو بر نگردانم دمی از گنبد و گلدسته ات شاها نظرکن گوشه ای بر زائر دلخسته ات   ای ماه هشتم پیش تو خورشید ، کوتاه آمده بهر طواف کوی تو هفت آسمان راه آمده       ایمان تویی، اکرام تو رحمت تویی باران تویی از راه دوری آمدم حج تهیدستان تویی   بهر گدایی آمدم من تشنه لب تا خانه ات شاها بنوشان بر لبم از آب سقاخانه ات   شاید شفا پیدا کند در این غریب آباد تو بستم دل دیوانه را بر پنجره پولاد تو   پیش کبوترهای تو از گندمی کمتر منم امشب ببین گلهای اشک روییده بر پیراهنم سعید بیابانکی @shahrzade_dastan
روایت جریان سیال ذهن قسمت اول 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 گاهی نویسنده در فواصلی از رمان شیوه‌ها و شگردهای مرسوم اطلاعات دهی را به طور موقت به حالت تعلیق در می‌آورد که به این فواصل، فواصل تعلیقی می‌گویند. در این موقع حالت شخصیت ها برای مدتی غیرطبیعی و غیر عادی است. مثل موقعی که مست هستند یا داروی خواب آور یا نشئه‌آور مصرف کرده‌اتد و یا موقعی که جنون زده و غمگین ، ترسان، عاشق ، در رویا ، از چیزی متنفر یا متوحش هستند. در این لحظات غیرعادی ، نویسنده موقتا شخصیت طرح داستان را در حالت تعلیق ( ساکن) نگه میدارد تا ضمیر خودآگاه او را افشا کند. به این معنی که شخصیت کاری جز بیان ضمیر خودآگاهش انجام نمیدهد. این فواصل تعلیقی به منزله کیفی پر از نمادها، انگیزه‌های مبهم و آمیزه‌ای از اطلاعاتی است که نمی‌توان آنها را در موقعیتی دیگر و طبق اصول مرسوم افشا کرد. در این حالت شخصیت آزاد است. مثال( رویای من راوی) داشتم سقوط میکردم. آفتاب روی صورتم افتاده بود و مرا می‌ترساند. او آنجا بود. مونا، مونا بالای سرم به شعله‌های آتش سوخت میرساند. داد زدم: مرا ترک نکن‌ عوض میشوم. فضای بیکران رر هم میپیچید. آزاد، واقعا آزاد. مثل فرفره چرخ میخوردم. به کلاه گیسی در آسمان چنگ زدم و فریاد کشیدم: مونا...‌ این بک صحنه و یک جریان سیال ذهن بی معنی است. با این حال شاید اگر این جملات جزء متن صحنه‌ای باشد اهمیت بسیار زیادی پیدا میکند. ادامه دارد 📚درسهایی درباره داستان نویسی 🖋لئونارد بیشاب @shahrzade_dastan