#چالش_هفته
نوشته محدثه داوودی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
من هیچوقت نمیخواستم ازت دور بشم، من آدم رفتن نبودم اصن من کجا و دوری از تو کجا؟ ولی خب...تو خیلی وقته دیگه نگفتی که دوسم داری رفتارات و بی اهمیت بودنت نسبت به منی که از خودمم بیشتر دوستت داشتم برام سخت بود.
یادته اون شب رو؟
همون شب بارونی که توی یک کافه باهام قرار گذاشتی، تو چشمام نگاه کردی و با بیرحمی به منی که جونمم واست میدادم گفتی ازت دل بکنم.
میدونی فرق ما دوتا چیه؟
تو واقعا دل کندی از من، اما من دارم تظاهر به دل کندن میکنم...
@shahrzade_dastan
حکیمانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوشتن یک رمان باید رماننویس را به
کشتن بدهد. اگر بعد از نوشتن رمان
باز هم از رماننویس چیزی باقی ماند،
این یعنی او به حد کافی روی رمانش
کار نکرده است.
ارنست همینگوی
@shahrzade_dastan
شاعرانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نظر به دامن کوهستان
زاده ی همین کوه هایم
باسرود سنگ و رود
خدا را دوست داشته ایم
که مادرانه
از گرده های زمین
سواری می گیر ند
ای جادوی هزاره!
خواب از چشم دشمن می گیریم
با گرز بلند رستم
و خوش نشده
مرگ را به پنجه می گیریم
تا زنانه طنازی ببینی
و جهان هی دور خودش بچرخد
تا دوباره روزها
آب شط را بخورند
به سمت لاف های بزرگ.
حمید رضا اکبری شروه
@shahrzade_dastan
روایت جریان سیال ذهن
قسمت دوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به مثال زیر دقت کنید.
سوم شخص در حالت مستی:
تلوتلو خورد و احساس کرد روح دارد از بدنش جدا میشود. ناگهان خندید. صورت مری در آینه کافه روی صورت او افتاده بود. داد زد: زن!
و لیوان آب جوش را جلوی تصویر کج و معوج آینه تکان تکان داد. نمیخواست او را بکشد. روی چهارپایه بند نبود. خودش میدانست. قیچی او را کشت. هه. هه. قیچی از او متنفر بود. قیچی کردن، قیچی کردن، تنفر ، تنفر. داد زد: گارسون!
این فواصل زمانی بیانگر فشارهای روانی یا احساس جدی شخصیتهاست. در این موقع ذهن شخصیتها آشفته و احساس و افکار آنها در تب و تاب است. و خواننده هر اطلاعاتی را که نویسنده لازم بداند در طرح رمان بگنجاند میپذیرد. اما این لحظات غیرعادی و آشفتگی انسان را باید به نحوی ماهرانه و شیوهای منظم نوشت تا به نظر نامنظم و درهم و برهم بیاید. در واقع آشفتگی روان و احساس شخصیتها مطالب را حقیقی و باورنکردنی جلوه میدهد. اگر نویسنده به نحوی ماهرانه و ظریف تاثیر آشفتگی را در داستان به وجود نیاورد، خواننده اطلاعاتی را که او با دقت در داستان گنجانده است درک نخواهد کرد.
📚درسهایی درباره داستان نویسی
🖋لئونارد بیشاب
@shahrzade_dastan
وسوسههای اردیبهشت علی قانع۱.m4a
6.66M
داستان وسوسههای اردیبهشت
نوشته علی قانع
قسمت اول
اجرا فرانک انصاری
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
📚📚 #چالش_هفته سلام دوستان این هفته هم با چالشی دیگر در خدمتتان هستیم. این هفته به مناسبت سالروز می
#چالش_هفته
نوشته حسین پایداری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عنایت امام(1)
صدای یکنواخت قطار در سکوت نیمه شب خفتگان اش مرا کلافه کرده بود و در کوپه ای که من بودم همه خواب رویا های خود را در حضور زائرانه نزد امام رئوف می دیدند و لبخند می زدند و قطار در آن نیمه شب چون ماری در حال خزش پیش می رفت با کلافگی پتو را که در تخت بالایی کوپه، کنار زدم و آرام از پله تخت به پایین خزیدم تا کسی بیدار نشود و به آرامی در کوپه را گشودم و بیرون آمدم.
در راهرو قطار کسی نبود و این مرا خوشحال میکرد که کسی نیست و من پس از خروج از کوپه اولین پنجره راهرو قطار را پایین کشیدم و خنکای باد صورتم را نوازش می داد و این سفر زیارتی با قطارو فقط خواهر برادری در اوج بی پولی با سرعت جور شد و قیصر امین پور می گوید:
گاهی با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی بی هیچ مقدمه ای خودش جور میشود
و شد پول ، بلیط قطار ، جا و مکان و خواهر ها بدون شوهر و برادران بدون زن خواهر و برادری.
ذهنم در کنکاشی خود درگیر به دنبال این سئوال بود حالا که همه چیز جور شده چه از امام بخواهم که دریافت مادی نداشته باشد و فقط ذهن و قلبم را آرام کند و همه این زائران گره هایی داشتن و امید به باز شدن گره خود به سر انگشت سحر آمیز امام غریب بودند بنابراین سر امام بقدری شلوغ بود که با خود گفتم بهتر است حداقل من چیزی نخواهم و فقط برای تحیت و عرض ادب و ارادت خدمت ایشان برسم بگویم که من هم هستم.
افکارم با سوت قطار بریده شد دوبار تلاش کردم این افکار از هم گسیخته را بهم پیوند بزنم و موفق شدم و زدم
و بلند بطوری که خودم می شنیدم گفتم یافتم و انگار در حضور ش ایستاده ام گفتم آقا آدمم کن .در حالی که در ذهنم لبخندی زدم بدون تبسم بر لب
گفتم این چه حرفی است من زدم سکوت ذهنی از خجالت بی ادبی در حضور یک نا ممکن را، ممکن و اصلاح کردم آقا جان راه آدم شدن را بهم یاد بده ممنون .
رشته افکارم با سوت قطار پاره شد و دوباره سر رشته افکار ذهنی ام را بدست گرفتم چگونگی آدم شدن به عنوان یک سئوال قلنبه بر روی اندیشه های خام آدم شدنم سنگینی میکرد و بقول معروف هیچ راهبردی برای آدم شدن دست به نقد نداشتم احتمالا ذهن پرسشگر م به دنبال کور سویی بود تا از آن چراغ بیفروزد هرچه با چراغ قوه ضعیف آدم شدن در کوچه و پس کوچه های ذهنی گشتم و هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم .
چنان این سیل افکار درهم و برهم مرا با خود برده بود که ازلذت پرواز روح را در خنکای نسیم صبح گاهی که از پنجره در راهروی قطار می وزید بی نصیب ماندم.
رشته بریده افکارو سوت قطار در ایستگاه نماز صبحگاهی به هم پیوند خورد و کم شدن سرعت قطار و مسجد و اذان صبح و صدای موذن به نیایش و ...الله و اکبر . ...
با وضوی درون قطار و سردی صبح در مسجد گرم به نماز ایستادم و اقامه عشق با سرانگشت کلمات نماز آغازی دیگر بود بر پایان خفته گی شبانه و آماده شدن برای حضور هیجان انگیز و بی واسطه .
در طلب رهرو عشق هزاران کیلومتر طی کردن برای رسیدنی برای آدم شدن ،جل الخالق و از شگفتی این حضورقطار به ایستگاه آخر رسید و در هیجان رسیدن به محضر مقدس امام و اصطکاک و در گیری محل اقامت و نفس تازه کردن برای امید به آدم شدن فرسودنی نیست. بلکه بوییدنی و بوسیدنی است تا آنجا که گلدسته ها و صحن و سرا گها به یک سو و صلوات خاصه امام رضا برای شرف حضو ر در سویی دیگر.
صل الله علیلک علی علی ابن موسی الرضا تا امام و صدیق شهید ....
کافضل ما صلیت احد من اولیائک..
اینجا همه شهر محضر حضور امام است نه فقط صحن و سرا .
دلم را که همه دارایی ام بود برای شنیدن نجوا ی دلدادگی عاشقانه ام با امام با خود برداشتم و به حرم حضرت اش شرفیاب شدم.
وقتی وارد صحن و خواندن صلوات خاصه شدم ندایی در درونم مرا به نزدیکی پنجره فولاد کشاند و همانجا روبه پنجره نشستم و کنشگری شبانه ام در قطار مرا در بر گرفت و ذهنم دوباره برای آدم شدن سوت طلب زد و این طلب همه باور مرا پوشش داده بود طلب آدم شدن به زبان نیست باید برای طلب شوق در اوج در دلت زنده شود و این شوق در اوج بستگی به صیقل دل دارد هر چه دلت را بیشتر صیقل دهی نور اما م در دلت بیشتر جذب و انعکاس میابد و دیگر این تو نیستی این تویی که او را هستی . بخشی از نور امام را وجود تو منعکس میکند هم تو باید در اوج طلب باشی و هم عنایت و لطف امام شرط لازم است.
#امام_رضا
@shahrzade_dastan
عنایت امام (2)
شب دوم اقامت طلب از درون جوشید و مرا روانه حضور زائرانه نزد امام رئوف کرد رفتم و رفتم و رفتم پس از زیارت فیزیکی و سلام به گوشه یکی از صحن ها که خلوتی اندکی داشت لمیدم خرقه ( کت ) بر سر کشیدم و به نجوایی خاموش برای آدم شدن، پرداختم ، غلیان طلب ام در سکوت به اوج رسیده بود که دستی شانه ام را تکان داد گفتم دچار توهم خلسه این عشقبازی ام که تکان چنان شدید شد که به طرفی افتادم کت را که از سر بر گرفتم چهره پیر مردی نورانی در جلو چشمانم ظاهر شد هاج و واج نگاهش کردم با مهربانی کمک کرد که برخیزم و نشسته به سخنانش گوش دهم فقط یک جمله گفت مگر تو نمی خواهی آدم شوی برای آدم شدن تداوم در قرائت و تعامل و تفکر در سوره حمد است یک لحظه چشمانم را بستم تا پاسخ طلبم را هضم و جذب کنم و وقتی چشم گشودم دیگر خبری از آن هاتف غیبی نبود سراسیمه برخواستم هرچه جستجو کردم کمتر یافتم وحالا سالها از آن ماجرا میگذرد و چه زیبایی ها و عشوه های عاشقانه ای که از سوره حمد ندیدم و هر روز با کرشمه تازه ساز عاشقانه ای نو کوک میکند دل بده تا دریابی. دل ربایی اش بی نظیر است و منحصر بفرد. یا حق
#امام_رضا
@shahrzade_dastan