eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
59 ویدیو
244 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان باغبان قسمت دهم نوشته توران قربانی صادق
قسمت دهم نوشته توران قربانی صادق 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 《 آقاجان و جعفر را راهی می کردیم که دیدم تو تاریکی گربه ها سر کفن خون آلود ، کنار قبر مثل سگ به جان هم افتاده اند . از دیدن این صحنه ترس به دلم نشست . پر پیراهن آقاجانم را کشیدم و التماسش کردم مرا هم با خودش ببرد . نگاه شیرینی به جعفر انداخت و گفت " اونجا دارن شام" پس مرگ " اینو می خورن ؛ تو کجا ؟ "جعفر لبش یک لحظه به خنده پرید . هنوز تو شوک زنده بودنش بود . " برو خونه این امانتی رو برسونم بیام " ایستادم و دور شدنشان را تا تیر چراغ برق ته پیچ کوچه تماشا کردم ...》 آینه کف دو دستش را به پاهایش زد و با صدای بلند و پرهیجان گفت : 《 وااای عزیز جون این که یه فیلم درامه واسه خودش ! 》 انگار که نشنیده باشی ادامه دادی : 《 از پشت که نگاه می کردم لباس‌های آقاجانم تو تن جعفر زار می زد ...》 مرضیه رو به آینه انگشت اشاره اش را به نوک بینی اش چسباند و آرام می گوید : 《 هیس 》 《 ...خانه مان بوی سدر و کافور می داد . نامادری ام تا برگشتن آقاجانم پشت سرش غر می زد و همه جا را می سابید ...》 《 بعدها اونو دیدی عزیز ؟ 》 فقط نگاهشان می کنی . 《 ...هردو برای نماز صبح بیدار شده بودند که شنیدم آقاجانم می گوید " فردا حتما خبرش می پیچه ! یادت باشه لباسامو اگه آوردن دیگه بزارشون کنار ! قول خرید یه آرخالیق تازه داده مادرش ؛ بیچاره عمران و زنش تا پسرشان را زنده دیدن غش کردن ؛ خواهراش تو صورتشون چنگ زدن ؛ خونه شون قیامت شد . باورشون نمی شد . قراره هزینه عزاشو خیرات بکنن . آقاجان حرف می زد و نامادری نچ نچ می کرد . 》 چشمهایت راه به جایی نامعلوم می کشد . 《 هشت سال بعد از اون اتفاق جعفر زنده بود 》دخترها ساکت دارند نگاهت می کنند . می گویی : 《 حالا میخوای بزنی بزن 》 از دلت می گذرد خدا کند تا بیخیال سوالات عروسی ات بشوند . مرضیه انگار با خودش حرف بزند می پرسد : 《 خب کجا بودیم ؟ بزن آینه خانوم بزن ! 》 و تو خیلی از کجاهایش را نمی توانی بازگو کنی . آینه چیزی نمی گوید . شاید تو شوک خاطره ات مانده است . شاید اهل دل بود داستانش بکند یا فیلم کوتاه ترسناک از رویش بسازد . 《 تو چگونگی عروسیشان بودیم 》 از آن تاریخ نزدیک نیم قرن می گذرد . کنج اتاق گیرت آوردند و آرایشگر خانگی افتاد به جان صورت ات . کنار تنور مطبخ ؛ چاله حمام داشتید که آخرهای پخت نان نامادری و چند نفر کمکی اش دیگ بزرگ سیاه را پر از آب می کردند و تنی می شستند . آن روز هم آب داغ کردند و سر و تن ات را شستند و با پارچه ای که خانواده داماد آورده و برایت پیراهن دوخته بودند تن ات را پوشاندند . همبازی هایت از پنجره چوبی با حسرت و متعجب نگاهت می کردند و لابد می دیدند که چقدر زیبا شده ای . اما تو اصلا دلخوش نبودی . دلت می خواست بروی با آنها شش خانه بازی کنی . محمد آن وقتها پادو خانه " خان نایب صدر " و زنش آمنه بود و هر کاری داشتند به او می سپردند. ساختمانی کهنه ساز نزدیک خانه ارباب بود که بالاخانه اش را اجاره کرده بود تا عروسش را بیاورد . امیدواری دخترها از چهره ات اوضاع روحی ات را درک نکنند . 《 سوال قبلی چی بود ؟ 》 《 کی رفتین سر خونه و زندگیتون ؟ 》 《 زیاد طول نکشید . نامادری بقچه ام را بست و چند تیکه لوازم خانه که همان چند روز با آقاجانم خریده بود را بار گاری کردند و فرستادند خانه محمد ! 》 نمی توانی بگویی دو تا زیرانداز از جنس حصیر هم با جهازت فرستادند که نامادری ات پزش را جلوی مهمانها داد و بعد از مراسم پاتختی آنها را لوله کرد و به خانه اش برگرداند . اگر بگویی پاتختی دیر برگزار شد آبرویت جلوی این دخترها می رود . آهی از سر درد می کشی . 《 ااای واااای 》 《 چی شد عزیز ؟ 》 دست به گلیم خوش نقش و نگار اتاق می کشی و می گویی : 《 توان مالی مان در حدی نبود که گلیم یا پتو و یا فرش توی جهیزیه مان باشد . فاصله طبقاتی غوغا می کرد . اگر مردم در آمد اندکی هم داشتند فقط در حد رفع گرسنگی شان بود . خیلی از مردها برای ارباب ، رعیتی می کردند و سهم می گرفتند . 》 آینه ناباورانه دگمه ضبط را قطع می کند و می گوید : 《 آخه تو شهر چرا ؟ شنیدم تو روستاها خان و ارباب و رعیت بوده 》 از دلت می گذرد که در این مورد هم خاطراتی برای دخترها تعریف کنی . سر می چرخانی تا عکس شاه را نشانشان بدهی . اما نیست . پدر و پسر تو یک قاب بودند . محمد آورده بود که قیافه رضاشاه را ببینی که چه غضبی دارد . ادامه دارد @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح و توطئه قسمت دوم
طرح و توطئه قسمت دوم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موقعی که داستان در اول شخص گفته میشود و به ویژه موقعی که اول شخص داستان، مهمترین شخصیت قصه است طرح و توطئه عبارت از حوادثی است که برای او و یا شخصیتهایی که او دیده و لمس کرده است اتفاق میافتد طرح و توطئه در چنین موقعیتی اغلب تک بعدی است، در حالی که در داستانی که راوی آن دانای کل ،باشد، طرح و توطئه اغلب چندین بعدی است؛ گرچه ممکن است گاهی تک بعدی نیز باشد مثلا در «بوف کور» از «هدایت» ، «بیگانه» از «کامو» و «مدیر مدرسه» از «آل احمد» طرح و توطئه تک بعدی .است طرح و توطئه این سه قصه از سه «من مختلف سرچشمه میگیرد؛ و با وجود اینکه کاراکترهای دیگری نیز وجود دارند ولی حوادثی که بر کاراکترهای دیگر اتفاق میافتند، به جای آنکه به دگرگونی کامل آنها منتهی ،بشوند به تغییر شخصیت «من» های این سه داستان کمک میکنند. اگرچه راوی تنگسیر در نقش دانای کل کار میکند ولی طرح و توطئه تک بعدی .است زیرا از چهار شیادی که پول زار محمد» را بالا کشیدهاند عملی سر زده است ولی در برابر اقدامات «محمد عکس العملی از آنها و یا از قهرمانی که به اندازه محمد اهمیت داشته باشد سر نمیزند تا طرح و توطئه جنبه پیچیده ای به خود بگیرد و چندین بعد پیدا کند. زارمحمد، طرح قتل را میریزد و بعد هر چهار شیاد را میکشد و در میرود. کسی به عنوان شخصیتی با بعدی مشخص در برابر او قد علم نمیکند و اعمال را به سوی پیچیدگی بیشتر نمیراند. موقعی که داستان در اول شخص روایت میشود، طرح و توطئه اغلب وسیله ای است تا شخصیت اصلی داستان که همان اول شخص است دچار دگرگونی بشود و بالأخره هویت اصلی خود را پیدا کند جالب این است که گوینده داستان اغلب در پایان کتاب در همان چند سطر آخر به هویت اصلی خود دست مییابد. سه مثال میدهم از پایان کتابهای سه نویسنده با سه دید مختلف درباره زندگی تا بعد مختصر توضیحی درباره تک تک آنها بدهم. 🍁مثل اول پایان بوف کور هدایت از شدت ،اضطراب مثل این بود که از خواب عمیق و طولانی بیدار شده باشم چشمهایم را .مالاندم در همان اطاق سابق خودم ،بودم تاریک روشن بود و ابر و میغ روی شیشه ها را گرفته بود - بانگ خروس از دور شنیده میشد . در منقل روبرویم گلهای آتش تبدیل به خاکستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود. حس کردم که افکارم مثل گلهای آتش پوک و خاکستر شده بود و به یک فوت بند بود. اولین چیزی که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پیرمرد کالسکه چی گرفته ،بودم ولی گلدان روبروی من نبود نگاه کردم دیدم دم در یک نفر با سایه خمیده نه این شخص یک پیرمرد قوزی بود که سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود و چیزی را به شکل کوزه در دستمال چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود - خنده خشک و زننده ای میکرد که به تن آدم راست می ایستاد همین که من خواستم از جایم تکان بخورم از در اطاقم بیرون .رفت من بلند شدم خواستم دنبالش بدوم و آن کوزه آن دستمال بسته را از او بگیرم . ولی پیرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود. من برگشتم پنجره رو به کوچه را باز کردم. هیکل خمیده پیرمرد را در کوچه دیدم که شانه هایش از شدت خنده میلرزید و آن دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود افتان و خیزان میرفت تا اینکه به کلی پشت مه ناپدید شد من برگشتم به خودم نگاه کردم، دیدم لباسم ،پاره سر تا پایم آلوده به خون دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز میکردند و کرمهای سفید کوچک روی تنم درهم میلولیدند و وزن مردهای روی سینه‌ام فشار میداد. 📚قصه نویسی ✍رضا براهنی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسرک با مسجدالاقصاش نوشته محمود رضا پیرهادی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پیرمردی شده بودم با هفتاد سال و اندی. پنجاه سال کارم ورز دادن گل بود و ساختن سفالین. به خودم کم غره نبودم. دستانم به هر جنبنده بی جانی را زنده می کرد‌. تا اینکه یکی بهم خبر داد: مشتی! مقابل اون پسرک تو هیچی نیستی. چندتا خانه بالاتر و توی پستو شاهکار جور می کنه. یکجا بلند شدم‌. از بین کوزه ها و کاسه پیاله ها رد شدم. چندتایی هم با نوک گالشم شکستم. وقتی آنجا رسیدم. دوتا چشم عسلی را دیدم توی صورت ماه. با دستاش داشت گل ورز می داد. لبخندی بهم زد. مقابلش دوزانو نشستم. من کی جرات میکردم جلوتر بروم. پرنده ها دورش جمع شده بودند و بق بقو می کردند. پرنده ها کبوترهای مسجدالاقصی بودند؛ سعی کردم هیچ حرفی نزنم. حواسم تمام به بق بقوی کبوترها بود که انگار توی چشم پسرک لانه داشتند. و هر بار از دل چشماش پایین می پریدند. بعد می رفتند گنبد مسجد را دور می زدند و می آمدند. هیچ معلوم نبود پسرک با آنها بازی می کرد. یا می خواستند چیزی را به آدم حال کنند. @shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚 لاشه‌ی لطیف نوشته آگوستین باستریکا
یک قاچ کتاب📚📚📚 بعد به طرف استوانه‌ی دباغی می‌روند. سنیور اورامی می‌ایستد و به او می‌گوید پوست سیاه می‌خواهد. کاملاً ناگهانی این را می‌گوید، بی‌هیچ توضیحی. او به‌دروغ می‌گوید مجموعه‌ای به‌زودی به دست‌شان خواهد رسید. سنیور اورامی سر تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کند. هربار که این ساختمان را ترک می‌کند به سیگار نیاز دارد. همیشه کارگری هست که بیاید و داستان‌های وحشتناکی درباره‌ی سنیور اورامی به او بگوید. شایعه است او قبل از «گذار» هم آدم‌ها را می‌کشته و پوست‌شان را می‌کنده، دیوارهای خانه‌اش پوشیده از پوست انسان است، آدم‌ها را در زیرزمین خانه‌اش نگه می‌دارد و از زنده‌زنده پوست کندن‌شان بسیار لذت می‌برد. نمی‌داند چرا کارگران این چیزها را به او می‌گویند. می‌اندیشد تمامی این چیزها ممکن است، اما تنها چیزی که او با اطمینان می‌داند این است که سنیور اورامی حرفه‌اش را با ایجاد وحشت اداره می‌کند و جواب هم می‌گیرد. دباغ‌خانه را ترک می‌کند و خیالش راحت می‌شود. اما باز هم فکر می‌کند چرا خودش را در معرض این چیزها قرار می‌دهد. پاسخ همواره یکسان است. می‌داند چرا این کار را می‌کند. چون کارش را عالی بلد است و آن‌ها حقوق خوبی برایش در نظر گرفته‌اند، چون نمی‌داند چه کار دیگری انجام دهد و چون سلامتیِ پدرش به این کار بستگی دارد. _الاشه. شقه کردن. سلاخی، صف کشتار. آبپاشی و شستشو. این کلمات دائم در ذهن اش می چرخند و مانند پتک بر سرش فرود می آیند و او را در هم می کوبند. اما اینها فقط چند کلمه ی ساده نیستند. خون هستند، بویی غلیظ، اتوماسیون، فقدان تفکر، شبانه هجوم می آورند و غافلگیرش می کنند. از خواب که بر می خیزد، بدنش غرق در لایه ی نازکی از عرق شده است، چون می داند آنچه انتظارش را می کشد، روز دیگریست و سلاخی انسان هایی دیگر. همانطور که سیگاری آتش می زند با خود فکر می کند، هیچ کس آنها را انسان خطاب نمی کند. او نیز هنگامی که چرخه ی تولید گوشت را برای کارگران تازه وارد توضیح می دهد آنها را اینگونه خطاب نمی کند. می توانند دستگیرش کنند، حتی او را به سلاخ خانه شهرداری ببرند و وارد چرخه | تولید کنند. بگشند اصطلاح بهتری است، اما فایده ای ندارد. در حالی که پیراهن خیس اش را در می آورد تلاش می کند به خود بقبولاند که آنها همین هستند. انسان هایی که چون حیوان پرورش داده شده تا مصرف شوند. _کارخانه‌ی تولید گوشت با چند مرکز زادوولد همکاری می‌کند. اما برای او فقط مراکزی اهمیت دارند که بیشترین راس را در چرخه‌ی گوشت تامین می‌کنند. گررو ایرائولا یکی از آن‌ها بود، اما کیفیت محصولش پایین آمده بود. مجموعه‌ای از راس‌های پرخاشگر تحویل می‌داد. هرچه یک راس پرخاشگرتر باشد، بی‌هوش‌ کردنش سخت‌تر است. پیش از این به تادولدلیگ آمده بود تا کارهای مقدماتی را نهایی کند، اما اولین بار بود که این مرکز را در چرخه‌ی گوشت قرار می‌داد. پیش از ورود به خانه‌ی سالمندانی که پدرش آنجاست تلفن می‌کند. زنی به اسم نلیدا جواب می‌دهد. راستش نلیدا آن‌قدر هم به وظایفش که زیادی درباره‌شان جاروجنجال به راه می‌اندازد اهمیت نمی‌دهد. 📚لاشه‌ی لطیف ✍آگوستینا باستریکا @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا