سلام دوستان شهرزادی لطفا این هفته با موضوع امید داستان کوتاه و یا داستانک بنویسید. لطفا داستانها کوتاه باشد. ارسال داستانها به آیدی زیر:
@Faran239
#امید
#چالش_هفته
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
چشمهای از امید
نوشته سعید ریحانی شورباخورلو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دیگه خسته شده بود و نفس هاش به شماره افتاده بودند. پیش خودش فکر میکرد که قرار نبود اینجوری تموم شه و باید خیلی بیشتر از این ها جلو میرفت.
نگاهی به تماشاچیانی که با فریاد و شعارهاشون به ورزشکارا امید و انگیزه میدادن انداخت و به خودش گفت این مسابقه تموم میشه و اگر من ببازم شرمندگیش تا ابد با من میمونه پس میبرم که لذت بردش با من بمونه و اینجوری شد که به پایان رسید و پیروز شد. امید باشه حتی کوچیک تا ما همه به اهدافمون برسیم.
#امید
@shahrzade_dastan
سلام دوستان شهرزادی لطفا این هفته با موضوع امید داستان کوتاه و یا داستانک بنویسید. لطفا داستانها کوتاه باشد. ارسال داستانها به آیدی زیر:
@Faran239
#امید
#چالش_هفته
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته بهتری درفش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ایستادگی را از کوه یاد گرفتم وقتی که بالای آن ایستاده و به غروب آفتاب نگاه می کنم درحال مراقبه . خدایا درکجا هستم وبه کجا میروم. امروز به من چی گذشت ایا فردا دوباره ذهنم را درگیر می کند نه من امید و استواری را از خورشید یاد گرفتم که چه آرام برای طلوع می درخشد وبرای غروب که آرام آرام پنهان میشود وبه امید دوبار طلوع دیگر امید را از ناامیدها یافتم. چون تلاش میکنم طلوع کنم پس از هر غروبی. امید من خالق من است که باعث طلوعام میشود.
#امید
@shahrzade_dastan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مولوی_میفرماد
نوشته قاسم عسگری فرد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرد تنها مانده بود، دیگر چیزی نداشت، یک تفنگ شکسته وچند گلوله، خسته وکوفته ،چند روز بود که حتی يک لقمه غذا ی درست وحسابی نخورده بود. حتی نای بلند شدن هم نداشت. ولی تا آخرین نفس با دشمن جنگیده بود،خون زیادی از او رفته بود. دیگر حتی گلوله ای هم برای اونمانده بود، آخرین سلاحش تکه چوبی بود که به طرف دشمن پرت کرد.با این که می دانست به زودی به آرزویش می رسد هرگز امیدش را از دست نداده بوددرچشمانش خسته اش امید موج می زد.
پرده ی آخر روزنه نور بود. نور درتاریکی موج می زد. قرآنی که درکنارش بود را باز کرد وآیه ای که برزبانش جاری شد. جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. دشمن تا دندان مسلح به بالای جنازه ی بی جان اوآمده بودند تا عکس یادگاری بگيرند. چند عکس وپایان يک قصه.
اما این پایان ماجرا نبود، امید از میان خرابه ها زنده شده بود وکودکان ونوجوانانی که درسراسر دنیا نقش آفرین مرد قهرمان بودند باهمان چفیه ومبل وچوبی که پرتاپ می شود....
#امید
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته پروین برهان
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بیخبری
مریم که خبر نداشت شوکت خانم دختر اشرف خواهر سید حسین را پسندیده،اصلا نمی دانست که امیرهم قبول کرده،فکر می کرد امیر دارد انها رااماده می کند تا بگوید عاشق شده،تا بیاوردشان خواستگاری، پس می دوخت ،می بافت. سرویس اشپزخانه ی گل بهی میدوخت،وسرکش پنکه و ایینه و تلویزیون ابریشمی میبافت برای جهازش ودلش تالاپ تالاپ می تپید که کی امیر دزدکی بیاید سر راهش و بگوید غصه نخور، همه چیز درست شد،تا اینکه ان شب سرد اسفندی عمه ملوک سکته کرد و انها داشتند می دویدند ته کوچه ی بن بست به طرف خانه اش تابگذارندش لای پتو و ببرندش اورژانس، و مریم بادوتا چشمهای خودش دید که در خانه ی امیر اینها را ریسه بسته اند و هایده می خواند و بوی برنج دم سیاه و کباب می اید ،و امیر کت و شلوار کرم برتن دم در دارد خوشامد می گوید.مریم حالی شد که الاهی سر کافر هم نیاید ،مگر باورش میشد،مگر الکی بود،مگر ادم چند تا دل دارد، از چله نشینی و غذا نخوردن و حمام نرفتن و اینها که گذشت رسید به مشت مشت داروی اعصاب خوردن و خود زنی ،ده بار بیشتر رگش رازد.رفت بالای پشت بام تابپرد.سی تا قرص والیوم راباهم خورد .ولی نجاتش دادند.بعد رسید به شوک الکتریکی و بستری شدن در بخش روانی ها. خلاصه بیست و هفت سال ازگار گذشت.بعد که ننه جان و اقاجان پوسیده بودند و خواهربرادرها فراموشش کرده بودند و خانه را ساس و عنکبوت و مار مور برداشته بود، یک دکتر از خدا باخبر مرخصش کرد ومریم برگشت پای چرخ خیاطی اش و دید که عجب عمری تلف کرده،و نمی دانست اعلامیه ی فوت زن و بچه های امیر را باد تازه از روی دیوارها کنده وبا خودش برده،همه باهم در یک تصادف مرده بودند،همه.
#امید
@shahrzade_dastan