روزنوشت
نوشته عزیزالله محمدپور
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
شنبه ۲۰ اردی بهشت
با دوستی طناز می روم ساحل گردی.آفتاب مستقیم می تابد و سر مشارالیه تاس است. کلاهم را پیشکش می کنم.پس می زند و می گوید:« از کلاه خوشم نمیاد؛ آخه، همیشه روی مخه.»
یک شنبه ۲۱ اردی بهشت
کت وشلوار شیک و زردرنگی می پوشم و می روم کارگاه نویسندگی. یکی از حاضران در حالی که ازخنده ریسه می رود،می گوید:« استاد، کت وشلوارتون شبیه چای پاسبان دیده است.» مجبور می شوم به بهانه گرما، کتم را از تنم بیرون بکشم!
دوشنبه ۲۲ اردی بهشت
صلات ظهر، دوستی تماس می گیرد و خبر فوت پدرش را می دهد. تسلیت می گویم و ساعت تدفینش را می پرسم. می گوید:« صبح فردا دفنش می کنیم. بابام همیشه می گفته؛ از شب اول قبر می ترسد.»
سه شنبه ۲۳ اردی بهشت
عصر،در آرامگاه،یک همکلاسی دوره دبیرستانی را می بینم با کلاه شاپو و سبیل کت و کلفت؛ عینهو داش مشتی ها.بااشاره به قبر پدرش می گوید:« مرحوم پدرم، روحش شاد! ارث و میراث فراوانی برایم گذاشته؛ سه تا مادر، سیزده تا برادر و خواهر مجرد،مبلغ چهارصدمیلیون هم قرض و قوله.»
چهارشنبه ۲۴ اردی بهشت
زل می زنم به برگه آزمایش، همه چیز به قاعده است. جلوی آزمایشگاه پیرزنی را پیچیده در چادر نماز می بینم. خوش خوشان چک پول پنجاه هزارتومانی را تقدیمش می کنم.چهارقدم که دور نشدم،صدایم می زند و پول را برمی گرداند و می گوید:« پسرجان من فقیر نیستم.منتظر عروسم هستم.» از شرمندگی دور می شوم!
پنج شنبه ۲۵ اردی بهشت
می روم درمانگاه. چهار بیمار قبل از من، بعداز ویزیت،هدایت می شوند به اتاق تزریقات. دکتر آشناست. می پرسم:« کرونا برگشته؟» قاه قاه می خندد و می گوید:« خدا نکنه. باید هوای همکاران بهیار را داشت دیگه.» بعد، نسخه را می دهد دستم. من هم می روم برای تزریق سرم!
جمعه ۲۶ اردی بهشت
بعد از یک هفته غیبتم در یک گروه ادبی،در جواب عزیزانی که احوالم را میپرسند، مینویسم:« حال خوشی ندارم؛ دچار ناترازیام!»
#روزنوشت
@shahrzade_dastan
روزنوشت
نوشته عزیزالله محمدپور
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
شنبه ۲۷ اردی بهشت
بعداز مدت ها، آشنایی را می بینم حسابی چاق و خپل. می پرسم:« چرا ورزش نمی کنی؟» خندان، دستی به ریش بلندش می کشد و می گوید:« من ورزشی نیستم،ارزشی هستم.»
یک شنبه ۲۸ اردی بهشت
تماس می گیرم با دوستی که به تازگی. از ریاست اداره خلع شده. شکوه کنان می گوید:« آبروم رفته.» می گویم:« پست که ماندنی نیست.» می گوید:« میدونم. اما جانشین من یک خانمه،اون هم یکی از کارمندای زیردستم.خیلی برام افت داره.»
دوشنبه ۲۹ اردی بهشت
به همکار سابقم که یک ماه بعد از فوت همسرش، تجدید فراش کرده،احوالش را جویا می شوم.سرخوشانه این بیت را می خواند:
مرده بودم زنده شدم،گریه بودم خنده بودم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
سه شنبه ۳۰ اردی بهشت
این پیام توسط دوست نویسنده ای برایم ارسال شده:« از فصاب می پرسم که مغز داری؟ می گوید:« اگه مغز داشتم، می رفتم بنگاهی می شدم، نه قصابی که بخاطر گرانی گوشت کار و کاسبی ام کساداست.»
چهارشنبه ۳۱ اردی بهشت
می روم بیمارستان، به ملاقات یکی از بستگان که بخاطر سقوط از نردبان کمرش آسیب دیده. تلخندی می زند و می گوید:« اساسا، ما خانواده از کارافتاده اى هستيم؛ مادرم از پا، پدرم از چشم و من هم از کمر.»
پنج شنبه ۱ خرداد
وقتی می شنوم که استاد سابق اخلاقم،مال و منالی اندوخته و صاحب چندین خانه و کارخانه است، ناخواسته این شعر سعدی در ذهنم تداعی می شود:
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غلّه اندوزند
جمعه ۲ خرداد
طبق نظر سنجی از زوج ها از این سوال که ؛ اگر همسرشان نیاز به کلیه داشته باشد،آیا حاضرند کلیه شان را تقدیمش کنند؟ بیشتر آقایان جواب مثبت دادند و اغلب خانم ها پاسخ شان منفی بود!
#روزنوشت
@shahrzade_dastan
شنبه ۳خرداد
می روم خانه دوستی نازنین،بوی روغن سوخته مشامم را آزار می دهد. با اشاره به رستوران در همسایگی شان می گوید:« دودش سهم ماست،سودش برای صاحابش.»
یک شنبه ۴ خرداد
عصر، درهنگامه برگشت از کارگاه نویسندگی،صدای اذان می آید. طبق عادت مالوف می روم سوی مسجد. اما یه هو نگران کفش نو و شیکم می شوم. ناچار، راه کج می کنم سمت منزل.
دوشنبه ۵خرداد
عصر،هنگام پیاده روی با دوست جامعه شناسم،مشارالیه مدام از مدرک گرایی می نالد و می گوید:« تو کشورمون پرشده از دکتر و مهندس های بی سواد.باورت نمیشه؟ببین!» یه هو داد می زند:« جناب مهندس!» همه آدم ها سر سوی ما می چرخانند،الا پیرمردی که ظاهرا نقص شنوایی داشت!
سه شنبه ۶ خرداد
می روم کارگاه نقاشی هنرمندی سرشناس و مسحور تابلوهای زیبا و جاندارش می شوم. وقتی حیرتم را می بیند، می گوید:« فرق عالم با هنرمند مثل مقایسه مداد با خودکاره؛ مداد با مغزش می نویسه، اما خودکار با شیره ی جانش.»
چهارشنبه۷ خرداد
پشت چراغ قرمز،میان سال مردی لاغر و معتاد، از من تقاضای کمک می کند. می پرسم که چرا ترکش نمی کنی؟ می گوید:« من بخاطر همین زهرماری،زنمو ترک کردم تا ترکش نکنم.»
پنج شنبه۸ خرداد
وقتی خبر رقم قرارداد ۱۵۰ میلیاردی پیام نیازمند را برای پیوستن به پرسپولیس می خوانم، سخت از روزگار سپری شده معلمی ام شرمنده می شوم!
جمعه ۹ خرداد
برپیشانی میز نگهبانی اداره ای این عبارت نظرم را جلب می کند:« این میز نیز بگذرد!»
#روزنوشت
نوشته عزیراالله محمدپور
@shahrzade_dastan
#روزنوشت
نوشته عزیزالله محمدپور
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
شنبه ۱۰ خرداد
می روم به مراسم ختم یکی از آشنایان.
لحن و صدای قاری آن چنان توی ذوق می زند که یاد این بیت سعدی می افتم:
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
یک شنبه ۱۱ خرداد
حوالی ظهر زنگ می زنم برای دوستی هنرمند.خمار و خواب آلوده جواب می دهد:« لعنت به هر چه آدم مردم آزار.اگه دست من بود، خورشید را الی الابد مرخصی می دادم،
به شب هم اضافه کار. تا هیچکی بی موقع مزاحمم نشه.»
دوشنبه ۱۲ خرداد
دعوت می شوم به مراسم تودیع و معارفه ریاست اداره ای. در پایان مراسم یکی از کارمندان به نمایندگی از همکاران روی سن میرود و میگوید:« آقای رئیس ما حسن های زیادی داشتند،البته اشتباهاتی هم داشت. ولی حالا چه فایده از گفتنش؛ درست مثل لگد زدن به یک مرده است.» همهمه جماعت فضا را پر می کند.
سه شنبه ۱۳ خرداد
درشلوغی بانک به انتظار نشسته ام.ناگهان، هوشنگ, شاگرد تنبل دبیرستانی ام را می بینم با کت وشلوار شیک،جنتلمن وار یک راست می رود سوی رئیس و با استقبال او کنارش می نشیند.گوش که تیز می کنم؛ سخن از وام چند میلیاردی است. با خودم می گویم:«صفرهایی که در کارنامه اش ثبت شدند،حالا سراز حساب بانکی اش درآوردند!»
چهارشنبه ۱۴خرداد
عصر، همکار سابقم تماس می گیرد و طبق عادت همیشگی، مسلسل وار و یک نفس حرف می زند و از سردرد مزمن همسرش می گوید و از من می خواهد دکتر حاذقی را معرفی کنم. می گویم:« دکترش خودتی؛ محض رضای خدا ، اقلا برای مدتی محدود، روزه سکوت بگیر،،حتما درمون میشه.»
پنج شنبه ۱۵ خرداد
با دوستم راهی صحرا می شویم تا از زاد و ولد دوگوسفند ماده ای که سه سال پیش تحویل چوپان داده،بره ها را بین خود تقسیم کنیم. پیرمرد چوبان در آغاز، دریافت گوسفند را انکار می کند.اما وقتی دوستم با چند نشانی شیرفهمش می کند،با تاسف می گوید:« زبون بستهها، مرض گرفتن و تلف شدن.»
جمعه ۱۶ خرداد
پنج صبح میروم به خانه آشنایی برای خریدگوسفند قربانی. موسیقی بع بع گوسفندان در آغل بلند است. ظاهرا به خاطر گرانیشان مشتری نداشتهاند! با خودم زمزمه میکنم:
گوسفندانی که امروز زنده اند
شانس خر دارند و جفتک می زنند
#روزنوشت
@shahrzade_dastan
روزنوشت
جمعه ۲۳خرداد
چهارصبح، تلویزیون خبر ازحمله رژیم صهیونی به مناطق مسکونی و نظامی می دهد و شهادت چندتن از فرماندهان و دانشمندان را. حسابی کپ می کنم. اما با پیام رهبری، دل خوش می کنم به عملیات وعده۳ .
#عزیزالله_محمدپور
#روزنوشت
@shahrzade_dastan
روزنوشت
نوشته عزیزالله محمدپور
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
شنبه ۲۴ خردادشنبه
دلم گرفته است از شهادت فرماندهان و دانشمندان و مردان و زنان وکودکان. از غفلت و رکب خوردن نیروهای اطلاعاتی مان از مزدوران داخلی دچار حیرت می شوم.
یک شنبه۲۵ خرداد
آشنایی تماس می گیرد و می گوید که؛شیشه خانهشان بخاطر انفجار بمب شکسته. دعوت شان می کنم به شمال. می گوید: عده مان زیاد است. می گویم:« خانه باغمان به تمامی تقدیم شما.»
دوشنبه ۲۶ خرداد
عصر، در هنگامه جنگ و بمباران دشمن، همکاری می گوید:« پسرم مصرانه از من زن می خواهد و می گوید: دوست دارم قبل از شهادت دینم کامل شود.
سه شنبه ۲۷ خرداد
در هنگامه عبور از منطقه شیرگاه،پلاکارت های حاوی دعوت از مسافران برای پذیرایی و اسکان و مهمانی نظرم را جلب می کند. یاد مهاجران و انصار صدر اسلام می افتم!
چهارشنبه ۲۸ خرداد
شب هنگام،پس از سالها بی حبری، دوستی تماس می گیرد و می گوید که؛ از تهران عازم شمال است. می گویم:« درخدمتیم. چند نفرید؟» می گوید:« من و همسرم و دوتا از فرزندان و پاپی،سگم.» می گویم:« قدم تان روی چشم،اما ازپذیرش جناب پاپی معذوریم.» با ناراحتی قطع تماس می کند!
پنج شنبه۲۹ خرداد
هفت عصر می روم نانوایی،پنج شش نفر در صف هستند. نانوا می گوید که نان به من نمی رسد.قبل از بازگشت، نفر جلویی اشاره می کند که بمام.دوتا از شش قرص نانش را به من می دهد،نفرات بعدی هم همین کار را می کنند. ناگزیر، سه نان اضافی را می بخشم به خانمی که سراسیمه سوی نانوایی می آمد.
جمعه ۳۰ خرداد
این داستانک زیباست:
موشک،عاشق وطن بود. وقتی شلیک شد، دلش را جاگذاشته بود.
#روزنوشت
@shahrzade_dastan
نوشته عزیزالله محمدپور
روزنوشت
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
شنبه ۳۱تیر
وسط گعده دوستانه، برق قطع می شود و کولر خاموش و جمگی احساس گرما می کنیم. یکی از جمع می گوید:«زیر سایه جنگ کسی خنک نمی شود.»
یک شنبه ۱ تیر
چهار صبح، سرحال از خبر موشک باران دیشب به پایگاه آمریکایی بیدار می شوم و تلویزیون را روشن می کنم. وقتی متوجه آتش بس می شوم. خاطره پذیرش قطع نامه ۵۹۸ در ذهنم زنده می شود و می گویم:«آتش بس، صیغه ی موقت ِ صلح است!»
دوشنبه ۲تیر
پس از شلیک موشک به پایگاه آمریکایی العدید، تهدید سخنگوی وزارت امور خارجه قطر باعث طنز در فضای مجازی می شود:« حمله ایران بدون پاسخ نمیماند.»
سه شنبه ۳تیر
وقتی در خبرها می خوانم که؛ ترامپ اعلام کرده: کاندیدای دریافت صلح جهانی است، به حاکم بودن قانون جنگل ایمان می آورم و با خود زمزمه می کنم:« دنیای دیوانه ی دیوانه ی دیوانه!»
چهارشنبه ۴ تیر
آشنایی تماس می گیرد و شکوه کنان می گوید:« ویلایم را که در هنگامه جنگ به رایگان در اختیار یکی از مسافران قرار دادم،امروز به من گفته:خانم بچه هام از اینجا خوش شان آمده و قصد داریم تا پایان تابستان همین جا اطراق کنیم.»
پنج شنبه ۵تیر
می روم درمانگاه و کنار مطب دکتر به انتظار می نشینم. هر چهارنفری که قبل ازمن ویزیت می شوند، دکتر می گوید که دچار ویروس شده اند. همین نسخه را برای من هم می پیچد!
جمعه ۶تیر
دوستی نویسنده این پیام را برایم می فرستد:« همسرم آشپزی اش واویلاست. برای این که اشتهایم کور نشود, با عینک دودی غذا می خورم.»
#روزنوشت
@shahrzade_dastan
نوشته عزیزالله محمدپور
روزنوشت
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
شنبه ۱۴تیر
شب با یک بسته پلو از حسینیه بیرون می آیم.پنجاه متر جلوتر پیرزنی آن را ازمن طلب می کند.سخاوتمندانه پیشکش می کنم.برمی دارد و اضافه می کند به دوبسته دیگر توی نایلون زیرچادرنمازش. ناچار تماس می گیرم به ساندویچی سرکوچه مان،برای سفارش غذا برای من و همسرم.بسته است.
یک شنبه ۱۴ تیر
در هنگامه دسته روی به روستای ارمک، جوانی ،پشت وانت با شوری تمام نوحه می خواند. یادم می آید که؛ سالها پیش پدرش ازمن خواسته بود برای پیشرفت پسرش در خوانندگی کمکشان کنم.من هم گفته بودم:« در کشورمان هنر و هنرمندی آینده خوبی ندارد.بهتراست برود مداح شود که مقبول خواص و عوام است.» ظاهرا سفارشم مفید افتاده!
دوشنبه ۱۶ تیر
دوستی را جلوی سلمانی می بینم با موهای تافته و ژل زده و سبیل آویخته. با تبختر ژست می گیرد و می گوید:« چطوره؟» می گویم:« عالیه، ای کاش به چین وچروک گونه و پیشانی ات هم اتو می زدی!»
سه شنبه۱۷ تیر
در حال نوشتن داستانی طنز هستم،مگسی ریزمیزه و سمج، روی دست و صورتم جولان می دهد و افکارم را پریشان می کند. ناچار قلم را غلاف می کنم و این بیت سعدی را وصف الحال خود می دانم:
من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس
زحمتم می دهد از بس که سخن شیرین است
چهارشنبه ۱۸ تیر
بعداز مراسم رونمایی کتاب ناردون، خانمی میانسال از من می پرسد:« فردوسی کجاییه؟ خیلی شعرهاشو دوست دارم.» می گویم:« شهر طوس» می گوید:« شعر نو یا سپید نگفته؟»
به چهره اش که دقیق می شوم،جدی است. در دل جیغی بفش می کشم و دور می شوم.
پنجشنبه ۱۹ تیر
در خانه باغ دوست نازنینی،بعدازصرف کباب و شراب( طهورا)به خواب سنگینی فرو می روم. به ناگاه درد شدیدی روی پایم احساس می کنم. چشم که باز می کنم؛ بالای سرم دوستم را می بینم مگس کش پلاستیکی در دستش. یاد حکایت دوستی خاله خرسه می افتم!
جمعه ۲۰ تیر
طنز روز:
تو گرگان یه کلینیک دامپزشکی رو پلمپ کردن؛ پرسیدن چرا؟ گفتن به علت رفت و آمد سگ و گربه درآن.
#روزنوشت
@shahrzade_dastan
روزنوشت
نوشته عزیزالله محمدپور
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
شنبه ۲۸ تیر
به اتفاق دوستی نازنین می روم به روستای شان. موقع صرف ناهار، مادر پیرش، مدام تعارفم می کند به خوردن اردک. بعد تهدیدم می کند:« اگه نخوری، میدم سگ و گربه بخورن.»
یک شنبه ۲۹ تیر
توی فضای مجازی، میانسال مردی، دولت و مسئولین را خائن می نامد که؛ چرا آتش بس را قبول کردند و تا نابودی اسرائیل جنگ را ادامه ندادهاند. با خود میگویم:«جنگ طلبها، همیشه استرس صلح را دارند!»
دوشنبه ۳۰تیر
وانتی کرایه می کنم برای بردن صندلی تا روستای مان. پیرمردراننده تامقصد از هنرش به فراوری شراب از انگور میگوید و سخاوتمندانه دعوتم میکند به خانهشان برای نوشیدن. وقتی میگویم که اهل مسکرات نیستم، با چشمان از حدقه درآمده و ناباورانه زل می زند به صورتم!
سه شنبه۳۱ تیر
به خاطر فوت دوست نازنینم. حال خوشی ندارم. همزمان، جوانی مسلسل وار پیام می فرستد و تماس میگیرد و نقد و نظرم را از اثرش جویا می شود. با غیظ و غضب دست به قلم می شوم و چهارصفحه اشکال تراشی میکنم از فیلم نامه صدثانیهاش!
چهارشنبه ۱ مرداد
می روم مراسم ختم دوستم. مسجد و حسینیه ازانبوه جمعیت پر است.در همان حیاط جاخوش می کنم. درهوای گرم و دم کرده چند تن را می بینم با کت و شلواراتوزده و ژست ریاست گرفته. خدا را شکر می کنم که پست و مقامی ندارم!
پنج شنبه ۲ مرداد
عصر،در صف نانوایی، از آشنایی که دماغ پینوکیووار و دراز دارد، میپرسم:«چرا بینیات زخمیه؟» میخندد و میگوید:« به قول خانمم لای در آسانسور گیر کرده.»
جمعه ۳ مرداد
این داستانک از سعدی جالب است:
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون صبح شد او بمرد و بیمار بِزیست
#روزنوشت
@shahrzade_dastan
روزنوشت
نوشته عزیزالله محمدپور
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
شنبه ۴ مرداد
دعوت می شوم به نمایشگاه نقاشی کودکان پیش دبستانی. نام بچه ها در پای آثارشان بیشتر نظرم راجلب می کند: تینا، سلاله،سدنا، صبا، آوین، درین، حنا، همیلا، فرامه، نیلا،پروا ....
باورم می شودکه؛ هر زبانی، پیوسته درحال ریزش و جوانه زدن است.
یک شنبه ۵ مرداد
می روم مراسم ختم. مداح با ورود هرصاحب منصبی کلامشان را قطع میکند و مقدم عالجنابان را گرامی میدارد و مدحشان می کند.این مدایح بیست و یکبار تکرار میگردد!
دوشنبه ۶ مرداد
عصر، در محفلی دوستانه،برق قطع می شود. رندی از میان جمع می گوید:« بااین نظم و انضباطی که در قطع و وصل برق می شود،اگه مسئولین در اجرای دیگرامور آن را سرمشق قراردهند، همهی ناترازی ها تراز می گردد!»
سه شنبه ۷ مرداد
شب بااستادی نازنین تماس می گیرم. همزمان غرولندهای خانمش را می شنوم. استاد وقتی متوجه نگرانی ام میشود،با خونسردی میگوید:«گاه تظاهر به نشنیدن و نفهمیدن، نشانهی فهم وکمال آدمی است.»
چهارشنبه ۸ مرداد
درهنگامهی پیش تولید فیلم، با سفارش آشنایی، خانمی به دفتر می آید؛ شیک پوش و سخت بزک کرده. تقاضا میکند در ازای ایفای نقش اول فیلم، به عنوان تهیه کننده همه هزینه را می پردازد. بعد رازگشایی میکند:« جاری ام نقاشه، نمیخوام جلوش کم بیارم!» وقتی می گویم که باید نقش زن روستایی را بازی کند، به حالت قهر می رود!
پنج شنبه ۹ مرداد
در آرامگاه،دوست نویسنده ای را می بینم سیاه پوش. با دیدنم، آهی میکشد ودکلمه وار می گوید:« پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنیست. پدرم بدرود حیات گفت و ساکن آسمان شد.»
جمعه ۱۰ تیر
این سخن از جناب بانکیپورفرد، نماینده مجلس جالب است: « در ازای ۱۰۰۰ شهید در جنگ ۱۲ روزه، بیش از ۳۰ هزار تولد داشتیم!»
#روزنوشت
@shahrzade_dastan
روزنوشت
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
شنبه ۱۱مرداد
می روم به تماشای نمایش « ۷ مد» به کارگردانی رویا حسینی. نمایش علی رغم میزان سن و هماهنگی و صدای خوب بازیگران،با نگاه فمنیستی، جماعت مردان راعامل قربانی زنان و دختران میداند. وقتی دعوت می شوم روی سن، از شرمساری به یک عبارت بسنده میکنم:« موفق و سلامت باشید!»
یک شنبه ۱۲ مرداد
از سه قصابی دوتا قلم گاوی میخواهم، میگویند: نداریم.قصاب چهارمی دانشجویم بوده در سال های دور. می گوید:« از وقتی گوشت گرون شده، مردم بیشتر این آت و آشغالها را میخرن.»
برای حفظ آبرو، سفارش دو تا گردن گوسفندی میدهم؛ کیلویی هشتصد و پنجاه هزار تومان!
دوشنبه ۱۳ مرداد
شب، توی قهوه خانه، میانسال مردی که دود قلیان از دهانش فواره می زد،قاه قاه کنان و خوشخوشان میگوید:« تا ده روز آزادم و رها. زنم رفته راه پیمایی اربعین. خدا کنه ده روز هم تمدیدکنه!»
سه شنبه ۱۴ مرداد
می روم به منزل دوست بازنشسته وبیمارم. با دیدن نایلون های حاوی گوشت و مرغ به جای کمپوت و شیرینی در دستم، چشمانش آشکارا برق شادی و رضایت می زند!
چهارشنبه ۱۵ مرداد
با یک پارچ شربت آلبالو می روم به پارک کنار خانه مان به نیت رازگشایی رابطه پیرمرد و میانسال مردی که عصرها بارها قهقهه شان را از قاب پنجره شنیدهام. خیلی راحت پیرمرد افشاگری میکند:« ما علاوه بررابطه پدر و پسری، عروسم،یعنی همسرپسرم، دخترم به حساب میاد. حالا خودت حل معما کن!»
پنج شنبه ۱۶ مرداد
از آشنایی که سودای کاندیداتوری مجلس را در سر دارد، می پرسم:« اسناد بالادستی یعنی چه؟» برمی آشوبد و می گوید:« یعنی تبعیض و بی عدالتی؛ تقسیم اسناد به بالادستی و پایین دستی ظلم به محرومانه!»
جمعه ۱۷ مرداد
درخواست نماینده زنجان از رئیس جمهور: «هیچی از شما نمیخواهم؛ فقط ۴ هزار میلیارد تومان بودجه بدهید.»
#روزنوشت
@shahrzade_dastan
روزنوشت
نوشته عزیزالله محمدپور
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
شنبه ۱۸ مرداد
در صندلی عقب تاکسی خانمی به خانم بغل دستیاش میگوید:« من وقتی با شوهرم ازدواج کردم، هیچی نداشت. حالاهم هیچی نداره؛ قبلا شغل آزاد داشت. الان معلمه.»
یک شنبه ۱۹ مرداد
در حین جستجو برای لوکیشن،همراه تصویربردار در دل جنگل، به پیرمرداقلا نود ساله ای برمیخوریم،بسیار سرحال وغبراق.
بی مقدمه می پرسم:« پدرجان، راز سلامتی و طول عمرتون چیه؟»
خندان میگوید:
_« علاقه ام به خرما وحلوا.تاحالا خرمای چندتا از همسالانم راخوردم.دوسه تای دیگه موندن. تا حلواشونو نخورم، نمیمیرم.»
دوشنبه ۲۰ مرداد
صلات ظهر دوستی تماس میگیرد و میگوید که آمده پارک،کتاب می خواند. میگویم:« تو این گرما؟!» میگوید:« از غرولندهای زنم فراری شدم.»
میگویم: «نیش عقرب نه از ره کین است.لابد بخاطر عشق و علاقه به شماست.»
یه هو، دم میگیرد: «اگه عشق همینه، اگه زندگی اینه،نمیخوام چشمام خانومو ببینه....»
سه شنبه ۲۱مردد
افسر پلیس همزمان با ثبت جریمه به خاطر نبستن کمربندم، اشاره میکند به کتاب مبانی داستان کوتاه روی صندلی و میگوید:« دخترم خیلی علاقه به داستان نویسی داره.»
بلافاصله تقدیمش میکنم.اصرار میکند بر پرداخت پول کتاب. سخاوتمندانه نمیپذیرم و خداحافظی میکنم. دو دقیقه بعد پیامک ۱۰۰هزار تومانی جریمه رو صفحه گوشی نقش میبندد!
چهارشنبه ۲۲مرداد
توی صف نانوایی، آشنایی داد و بیداد راه میاندازد بخاطر رعایت نکردن نوبت توسط یکی از مشتریان. بقیه هم ازاو پشتیبانی میکنند. به او میگویم: «خوب گرد و خاک بپا کردهای رفیق!
میگوید:« انسان ها فقط به فریاد هم میرسند، نه به سکوت هم...»
پنج شنبه ۲۳مرداد
توی آرامگاه، این عبارت از زبان مداح به نظرم جالب آمد:« صاحبخانه ی این دنیا اجاره نمیگیرد، اما موقع تخلیه، اثاثیه ات را نگه میدارد!»
جمعه ۲۴ مرداد
پیام عروس به مادرشوهر:
_هرگز فراموشت نخواهم کرد؛ آدم چگونه میتواند خالق رنجهایش را از یاد ببرد؟!
#روزنوشت
@shahrzade_dastan