#چالش_هفته
نوشته مهلا سیری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روز های پایانی تابستان و خورشید خانوم داغ رُخ برنداشت از این بیابان،من درخت سیب تنومندی هستم تحمل و صبرم تموم شد.
چشمه ها ، رودخانه ها،حتی برکه هام خشک شدن از شدت گرما.
بی صبرانه منتظرم یک قطره آب به من برسد.
طاقتم تاب آمد زمین زیر پاهایم تَرَک خوردند
شاخه هایم خم شدن، آفتاب سوزناک میخورد به چشم و چالم دیگر جای را نمی بینم.
پیر و ناتوان شدم،انتظار میکشم برای آب...
خدا می شود رحمتت را بر سر درختان این بیابان بریزی،دیگر نای ندارم...
گذشت ،گذشت ،گذشت
سال ها،ماها،روزها
دیدم رعد و برقی از آن سوی کمر شدت گرفته..
ابر های دست به دست هم رقص کمر آمده اند،آسمان دلش باز برای مادرش تنگ شده.
نسیم های خنک از گوشه و کمر این بیابان رد وبدل میشود...
با خودش گرد و خاک هارا میاورد بر سر من بیچاره ریخت،بارانی که انتظارش میکشدم فراتر از حد تصورم بود شدت اش آن قدر زیاد تموم رودخانه و چشمه ها خشک ازشون آب سرازیر شد...
باران آمد ،جانم به قربانت دیر آمدی، حالا چرا؟
من که تمام سیب هام خشک شده و روی زمین ریخته...
باران تا بیست و هشت روز شب و روز میزد آن قدر زد ، تا من را سیراب کرد،سیب هایم رشد کردند و از آن سیب های که چشمک میزند به آدم از شدت سرخی....
#مهلاسیری
#درختسیب🍎
#داستانک
@shahrzade_dastan