سلام دوستان. این هفته عکس بالا موضوع نوشتن داستان خواهد بود . لطفا قلمها را بردارید و برای تصویر داستان بنویسید.
#چالش_هفته
#غزه
#لبنان
#مدرسه
ارسال اثر به آیدی زیر:
@Faran239
@shahrzade_dastan
چشم به راه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. تسبیح در دستم بیکار نمیماند.
آن روز که برادرم، هم او که بر یک سفره بزرگ شده بودیم و همچون یک روح در دو تن بودیم با داعشیها میجنگید، آن روز که عملیات آزادسازی حلب بود و من میدانستم او آنجاست اینقدر دلم شور نمیزد، که امروز نگران مردی هستم که هیچگاه دیداری، حرفی و گفتگویی با او نداشتهام.
من نگران او و دل کوچکی هستم که به این مرد چشم امید بستهاست تا صدای بمب، بمب موشکها را خفه کند. نگران زنی هستم که میخواهد در خانهای امن فرزندش را بزرگ کند و او را با دست خود به گور نسپرد. من نگران آن مرد هستم.
ارسالی بانو شهناز گرجیزاده
شهادت سیدحسن نصرالله را خدمت شما عزیزان تسلیت عرض میکنم.🖤
#لبنان
#سیدحسن_نصرالله
@shahrzade_dastan
ثبت نام
آن روز که یاسر و سمیّه، روی ریگهای داغ و سوزان، سینهشان را سپر بلای مبارزه با ظلم و کفر کرده بودند و پیامبر اوّلین شهدای راه اسلام را میشمرد. آن روز که خدیجهاش در راه اسلام فدا شد، آن روز که جگر عمویش حمزه را درآوردند...، خوب میدانست هزار و چهارصد و چهل و شش سال دیگر
« سید حسن نصراللّه » چندمین شهید راه دین است؛ و خوب میداند که تا آمدن آخرین فرزند زهرا چند شهید دیگر سینهشان سپر میشود.
سیّد جان؛ شهادتت مبارک. نامت در لیست منتخبین بود. به زودی یاسر و سمیّه به استقبالت میآیند که تو را به مهمانی ببرند.
به مهمانی که رفتی، به صاحبِ خانه بگو: ما نیز سینه برای سپر شدن داریم. رنگ و رو رفته و پر گردو خاک است ولی سینه است، اصل خشتش از جنس محبّت خودشان است.
یا « رسولاللّه »! سینهی بلال را خریدی، ما را هم در لابهلای سیاهیهامان بخر. پسر زهرا تنهاست. امروز مالک اشتری دیگر از دست داد. « هل من ناصر ینصرنی » میگوید.
بنویس نام ما را، تا بدون شرمساری از سیاهی رویمان، روی ریگهای داغ روزگار سینه سپر کنیم و لبیک بگوییم.
« انشاءاللّه »
« منتظر جوابت میمانیم. »
« الهم عجل لولیکالفرج »
ارسالی بانو صفیه علینژاد
#لبنان
#شهید_سیدحسن_نصرالله
@shahrzade_dastan
#روایت
نوشته فاطمه حسنی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از کودکی او را در تلویزیون می دیدم.پارچه چهارخانه ای که روی شانه اش بود شبیه همان پارچه ای بود که روی شانه برادرم بود.
وقتی نوجوان بودم یک روز در تلوزیون دیدم که مردم لبنان با دسته های گل در خیابان ها خوشحالی می کنند، از مادرم پرسیدم چه شده؟ مادرم گفت: حزب الله در جنگ سی و سه روزه پیروز شده است.
از آن به بعد می دیدم که هرگاه در کشور اتفاق مهمی می افتاد پشت تریبون می آمد و در حمایت از ایران، سخنرانی می کرد. شبیه عمویی بود که از دور هوای ما را داشت.شانه های ستبرش مرا یاد کوه های استوار می انداخت، غیرت در لهجه فصیح عربی اش وقتی که بر سر دشمن مشترکمان فریاد می کشید موج می زد. آیا او همان عمار بود در گرماگرم نبرد صفین؟
بسیار می شنیدم که با کلمات عاشقانه و لطیف عربی، قربان صدقه رهبرم می رفت. یک بار از او شنیدم که می گفت به عشق مطالعه آثار شهیدمطهری، زبان فارسی را یاد گرفته است.عمامه باشکوه سیاهش، قلبم را به کرنش وا می داشت. طوریکه وقتی پخش زنده داشت دلم می خواست ایستاده سخنرانی اش را دنبال کنم. دیگر مثل دو برادر بودیم، یا دو جسم در یک روح.
وقتی سردار شهید شد برای تسلی سر روی شانه او گذاشتیم.همانطور که وقتی اسماعیل هنیه ترور شد او سر روی شانه ما گذاشت.
خبر را که شنیدم حرم قلبم را سیاهپوش کردم، یاد شب تاسوعا افتادم، داغ برادر چه سخت است.خیلی دلم سوخت اما یادم آمد که او سرانجام سرش را گذاشت روی دامن اباعبدالله، قلبم آرام شد. مگر همه ما دوست نداریم که وقتی آقایمان را می بینیم سر در قدم او بیندازیم؟
#شهید_سیدحسن_نصرالله
#لبنان
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
#نوشته فهیمه امیرخانی منفرد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نگاه خیالی
سر کلاس نشسته ام و به تخته سیاه نگاه میکنم. معلم درس میدهد و من نگاهم به حفره ی بزرگ وسط تخته هست که در اثر انفجار چند روز پیش رخ داده است.
هزاران صدا در گوشم جولان میدهند.صدای فریاد های کودکان،ناله و زاری مادران و صدای شکستن قلب پدران.
آنچنان عمیق به تخته خیره شده ام که گویا برای پیدا کردن جواب سوالهای معلم،نابغه ای هستم.
اما من فقط نگاه میکنم و نه تخته را میبینم و نه سوال و جواب را.
نگاه من خانه های ویران،ماشین ها و وسیله های از بین رفته و آوار ساختمان هایی را میبیند که صدها نفر در زیر آنها مدفون شده اند.آری مثل این که عادت کرده ام که با چشم دل ببینم و مرور خاطرات کنم.
در بین این همه خرابه،هرزگاهی خودم را وسط کلاس مرتب با نیمکت و تخته ی سالم هم تصور میکنم و بی درنگ لبخند میزنم.ولی افسوس که فقط خیال است و واقعی نیست و از این خیال لبخندم تلخ میشود.
ناگهان با تکان های دوستم که به شانه ام میزد هوشیار شدم.به طرفش برگشتم و با تندی گفتم چی شده دستم درد گرفت.
معلم هم که انگار خط نگاهم را خوانده بود و به افکارم پی برده بود گفت: عزیزم ناراحت نباش بالاخره حق برباطل پیروز میشود و این وعده ی خداست.
حالا میخواهم همین جمله ی من را روی باقیمانده ی تخته حک کنی.
منم از شوق این جمله، خودم را به تخته رساندم و با آرزوی پیروزی، این پیام را روی تخته ی نیمه شکسته حک کردم.
#مهر
#غزه
#لبنان
@shahrzade_dastan