Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura (1).mp3
11.65M
شب سی و پنجم زیارت عاشورا
با صدای استاد فانی
به یاد همه کسانی که آرزوی زیارت کربلا دارند
التماس دعا عزیزان
@shahrzade_dastan
شاعرانه
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ای نمک حسن تو، شور نمکدان عشق
زلف خم اندر خمت، سلسله جنبان عشق
ناز تو یک سو فکند پرده ی انکار را
می چکد از دامنت خون شهیدان عشق
شورش محشر دمید از دل دیوانه ام
صبح قیامت بود، چاک گریبان عشق
ساز ز خود رفتگان، مختلف آهنگ نیست
امت یک ملتند، گبر و مسلمان عشق
در دل تفسیده ام آبله باشد خیال
گرمتر از اخگر است، ریگ بیابان عشق
رنگ پرافشان من، هدهد شهر سباست
ﺁﻩ ﻓﻠﮏ ﺳﯿﺮ ﻣﻦ، ﺗﺨﺖ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ عشق
عقل سیه نامه گو، اشک ندامت ببار
خنده به یونان زند، طفل دبستان عشق
هر نفس از گلبنی ست شور صفیرم بلند
نغمه پریشان زند، مرغ گلستان عشق
بلبل طبع مرا، بیهده گویا مکن
این من و دستان من، کیست زبان دان عشق؟
سدره نشینی کند، باز چو آید زوال
مرغ همایون دل، از پر و پیکان عشق
شکر چه گویم حزین دولت دیدار را؟
دیده گهر سنج حسن، لب شکر افشان عشق
✍حزین لاهیجی
@shahrzade_dastan
گیج خواب بودم. دندانهایم را به زور مسواک زدم و به سمت اتاق خواب قدم برداشتم.
همین که میخواستم خودم را روی تخت ولو کنم. با دیدن غولی پشت پنجره خشکم زد. سریع پشت دیوار اتاق قایم شدم. قلبم تند تند میتپید، از ترس مثل بید میلرزیدم، دهانم خشک شده بود. همه خواب بودند. نمیشد جیغ بزنم. نفس عمیقی کشیدم، باد شدیدی بیامان میوزید. چشمهایم را با پشت دست مالیدم و سعی کردم دوباره نگاه کنم، دقت که کردم دستان غول شاخههای خشکیده درخت بود که باد آن را شکسته و روی پنجره خم کرده بود، صورتش هم جغدی بود که در آنجا جا خشک کرده بود. نفسی تازه کردم. از این همه فکر و خیال خنده ام گرفت. ولی برای اطمینان بیشتر به سمت هال رفتم و همانجا خوابیدم.
#چالش_جمعه
#توصیف
زیبا متین
@shahrzade_dastan
گفت و گونویسی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
بگذارید شخصیتهایتان هرچه زودتر حرف بزنند. برایتمرین مورد زیر را در نظر بگیرید:
شخصیت شما زنی است که تحصیل کرده هاروارد است. فیزیکدانی که دو بچه دارد و اخیراً هم طلاق گرفته است و برای صرف ناهار با دوستانش بیرون رفته است و دارد از مدیر خود شکایت میکند. او در بین حرف هایش ناگهان میگوید: «یک نموره وقت
میخواهم تا بهش نشان بدهم که احمق نیستم.» شما حتماً از طرز حرف زدن این خانم تحصیل کرده استفاده از اصطلاح عامیانه یک نموره تعجب میکنید. این حرف از کجا به زبان او آمده است؟ معلوم است که از جایی از درون خود شما بیرون آمده است که احتمالاً مدیر یا شوهر یا پدر بددهنی داشته اید. پس این حرف معمولاً از دهان چنین شخصیتی بیرون نمی آید. نوشتن بسیاری از داستانها مستلزم پرداختن به مسائل حل نشده ماست.
گاهی لازم است که دنبال شخصیت داستان بیفتیم و گاهی لازم است او را اداره .کنیم. بخشی از کار نویسنده این است که بداند کی باید این کار و کی آن کار را انجام دهد به هر جهت یا شما قصد دارید که این شخصیت را از داستانتان خارج کنید و احتمالاً در رمان یا اثر غیرداستانی دیگری از او استفاده کنید یا میخواهید بگذارید او پیش برود و بعداً خرابکاری هایش را درست کنید برگردیم به آن زن تحصیل کرده هاروارد شما میتوانید او را اداره کنید و آن گفته عامیانه او را بازنویسی کنید. طوری که آن زن خیلی هوشمندانه از مدیر خود گله کند شاید او باید چیزی شبیه این جمله را بگوید: «به نظر میرسد مدیر ما فکر میکند که اگر ما مثل او هر روز دوازده ساعت کار نکنیم، در قبال شرکت احساس تعهد نمیکنیم. گمان میکنم که این موضوع را باید در دیدار بعدی کارکنان شرکت مطرح کنم.»
هر صحنه گفت وگو باید حتماً داستان را پیش ببرد و شما باید کاری در این باره بکنید. اگر فهمیده اید گفت و گویی که نوشته اید طرح داستان را پیش نمیبرد، شما مسلماً جلوتر از نویسنده هایی هستید که کاملاً از گفت وگوهای بی سر و تهی که نوشتهاند بی خبرند؛ گفت و گوهایی که اکثر آنها هیچ نقشی در پیشبرد داستان کلی آنها ندارند. صحنه گفت وگویی در داستان پیدا کنید که شک دارید داستان را پیش میبرد یا نه؛ مثلاً این صحنه فقط سابقه شخصیتها را میگوید و تا حدودی میگوید آنها کیستند اما شما میدانید اینها کافی نیست. هر صحنه باید دائم داستان را جلو ببرد اکنون آن صحنه را با در نظر گرفتن نکته ای در ذهن بازنویسی کنید اینکه چطور میتوانید گفت وگویی بنویسید که سه کار را باهم انجام دهد: هم شخصیت پردازی ،کند هم سابقه شخصیت را بگوید و هم طرح داستان را پیش ببرد. ضمن انجام این کار سعی کنید صحنهتان سرزنده و پر از تنش باشد. این کار، کار خیلی شاقی نیست که؟
📚گفت وگونویسی فنون و تمرینهایی برای نوشتن گفت و گوهای قوی
✍گلوریا کمپتون
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته آذر نوبهاری
زیادی خوب نباش
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
هوا تاریک بود و خنکای آخرشب به صورتش میزد. کوچه خلوت بود و درخواب. مرد جوان پُک آخر را به سیگار زد و دود و آه میان سینه اش را باهم بیرون فرستاد. چشمش به دیوار پهن و سیمانی روبرو بود و ذهنش پی اتفاقات پیش آمده. ته سیگار را زیر پا له کرد و دندان روی لبها فشرد.
《خیلی نامردی!...خیلی...به توهم میگن رفیق؟》
سرچرخاند به انتهای کوچه. آنجا که خانه رفیق بود...رفیقی که دیگر نه رفیق بود و نه بود!!
نور ملایم تیرچراغ برق روی خانه های کوتاه و بلند کوچه افتاده و تاریکی شب را میراند.
زیر لب زمزمه کرد:
《توی همین کوچه، کنار همین دیوار، توی لعنتی برای چندمین بار دوباره خامم کردی!... لعنت به من که بازم دارو ندارمو سپردم دستت... سند مغازمو واسه خاطرت گرو گذاشتم، اما توی نامرد...از اولم میدونستی که قراره بزنی به چاک!... که قراره علی بمونه و حوضش!》
نفس بود و آه...مرد مشت کوبید به دیوار سیمانی. مارمولکی خزید توی ترَک دیوار.
《بیخود نبود همه جا هندونه می دادی زیر بغلم و می گفتی رفیق فابریکتم!...که هیچی از خوبی واست کم نذاشتم!... یه همچین روزی میخواستی تیغم بزنی؟! گوشمو ببری و اینطوری دستمو بذاری تو پوست گردو!!... لعنت به من و دلم》
ماه پشت ابری نازک پنهان بود.
جوان اسپری را از جیب پشت شلوار بیرون کشید و چندبار تکان داد.
دیوار روبرو صاف بود و خالی.
《بذار یادم بمونه...بذار هروقت که از این کوچه رد میشم صاف و سادگی خود خرم یادم بمونه!》
دست میلرزید و روی دیوار نقش میزد.
صورتک غمگین که روی دیوار چسبید، چشمان جوان نم برداشت.
کوچه هنوز تاریک بود و ماه داشت یواش یواش از پشت ابر بیرون می آمد اما از مارمولک موذی خبری نبود.
@shahrzade_dastan