eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
234 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
تنهایی شریفه بازیار (فاطمیرا) 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 این‌جا، طفلان غزه گم‌شدگان بیابان‌های بی‌عدالتی هستند. چک‌چک مرواریدهای چشم فرشتگان زمینی، صدای زمستان خفته را درآورده است. کمی آهسته‌تر ای زمستان، غزه اسیر سرمای بی‌کسی‌ست. الشعور بالوحدة هنا أطفال غزة تائهون في صحاري الظلم. ثرثرة اللآلئ في عيون ملائكة الأرض جعلت صوت الشتاء النائم. أبطأ قليلا أيها الشتاء، فغزة أسيرة لبرد لاأحد. Loneliness Here, the children of Gaza are lost in the deserts of injustice. The chattering of pearls in the eyes of earthly angels has made the sound of the sleeping winter. A little slower, O winter, Gaza is captive to the cold of no one. @shahrzade_dastan
دکتر و پرستار هیچ کاری نمی توانستند برایشان بکنند. دکتر چنان از این صحنه دردناک قلبش فشرده شد که زانوانش خم شد و به زانو افتاد. از این همه ظلم نعره کشید و مبهوت جان دادن هابود.‌ حتی دیگر اشکی برای ریختن نمانده بود. پرستار کمکش کرد که برخیزد. در همین حال به پرستار گفت: بچه ها را بپیچید تا برای دفن در کنار بیمارستان منتقل شوند. سر پرستار از راه رسید و گفت: دکتر بدوید که به بقیه بیماران و مجروحان برسیم . چیزی بنام اتاق عمل وجود نداشت. عمل جراحی بدون بیهوشی با کمک پرستاران و دواطلبان انجام میشد. خون سرتاپای دکتر و پرستاران را پوشانده بود و بی وقفه هرآنچه از دستشان بر می آمد انجام می دادند. مجروحان بشدت در حال افزایش بود و راهرو و سالن اورژانس پر بود از مجروحان کودک و بزرگ و کوچک. یکدفعه تانکی مرکاوا ورودی اورژانس را تخریب و وارد شد و همه چشم ها به آن دوخته و سکوتی مرگبار حاکم شده بود. که مردگان آن سالن آخرین صدایی که شنیدند صدای شلیک تانک بود که فتح بیمارستان بی دفاع را برای تانک سواران نوید میداد. انگار اولویت مرگ بدون درد به همه آنان رسیده بود و دیگر هیچ کس درد نمی کشید. @shahrzade_dastan
نوشته بهناز زیور عالم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مادرش پزشک بود. این روزها همه کس بیشتر از خودش به مادر نیاز داشتند. اما او ترسیده بود. دلش آغوش گرم مادرش را میخواست. همین دیشب جان کندن پدر را دیده بود؛اما حالا کنار مادر جایش امن بود. نگاه مادر دلش را آرام میکرد.باز صدای دلهره آور را شنید.‌تانک ایستاد. چرخید. آتشی شعله ور شد. مادر ماشین را نگه داشت. در را باز کرد و به سمت کودکی دوید که بر زمین افتاده بود. دخترک گریه میکرد و مادرش را فریاد میزد. از ترس میلرزید. اما تانک دوباره چرخید و آتشی دیگر به پا کرد. این بار مادر هم رفت. مادر هزار تکه شد و رفت.... @shahrzade_dastan
💠 مرحله دوم پویش « مظلوم» برگزار می‌شود 🔻مرحله دوم پویش غزه مظلوم با محوریت تولید و نشر محتوا در فضای مجازی، با هدف حمایت از ملت ستمدیده فلسطین و همزمان با ایام بزرگداشت روز جهانی قدس توسط مرکز توسعه فرهنگ و هنر در فضای مجازی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برگزار می‌شود. 🔻علاقمندان به شرکت در این پویش می‌توانند آثار خود را در قالب متن، صدا، تصویر، فیلم تا ۲۵ فروردین در سامانه پلتزار به نشانی platzaar.ir ثبت کنند. 🔻نخستین مرحله از پویش تولید و نشر محتوای غزه مظلوم با مشارکت قابل توجه علاقمندان حوزه محور مقاومت ۲۵ مهر تا ۱۳ آبان ۱۴۰۲ برگزار شد.
سلام دوستان. این هفته عکس بالا موضوع نوشتن داستان خواهد بود‌ . لطفا قلم‌ها را بردارید و برای تصویر داستان بنویسید. ارسال اثر به آیدی زیر: @Faran239 @shahrzade_dastan
فهیمه امیرخانی منفرد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نگاه خیالی سر کلاس نشسته ام و به تخته سیاه نگاه میکنم. معلم درس می‌دهد و من نگاهم به حفره ی بزرگ وسط تخته هست که در اثر انفجار چند روز پیش رخ داده است. هزاران صدا در گوشم جولان می‌دهند.صدای فریاد های کودکان،ناله و زاری مادران و صدای شکستن قلب پدران. آنچنان عمیق به تخته خیره شده ام که گویا برای پیدا کردن جواب سوالهای معلم،نابغه ای هستم. اما من فقط نگاه میکنم و نه تخته را می‌بینم و نه سوال و جواب را. نگاه من خانه های ویران،ماشین ها و وسیله های از بین رفته و آوار ساختمان هایی را می‌بیند که صدها نفر در زیر آنها مدفون شده اند‌.آری مثل این که عادت کرده ام که با چشم دل ببینم و مرور خاطرات کنم. در بین این همه خرابه،هرزگاهی خودم را وسط کلاس مرتب با نیمکت و تخته ی سالم هم تصور می‌کنم و بی درنگ لبخند میزنم.ولی افسوس که فقط خیال است و واقعی نیست و از این خیال لبخندم تلخ می‌شود. ناگهان با تکان های دوستم که به شانه ام میزد هوشیار شدم.به طرفش برگشتم و با تندی گفتم چی شده دستم درد گرفت. معلم هم که انگار خط نگاهم را خوانده بود و به افکارم پی برده بود گفت: عزیزم ناراحت نباش بالاخره حق برباطل پیروز می‌شود و این وعده ی خداست. حالا میخواهم همین جمله ی من را روی باقیمانده ی تخته حک کنی. منم از شوق این جمله، خودم را به تخته رساندم و با آرزوی پیروزی، این پیام را روی تخته ی نیمه شکسته حک کردم. @shahrzade_dastan
پسرک با مسجدالاقصاش نوشته محمود رضا پیرهادی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پیرمردی شده بودم با هفتاد سال و اندی. پنجاه سال کارم ورز دادن گل بود و ساختن سفالین. به خودم کم غره نبودم. دستانم به هر جنبنده بی جانی را زنده می کرد‌. تا اینکه یکی بهم خبر داد: مشتی! مقابل اون پسرک تو هیچی نیستی. چندتا خانه بالاتر و توی پستو شاهکار جور می کنه. یکجا بلند شدم‌. از بین کوزه ها و کاسه پیاله ها رد شدم. چندتایی هم با نوک گالشم شکستم. وقتی آنجا رسیدم. دوتا چشم عسلی را دیدم توی صورت ماه. با دستاش داشت گل ورز می داد. لبخندی بهم زد. مقابلش دوزانو نشستم. من کی جرات میکردم جلوتر بروم. پرنده ها دورش جمع شده بودند و بق بقو می کردند. پرنده ها کبوترهای مسجدالاقصی بودند؛ سعی کردم هیچ حرفی نزنم. حواسم تمام به بق بقوی کبوترها بود که انگار توی چشم پسرک لانه داشتند. و هر بار از دل چشماش پایین می پریدند. بعد می رفتند گنبد مسجد را دور می زدند و می آمدند. هیچ معلوم نبود پسرک با آنها بازی می کرد. یا می خواستند چیزی را به آدم حال کنند. @shahrzade_dastan
مجسمه‌ها داستانند. نوشته فاطمه شریفی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای سوت موشک، جیغ مادر و شکستن و فروریختن شیشه ها، زهره ام را ترکاند. دیگر هیچ چیز را نمی فهمیدم. تمام تنم پر خاک بود و موهای خرمایی ام رنگ گل. بلند شدم، چقدر سبک بودم، از لای آوار رد شدم و مات و مبهوت، جنازه ی مادر و سمیره را نگاه میکردم، می دانستم آنها نیز دیر یازود بلند خواهند شدو مثل من به سمت آسمان عروج می‌کنند، ولی برگشتم. یادم آمد، همین امروز صبح به الیاس دوستم، قول داده بودم که برایش پرنده ای بسازم. وقتی پدرم شهید شد، به کارگاه کوزه گری اش رفتم و با گل مجسمه ای ساختم: _محمد، این چیه ساختی؟ _بابا رحیممه، از خودش یاد گرفتم. _این که پرندس! _بابام میگفت هرمجسمه ای یک معنی داره، مگه بابا رحیمم نرفته تو آسمون؟ یعنی پر زده دیگه! چند روز بعد پدر الیاس نیز، در محور مقامت شهید شد و به آسمان رفت. _محمد، محمد، یه پرنده هم برای بابای من میسازی؟ از همونا که برا بابات ساختی. در آغوش هم تا جایی که جا داشت گریستیم. وحالا دوباره یاد قول امروز صبح افتادم. نگاهی به طرف طبقه بالا انداختم، کارگاه سفال با خاک یکی شده بود. چفیه را پهن کردم زیر درخت زیتون. الکِ مادر هنوز سر میخ تلو تلو می‌خورد. خاک های خانه هارا درون کیسه ای بیختم. گِل خوبی شد، بوی شهید میداد. پرنده هارا یکی یکی ساختم، یکی پدرم، دیگری مادرم، سمیره، پدر الیاس، راستی صدای الیاس هم از کوچه نمی آید ، این یکی هم برای الیاس... پرنده ها همگی دورم جمع شدند، متفق بودند ، صدای اذان لابه لای درخت زیتون پیچیده بود و صدای بق بقوی کبوتران از سویی دیگر، نغمه ی پیروزی را می نواخت. هر کدام گوشه ای از چفیه را گرفتند، همه با هم از زمین کنده شدند، مرا با چفیه به بالای گنبدی طلایی رساندند. مسجدالاقصی، می درخشید، پدر و مادر و الیاس و بقیه به من می‌خندیدند خیلی وقت بود منتظرم بودند، چشمان همه زیتونی بود، پراز پیروزی! اذان تمام شد، نماز را در قدس خواندیم. @shahrzade_dastan
نوشته حسین مطهر سلاح هنر 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خانم هبه ابو الوفا ،معلم هنر مدرسه الخلیل ،با قد بلند و عینک آفتابی و کیف دستی زنانه ،خرامان خرامان ،وارد کلاس اول ابتدایی شد.با ورود او به کلاس درس محقر ،تعدادی دختر و پسر کوچک از جا بلند شدند و همزمان با صدای بلند و هماهنگ فریاد زدند: صبح بخیر خانم معلم!. خانم معلم لبخند ملیحی زد و با مهربانی پاسخ داد: صبح شما هم بخیر عزیزان من ،لطفا بفرمایید ،بنشینید!. بعد از حضور و غیاب ،متوجه شد که دوتا از بچه های کلاس غایب هستند.وقتی از آنان سراغ گرفت ،دانش آموزان همه سر به زیر انداختند و مشغول قرایت فاتحه شدند.عبود دانش آموز زرنگ کلاس از خانم معلم اجازه گرفت و گفت: خانم معلم ،انیسه و صادق ،دیشب در بیمارستان المعمدانی غزه ،بستری شده بودند که با یورش هواپیماهای صهیونیستی ،زیر آوار شهید شدند. قلب خانم هبه از درد بهم فشرده شد،خون گرم در گونه های بی رنگش دوید ،حالش دگرگون و ضربان قلبش شدید شد،چهره های معصوم کودکان در نظرش هویدا شد .قطره اشک سوزانی از گوشه چشمانش به روی گونه ها ی استخوانی اش راه پیدا کرد و همانجا ماسید.هبه شاعره بود با اندوه فراوان سرود : شب است و شهر تاریک است ، شب است و چهره میهن سیاه است ،جز درخشش موشک ها ،ستاره امیدی در آسمان غزه نمی تابد،جز صدای بمباران ترسناک دشمن ،صدای دیگری به گوش نمی آید ،همه جا تیره و تار است ولی سرخی شفق و فلق غزه با خون سرخرنگ شهدا ،جلوه درخشانی دارد،شب بخیر غزه عزیز ،شب بخیر کودکان در خون تپیده،شب خوش. سپس آه سردی ازدل کشید و بعد از مکثی کوتاه روبه بچه ها کرد و گفت: «من نقشه فلسطین قبل از اشغال را خیلی دوست دارم و مرتب آن را تماشا می‌کنم. روستای بیت جرجه را که نزدیک شهر غزه است و از آنجا بیرون رانده شده‌ام را همیشه نگاه می‌کنم و همیشه با علاقه رویای بازگشت به سرزمینم را در دل می پرورانم؛ از دشت‌ها و کوه‌هایی که ندیده‌ام؛ از روستای خودم جرجه یاد می کنم و آرزو دارم روزی به آنجا بازگردم». خانم معلم بعد از این حرف ها گفت :خوب عزیزانم ،امروز درس هنر تجسمی داریم ،الان با صف به کارگاه سفالگری می رویم وبرای دوستان شهیدمان ،کاردستی نمادین درست می کنیم.تا با سلاح هنر به دشمنان فلسطین بیاموزیم که ملت ما زنده است واز دشمن صهیونیستی نمی هراسد. هبه خانم ادامه داد: حالا که راه دنیا کج شد ه و عدالت و آزادی قربانی شده است ما کودکان غزه آن را با هنر خود اصلاح می کنیم ،ما با غرس نهال های زیتون در همه خانه ها ،نماد آزادی و سر سبزی را حفظ می کنیم ،ما با ساختن مجسمه ها و نمادهای فرهنگی مثل کبوتر ،یاد شهدای انتفاضه و دلاور مردان عملیات بزرگ الاقصی را زنده نگاه می داریم.ما با ساخت ماکت قدس شریف ،این بنای عزت و اقتدار را برای همیشه جاودان می نماییم.ما با ساخت ظروف سفالین ،یاد زنان و مردان و کودکان گرسنه غزه را به عنوان یک فاجعه جهانی به گوش جهانیان و آیندگان تاریخ می رسانیم. ما هر روز با طلوع خورشید تابان از سمت مشرق زمین ،حیات دوباره خود و میهن مظلوم مان را به جهان کفر و الحاد نشان می دهیم .ملت ما چون کوه های بلند قدس ،چونان قله تل العاصور و بلندی های نابلس وقلل اورشلیم وجولان و الجلیل ، سرپا ایستاده است و چون شاخه های درخت زیتون پشت به پشت هم و متحد با دشمن غدار می جنگند.ملت ما چون باران بر سر دشمنان فلسطین می بارند و دشمنان را در هم می کوبند. @shahrzade_dastan
  امانت الهی # نوشته_ بهناز_ مدرس‌پور 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 برعرشِ الهی آمدوشد زیاد ، ملکوتیان را متعجب کرده بود. فرشته‌ها با لباس نازکی از حریر،  بالهای ظریفشان را جمع کرده بودند تا زیر دست و پا نماند. ناگهان نوای زیبای قرآن طنین انداخت . سکوت ، چادر خود را پهن کرد وهمه به تسبیح خدا مشغول شدند . از میان انبوه ابرهای سفید‌ ی که عرش  را در بر گرفته بود  فرشته ای وارد شد.  سرش را تا چانه پایین آورد . نوک بالهایش را در آغوش گرفت. خدا به او لبخند زد و اشاره کرد جلو برود. فرشته به سجده افتاد و  لب به شکایت گشود: _ ای پرودگار مهربان! زمین  بدست  آدمهایی که آفریدی بار دیگر به خون کشیده شده است . شنید : _من زمین را به انسان امانت دادم اما ندانست  با آن چه باید بکند به راستی که انسان بسیار جاهل است. فرشته بالهای لطیف و بزرگش‌ را  رها کرد و گفت:  امروز میان درخت های زیتون آنجا که اولین قبله گاه  رسولت محمد مصطفاست  کودک تنهایی را  دیدم مشغول ساختن پرندگانی سفالی  . شنید: بروید هر کاری از دستتان بر می‌آید برایش انجام دهید . فرشته‌ها به سوی زمین بال گشودند . آن‌ها میان پیکرهای گِلی پرندگان دمیده شدند. کودک شادمانه پرندگانش را دید ، در حالی که بالهایشان را به هم می‌زدند.خواست  یکی از آنها را بگیرد اما پرنده‌ها گوشه‌ی پیراهنش را به نوک  گرفتند و به آسمان پر کشیدند. ناگهان جسمی زوزه‌کشان از کنار کودک گذشت. او  با وحشت چشم چرخاند . لحظه‌ای بعد موشک مانند هیولایی سیاه تنوره کشان میان خانه‌ها  شعله کشید. فرشته‌ها همراه کودک بسوی عرش بالا رفتند. @shahrzade_dastan
حبیبه گفت: ((خدا را شکر چی چی بیتر از این. خدا می‌دونه بِچا اینو بشنوان چقد خوشحال میشن.)) فردا صبح زود حبیبه خانم چای را درست کرد. اوستاد حبیب نماز صبح را خواند، صبحانه را خورد. لباس پوشید و به امید خدا از خانه زد بیرون و رفت به کارگاه سفال گری که چندین ماه بود شاگردای اوستاد کار می کردند. آنها با دیدن اوستاد همه خوشحال شدند. بعد از خوش و بش کردن اوستاد لباس کار پوشید و نشست پشت چرخ سفال گری. و با چرخاندن دوباره آن با انگشتان هنر مندانه و کشیدن ولمس کردن گل رس مثل گذشته یک اثر هنری دیگر خلق کرد. و تا پایان هفته همه کارهای ساخته شده را کنار هم گذاشت که شامل ماکتی از قدس شریف و تعداد زیادی کبوتر گلی که نماد آزادی بودند و تندیس کودکی که المان کودکان کشته شده فلسطین بودند. هفته بعد در نمایشگاه فلسطین مردم شاهد هنر نمایی دوباره استاد بودند و او را تحسین می نمودند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پانوشت: سُوا صْحب. فردا صبح وخی، بلند شو شهرضا در اصفهان مثل لاله جین در همدان مرکز هنر هزاران ساله سفال و انار مخصوصش معروف است. @shahrzade_dastan